۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

نگاهم کن
نفس کشیدنم را بشمار
خانه را آتش بزن
از میان دود و خاکستر رد شو
دستم را بگیر
باید برویم

یا مرگ
یا زندگی

نگاهم کرد و پرسید میدانی مرگ نزدیک تر است یا زندگی؟
فرصت جوابم نداد. بوسید. خانه را آتش زد. و رفت.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

لاسیمال

-آریا؟
- ها؟
- بیا بکنمت؟
- ها...اوکی.
- آریا؟
- ها؟
- این چه مینیمال خوبی بود.
- اوهوم.
***
-آریا؟
-ها؟
- منو دوست داری؟
- ها.
- چند تا؟
- دو تا بیشتر.
- باشه.
***
-آریا؟
- سلام.
- همم...سلام.
- فردا امتحان داری؟
- آره.
- آریا؟
- ها؟
- فردا امتحانتو بیفتی بهتره یا اینکه با من لاس بزنی؟
****
{ده دقیقه بعد}
آریا!
- هاا؟؟؟
- سلام!
- سلام!
- بیا برم تو تی شرتت.

shit saba says

ببین عوضی ک*کش. من تو رو با ده کیلو اضافه وزن. کچلی به علاوه دندون های نامرتب دوستت دارم. خیلی هم دوستت دارم. می خوام ببرمت سینما. حالا خوبه ؟ برو *س خوارت جاکش، عاشقتم. چیه؟ می خندی؟ قربونت بشم احمق.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

مثل کودکی که اسباب بازی خودش رو میزنه و میشکونه و میشینه رو زمین گریه میکنه ...


وقتایی که روی یه بلندی روی سنگ سرد دراز کشیدی و نمیدونی داری به چی فکر میکنی
چشمات رو میبندی
بعد چشمات رو باز میکنی
یه هو حس میکنی یه اتفاقی افتاده
تو همین چند ثانیه‌ای که چشمت بسته بود
اتفاقی افتاده
به اتفاقی که افتاد فکر میکنی
و باز‌هم نمیدونی به چی داری فکر میکنی
آسمون خالیه.
از توی کمد یه صدف در میاری و میذاری زیر گوشت
به صدای دریا گوش میکنی
و به اتفاقی که افتاده ..

him: "seek the light" ... her: "my knees are cold."


نگاه کن٬ آن بالا٬ ستاره‌ها را نگاه کن. میبینی؟ کسی قبلاً نقاشی ما را کشیده است. من ٬نقطه چین‌ها را به هم وصل میکنم. تو مرا نگاه کن٬ ولی دستت را به من بده. دستت را که میگیرم٬ قدم بلند میشود و انگشتم به سقف آسمان میرسد.
گفته بودم نه؟ من از داغی ستاره‌ها میترسم.
دیدی؟ ترسم را دیدی؟ عقربی که کشیدم برای تو بود. میدانی چه میگفت؟

ترس چشمانم را تو بگیر٬
نگاهم کن.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

go slowly

گفت برمی‌گردم،

و رفت،

و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ويران کرد.

همه می‌دانستند ديگر باز نمی‌گردد،

اما بازگشت

بی‌هيچ پُلی در راه،

او مسيرِ مخفیِ بادها را می‌دانست

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

افتر س ک س تاکس

دیشب که با هم رفته بودیم خانه ی رفیق مشترکمان یکهو خیال کردم ناپدید شده ام. خیال نکردم...فکر کنم واقعی بود. یعنی واقعا ناپدید شده بودم، روی تخت دراز کشیدم و منتظر مانده بودم کی و به چه صورت تو و رفیق مشترکمان روبرویم برهنه می شوید و بعد کنار من روی تخت روی هم دراز می شوید و بدون کا ن د م کارتان را می کنید. شاید هم کسی از جایی قبل، همخوابی قبل تر، یکی همراهش داشته و بعد وسط کار پاره می شده و بعد همدیگر را نگاه می کرده اید که هولی فاک! دیدی چی شد؟
پنکه سقفی صدا می کرد. قژ قژ اش اعصابم را خرد می کرد. سایه اش را می دیدم که هر چند ثانیه
یک بار روی سقف تکرار می شد. هنوز نامریی بودم. حس می کردم هر آن تو برهنه خواهی شد. فکر
می کردم اگر از من نمی خواستید همراهتان بیایم تا حالا چند دور همدیگر را کرده بودید
نمی دانم چرا باید اینطور فکر کنم. تو که دیگر دوست دخترم نیستی. هیچوقت نبودی. او هم که پسر خوبیست. خوب! ارواح عمه اش. خوب...خوب یعنی چی؟
نامریی بودم. می فهمی؟ نامریی!!ء

نامریی بودن ناراحتت می کرد یا خیال س ک س من با اون؟

نمی دونم. نمی دونم. حالم بده.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

