۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شوق

گاهی وقت ها هست که توی قطار، در میان بطلان لحظات بی اساسم به او فکر می کنم. بی هیچ دلیلی ، حتی بدون هیچ خواستی از او، زیرا که ما خیلی وقت است برای یکدیگر تمام شده ایم. یعنی نه انجامی آنگونه که سزاوار من یا او بوده باشد. پایانی خود خواسته و تحمیل جبر فاصله ها و روزگاری که در تبانی بی رحمانه اش با کلمات، نگاه ها را یکی یکی می دزدد. عجیب عجوزه ایست این گوی چرخان. هرچه می دوی بهش نمی رسی. بر می گردد تا نگاهت کند. لبخند می زند و بعد تو می میمیری. تو و همه ی رویاهایی که بر جزیره ی متروک دو چشم بنا کرد ه بودی.
توی فرودگاه به همین ها فکر می کردم. چه که این دو ساله چیز دیگری نبود برای نابود کردن جز روحی که خود با دست خود به فنا می بریمش. آرام به ستون خاکستری تکیه داده بودم و با نشان عقاب لهستانی روی کلاه بره ام بازی می کردم.
"آی ، راحت باش...اینجا را ببین، چقدر فرق دارد با فرودگاه خمین. دختران مو طلایی را ببین که لبخند زنان می آیند به ینگه دنیا. شاید بار اولشان باشد. یا چه می دانم...وای که چقدر احساساتمان متفاوت است.
-دستشویی کجاست؟
- ببین، چقدر موهایش شبیه الف. بود! ...ببخش، ببخش.
- ...
- مرد! گریه نداره که عزیزم.. صبر داشته باش، خیلی ها هم همین ویزای تخمی رو داشتن. این دختر های رومانیایی چه خوشگلن!
- یک شب. نه بیشتر. می دانی که از من بر نمی آید.
- خودم میام پیشت یه روزی...هوم؟
- نه... باید خیلی دور باشیم از هم."
"
مادرم آمد، لبخند زدم. بعد از دو سال هنوز می شود چهره ای را دید و لبخند زد و فهمید که این احساس هرچند کوتاه ، اما از سلاله ی آنهاییست که لحظه ای می آیند تا بفهمی چه ها را از دست داده ای. آه کشیدم، نه آن چنان که کسی بشنود و نه آنگونه که کسی ببیند. لبخند زدم. ساده دلیست دیگر. حالا همه می پرسند چقدر خوشحالی.
انگار خوشحالم. اما مدت هاست نخندیده ام.
توی دلم لکه ایست ، عطشی دارد جان فرسا، ستاره ی تاریکی را می ماند.... آنگونه که باید برایش خواند

سویدای دل من تاقیامت
مباد از شوق سودای تو خالی .

هیچ نظری موجود نیست: