۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

کاش ما نیز

توی کافه کنار درخت کوچکی که نیکو توی گلدان بزرگش کاشته نشسته بودم. در دنیای خودم بودم که کسی آرام گفت:
آقا! آقا! ببخشید...نمی خواهم مزاحم شوم اما اتفاق جالبی افتاده.
هدفون هایم را بیرون آوردم و توی چشمهایش نگاه کردم. یکهو بنظرم رسید چه گذشته ی هیجان انگیزی داشته. انقلابی بوده شاید. هیپی بوده و با زن ها و مردان زیبا توی خیابان ها و پارک های شلوغ سان فرانسیسکوی اواخر دهه ی شصت قدم می زده، سرود می خوانده، با هم فیلم می دیده اند و همه هم بلا استثناء توی کف راوی شانکار بوده اند و شاید هم اصلا همه ی این مدت را در پاریس زندگی می کرده. چه می دانم.
گفت :"ببین چه پرنده ی زیبایی توی درخت لانه کرده، باورم نمی شود! توی کافه."
پرنده کوچک بود و مشکی، و سینه اش نارنجی بود. هم اندازه ی گنجشک ولی خیلی آرام تر. همه ی آدم های توی کافه را به دقت تماشا می کرد. لبخند زدم، نه، خندیدم. بلند بلند و بعد یکهو خنده ام خشک شد و برگشتم پای درخت آلوی توی حیاط خانه مان. تو تاب می خوردی. تاب می خوردی و نگاه می کردی به پرنده ای که میان شاخه ها لانه کرده بود.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

بخدا من علف نکشیدم ، سرکار!

تا حالا شده با خانم سی و پنج درجه پای اسکایپ مثل منگل ها دپرس باشی بعد یکی درو محکم بزنه. درو وا نکنی. محکم تر بزنه. وا نکنی. خانم سی و پنج درجه هم شور کنه که وا نکن الف! بعد طرف درو بشکونه بیاد تو خونه محکم در اتاقتو بزنه. بعد درو وا کنی ببینی سه تا پلیس هیکل گنده با تفنگ و باتوم جلو در واستاده باشن و بگن می دونی ما چرا اینجاییم و بعد تو بگی نه و هزار تا فکر کنی که یعنی برای فیلم های قاچاقت گرفتنت؟ برا رابطه ات با دختر زیر هجده گرفتنت؟ برا ویزاته؟ پلیس بین الملله؟ حرف مفت زدی؟ تمرین کهریزکه؟ برا چه گهیته آخه؟ بعد اونا بگن تو مواد مخدر داری. بعد تو بگی که مخدرم کجا بود مرد مومن [ where was my drug, you devout man] بعد اونا بگن نه تو داشتی علف می کشیدی و قسم حضرت عباس بخوری که علفم کجا بود سرکار بعد بگن تف کن و یه دونه محکم اخ تف کنی رو فرش و سرکار بگه منو خر گیر آوردی الدنگ؟ میای پای چشمی نگاه می کنی و بعد فرار می کنی و بعد تو بگی نه به فاطمه زهرا [no to saint fateme] و سرکار بگه بتمرگ روی صندلی و تو یکهو توی دلت بگویی از زندگی خسته شدم سرکار! منو بکن! منو با باتومت بکن! چرا من دلم باید اینقدر شکسته باشه سرکار؟ و بعد اون بپرسه که می تونم اتاقتو بگردم و تو بگی برو بگرد فقط اسکایپم روشنه، میری تو خاموش کن [my semi naamoos is online] و بعد یکهو نگران یک دله شاشی بشی که برای آزمایش و از سر تنبلی مانده توی طویله ات و توی دلت یاد صحنه فیلم "احمق و احمق تر" بیافتی و بعد خدا خدا کنی که نکنه بخوردش الان و بعد آقا بیاید بیرون و بگوید تو که قیافه ات نمی خوره علف کشیده باشی و اوه تو که ایرانی هستی و بعد در اتاق بغلی رو بشکند و از توی اتاق پنج تا سیاه پوست هیکل گنده بیایند بیرون و توی جیب هایشان پر شیشه و کوکایین و علف باشه؟ و بعدا بفهمی که همسایه پلیس خبر کرده برای آقایان سیاه پوست و سرکار بجای آنها ،چوب تو آستین تو کرده باشه؟
نه، تا حالا همچین اتفاقی برات افتاده؟ برای من افتاد، همین دیشب. و کلی آدرنالین مجانی تزریق شد در این بازار کساد هورمون ها.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

