۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

شب

دستش را گذاشته بود روی صورتش و بلند بلند این کلمات را روبروی آینه تکرار می کرد
"کثیفه, همه چی کثیفه, نمی دونم چی کار کنم. اما همه چی کثیفه"
روزها و ماه ها از آخرین نگاهی که به چشمان سبز آن دخترک دوخته بود می گذشت, فاصله ها در پس گذر کند و تلخ ثانیه ها طولانی تر و سهمگین تر می شدند.
ساعت هشت بار به صدا در آمد. شب آغاز شده بود و او هیچ نداشت بگوید. حیران بود که چرا اینقدر همه چیز سریع گذشته و چرا آنها یکدیگر را نمی فهمند.
"حتما کس دیگری در کار است"
برایش مهم نبود, به هیچ وجه.
"به تخمم هم نیست. هر کار می خواد بکنه"
اما می دانست نمی تواند ببیند و تحمل فهمیدن این حقیقت را ندارد که او هر کار خواسته کرده است. این همه وقت جدایی بی دلیل و تاثیر نیست. آینه صدایش می کرد. همه چیز از سردی به زیبایی شومی رسیده بود و او میان برگ های سبز و نارنجی کف اتاقش می رقصید.
آینه صدایش می کرد, دستش را گذاشته بود روی صورتش و بلند بلند این کلمات را...
"دیگه بسه, دیگه بسه...نمی دونم. اما دیگه بسه."

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

می دانم می دانم می دانم

مرا خود با تو سری در میان هست
وگر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست

سعدی

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

حال من خوب است, اما تو باور نکن

با مادر, برادر, دوست و آشنا, و یا اصلا هرکسی که باشد که از دیار دیگری چند کلامی بخواهد با من حرف بزند, تک جمله ای دارم که برای همه شان تکرار می شود : "بد نیستم"
می گویند از پدربزرگم به ارث برده ام. صدایشان سنگین می شود و می گویند: "بچه ی حاج آقایی دیگه!"
حاج آقای ما هم مرد خوبیست, بد کرده به بعضی ها و خلقش گاه و بی گاه تنگ می شود. اخلاق حاجی هاست انگار, که روزگار جوانی زیاد کار کرده اند و پولی هم در بساط داشته اند و بعد یکهو به سرشان زده که :"خوب می شود طور دیگری با بقیه رفتار کرد."
ولی من حاج آقا را دوست داشته ام, با همه ی کلمات سنگین و بد خلقی ها و سخت گیری های مذهبی. عارف است انگار, عارفی نه در معنای کلام که در معنای سه حرفی-آنگونه که معلم در کلاس عربی با داد و فریاد در سرمان فرو می کرد- عربی اش.
"ع-ر-ف. "
شناخت وسیعی دارد در ادبیات و شعر و بعد از این هم همه مذهبی بودنش است که در کودکی به درد ما نخورد جز اینکه برای گذران وقت پای صحبتش بنشینیم و عجیب هم خوب صحبت می کرد. نطقش که باز می شد دیگر کسی جلودار نمی شد.
"حاج آقاست دیگر پسرم, گوش بده حرف هایش را."
و اینها را مادربزرگ می گفت, که کم هم خدمت نکرد به ما که چند ساله بودیم و از این سر خانه تا آن سرش را روی سر می گذاشتیم. آن خانه چند نسل را در خود بزرگ کرده, بزرگ هم هست. خیلی بزرگ, آنقدر بزرگ هست که در تهران درندشت و محله ی قدیمی
به چشم بیاید. کتابخانه دایی جان اولین ارتباط من در کودکی با ادبیات غرب بود انگار. کلکسیونی بود از هزاران کتاب به فرانسوی و انگلیسی که نمی دانم آن مرحوم از کجا بدست آورده بوده. روی بعضی ها مهر کتابخانه دانشگاه میشیگان خورده بود.
دایی از آدم هایی بوده که بدون هیچ برنامه قبلی تصمیم گرفته بمیرد و بعد هم مرده.
نمی دانم, چیز دیگری یادم نمی آید از آن خانه. جز شمع هایی که روی ایوان جا خوش کرده اند و چند کودک که آن دورها توی باغچه بازی می کنند. نمی خواهم حاج آقا یادم بیافتد. احساس می کنم خیلی چیز ها را قرار است فراموش...نه, فراموش نمی کنم.
این روزها همه چیز عجیب شده. زیاد می نویسم, اما نوشته ها را باد خاطرات می برد به فنا. تلفن که زنگ می زند یا پیامی که از اینترنت می رسد اگر مادر, برادر, دوست و آشنا, و یا اصلا هرکسی باشد که از دیار دیگر چند کلامی بخواهد با من حرف بزند, تک جمله ای دارم که برای همه شان تکرار می شود : "حال من خوب است"
اما تو باور نکن.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

زاغ سیاه


این روزها حالم خوب نیست. یعنی اصلا خوب نیست. به هیچ وجه.
یاد این صحنه ی فیلم "زاغ" از هانری کلوزو افتاده ام. زن به دکتر می گوید
But you were in love with me that night

-Yes, but I was depressed. Now I'm leaving for good

محتوای فیلم هم اصلا رمانتیک نیست. همین یک صحبتشان یک دنیا چیز پشتش خوابیده. حالا همینطوری خواسته باشم افاضه اطلاعات کنم باید بگویم که این فیلم را می شود اساس سینمای نوآر در فرانسه قلمداد کرد. خلاصه جزو اولین فیلم هایی بوده که باعث گسترش تکنیکی داستان و نورپردازی در این سبک شده. بگذریم.
پی نوشت: دلم باران می خواهد, یک چیزی که حال و هوا را عوض کند. تنوع. پیشنهاد می کنم برای تنوع سراغ هیچ دختری مخصوصا اهل مسکو و آن طرف ها نروید فعلا که عواقب در پی دارد.
ثمین می گوید تورنتو خیلی وقت است مدام باران می آید. کاش می شد آنجا رفت یک مدت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

تانگوی تک نفره

حالا اصلا نمی فهمم دنیا به کدام طرف می چرخد , چپ یا راست فرقی ندارد. فقط می دانم کم دارد, یک سری چیز اساسی کم دارد. فکر می کنم چه ممکن است باشد که اینقدر عذابم می دهد, ساعت ها بیدار می مانم و خط های زندگی ام را می شمارم. رنگی ها را کنار می گذارم. جاهایی پر از احساس است. بعد از چند ساعت دور اتاق راه رفتن, لیوان قهوه بالاخره از لب طاقچه سقوط می کند و روی زمین چوبی کف اتاق هزاران تکه ای را می سازد که خوش رنگ است. خوش مزه هم باید باشد.
اصلا نمی فهمم چه خبر است این روزها. بیهودگی از گوشه ی تاریک اتاق به سویم می خزد. باید شمعی روشن کنم. اینطور نمی شود.
چشمانم جایی را نمی بیند. دو درخت خشک شده از کف اتاقم سر بر آورده اند. چند لحظه می ایستم:" اینجا کجاست؟"
موسیقی را بلند تر می کنم. می افتم زمین- به زانو و خموش- دستانم را بر سر می گذارم و محکم فشار می دهم.
دنیا به هیچ طرفی نمی چرخد, و چه زیباست این تانگوی تک نفره.