واژه که تسکین نمی دهد، خانم


شکستن

روی موکت کف خانه اش دراز کشیده بودم و سعی می کردم نفس بکشم. سینه ام می سوخت. منی که روی موکت کف خانه اش دراز کشیده بود با خودش می گفت که غلط کند اگر دیگر سیگار بکشد و باید بیخیال قهوه و دود شود. منی که الان اینها را تایپ می کند همه ی عهد هایش را شکسته.

wherever you are

never been better

پرسیدم چرا چشمانت پر است؟ چه شده؟ سکوت کرد و بعد لبخند زد. از این لبخند هایی که بعدش می گوید "قهوه تو بخور، برات آهنگ جدید دارم. باید گوش بدی."
موهایش فرفریست، گذر زمان-که اصلا هم طولانی نبوده- رویش برف نشانده. انگار لک لک های توی دلش پرواز کرده اند و پرهایشان مانده بر خاطرات افسرده ی سرانگشتانش. آخر هفته ها که می بینمش سلام نکرده می نشینم روی مبل و بعد از آنجا همانطور خیره می مانم به قدم زدن هایش و بلند بلند فکر کردن هایش. برایم شعر می خواند. هرچه گیر دستش بیاید، خاطرات کودکی اش حتی. گاهی هم ساز می زند. جوان است، پیر شده. از پیر شدن گفتم، چند روز پیش دیدم دو طرف سرم ده دوازده تار موی سفید پیدا شده. رفتم سلمانی، گفتم بزن. گفت از ته؟ گفتم آره.
بعد یکهو تو آمدی جلوی چشمم توی آینه و لبخند زدی و آمدی کنار صندلی و دستت را کشیدی روی سرم و پشت گردنم را بوسیدی. چند قطره آمد و بعد من شروع کردم گریه کردن. بلند بلند. آقای سلمانی بی حوصله است. هفتاد و پنج سالش شده و پنجاه سال است کنار دانشگاه ما توی همین مغازه ی کوچک موهای مردم را اصلاح می کند. رفت توی اتاق پشتی و صبر کرد تا من بهتر شوم. حتما خیال کرده بریتنی اسپیرزی چیزی شده ام. برگشت. پرسید راحتی؟
گفتم: never been better
و بعد به تو خیره ماندم. با لب های سرخت و چشمانی که از ازل اثیری بوده اند.

آخرین جستجوی قبل از مرگ

توی گوگل نوشت
how to tease her

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

سیگار بد است

محکم که پک زدم حس کردم عاشق شده ام. یعنی خیلی جدی توی سینه ام یکهو همه چیز خالی شد و بعد فرو ریخت توی نیستی.
و تو نیستی. تو هیچوقت نبوده ای ببینی من چطور از هوش می روم زیر ستاره ها و آسمانی که گاه و بی گاه سرد است. مثل...چه می دانم.
دستت را به من بده، بیا دوباره شروع کنیم. ها؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

مجنون نبودم، مجنونم کردی

خیلی زود تنها شد، خودخواسته، بدون اینکه خود خواسته باشدش. اینگونه سیر قهقرایی زندگی اش را سامان می داد و شیره اش را خشک می کرد هر شب و می پیچید توی کاغذ باریکی که سرش را آتش بزند و بعد...
"حتی بوی موهایت را هم فراموش کرده ام، و این فراموشی ها آزار می دهد."

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

...

گفتم ببینمت مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

زنت چی؟ سگت چی؟ بچه ات چی؟

حالا ببینا! نمیذارم، مثه سگ کنار تو جندگی کنم.
***

برای خاطرچشمان تو بوده

من آدم مزخرفی هستم.
من شعر تقدیم می کنم.
گردنبند می بندم دور گردن زنی که یک شب با من ماند.
من آدم مزخرفی هستم.
من بوسه می زنم بر آواز تو،
و بر چشمانت که خالیست از عشق
و لبانت که دیگر هیچ نمی گویند
از آواز دوترین زنان ایستاده بر مغاک
بر مغاک مه. بر جای خالی زندگی، زیر سقفی از ک...آه.
تو نیستی و من هر روز شعر تقدیم می کنم به غریبه ها
هر روز آهنگ می سازم، با رنگ گردنبندی که جا ماند
بر گردن زنی که فقط یک شب با من بود.
"و در خاطره ام. تنها تو بودی.
کسی نیست طاقت تقدیم این همه عشق را بیاورد؟"

من آدم مزخرفی هستم.
من شعر تقدیم می کنم، من می نویسم، آهنگ می سازم
گاهی گریه می کنم
اما من آدم مزخرفی هستم.
نمی دانی، همه اش...

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

تو دوست منی

توی فیس بوک، عاشق هاش، عشق هاش، و دوست هاش رو توی یک لیست داشت.

دیریست

تو بر خاک
من در خاک