سینما

اینقدر دوستت دارم اصن نمی دونم باهات چیکار کنم
منم نمی دونم چکار کنی
تو با من چیکار می کنی؟
مینیمم ماچت می کنم. ماکسیمم میریم سینما

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

سیمای زنی در دوردست

چشمانت چه دور
***

یادته؟ اون شب که گفتی کاش هیچ‌وقت ندیده‌بودمت ... کاش هیچ‌وقت ندیده بودمت :)

گنجشکک اشی مش
هردفه که میفتاد تو حوض نقاشی
قصه‌ش از نو میشد
از دوباره میشد
اون وقت از نو شروع میکرد
ولی
بعد از کلی این ور و اون ور رفتن و از این خونه به اون خونه پر کشیدن
بر میگشت سر جای اولش
پیش حوض نقاشی
چون قصه‌ش همیشه یه قصه بود
قصه‌ی گنجشکک اشی مشی و حوض نقاشی ..

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

How to Disappear Completely



- خوابتو تعرف کن برام

نمیدونم درست چحوری باید بگم و چحوری تعریفش کنم خوابم بیشترش حس بود. یه حسی که تو حسای پنجگانه نیست. یه چیزی که مثل دیدن و شنیدن و چشیدن و حتی دوست داشتن و ترسیدن و اینا نیست یه حس از یه بعد دیگه ای بود که فقط یه بار دیگه تو زندگیم بهم دست داده بود. همه چی عجیب و غریب و ابسترکت بود یه اتفاقی برام افتاده بود ...

یادمه اولش روبروی آینه واستاده بودم و خودم رو نگاه میکردم. تو یه اتاق سفید. کاملا سفید. که هیچی توش نبود. هیچ لکی یا هیچ خطی. فقط یه آینه و من که جلوش واستاده بودم. سرد و بدون هیچ حسی. دیدنم منو میترسوند. حتی چشمامم هیچ حسی توشون نبود.

- تو همیشه آدم سرد دوست داشتی. شاید واسه همین خودت تبدیل شده بودی به یه آدم سرد و بی حس و مرموز

شاید آره. شاید نه. من همیشه از بچگی حتی از زل زدن به خودم میترسیدم. هرچقد که عاشق زل زدن تو چشمای بقیه ی مردمم، از زل زدن به خودم وحشت میکنم. درست مثل وقتی که سوار هواپیما میشم و هواپیما میخواد از زمین بلند شه.

من و آینه همدیگه رو نگاه میکردیم. تا اینکه من تصمیم گرفتم وارد شم. چشمام رو بستم و وارد شدم. نمیدونم این معنیش چیه و وارد چی شدم و چجوری. مثل این بود که همه چی تو دنیای خواب من تبدیل به تصمیم شده بود. وارد که شدم ( یا شایدم خارج که شدم) مثل این بود که وارد یه سرزمین دیگه شده بودم. یادمه که داشتم راه میرفتم.

... تو یه جاده. جاده نه .. یه مسیر.

همین طور که تو مسیر میرفتم جلو دور و برم یه سری اتفاق داشت میفتاد. یه سری اتفاقا فلاش بک بود. چیزایی رو دیدم ، با جزییات دقیق, از سال های خیلی دورکه مطمینم هیچ جوری تو حافظه ی من ثبت نشده بودن یا اگه شده بودن خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم. روزای هفته یادم میومد. ساعتا یادم میومد. دیالوگا رو میدیم دقیقا همون طوری که رخ داده بودن. و این چیزایی که میگم بعضیش بر میگردن به وقتی که هنوز بیشتر از پنج سالمم نبود. و همه چی خیلی سریع میومد و میرفت. ولی من رو دور کند بودم و همه چی رو کامل میدیدم .. دیدن که نه میگرفتم، گفتم که اون حس درک کردن دیدن و شنیدن نبود. هر چی بود .. یه سری فلاش بک و بعد وسطشون یه سری فلاش فوروارد. یه سری صحنه از آینده میدیدم. صحنه هایی که تو خیلیاش من نبودم. آدمایی که نمیشناختم. جاهایی که نمیدونستم کجان و چین. نقاشی هایی رو دیدم که کسی داشت میکشید. آدمی رو دیدم که نشسته بود و منتظر مرگ بود. دو تا پسر بچه دیدم که با هم داشتن توپ بازی میکردن. خیلی از تصاویر رو مطمین بودم که میشناسم ولی نمیدونستم از کجا. دیدی آدمهایی که تو زندگیت بودن مثلا بیست سال پیش و تو هیچ وقت برات وجود نداشتن .. اونا رو میدیم و میدونستم که کین. و صحنه هایی که میدونستم آینده ن و نمیدونم کجای آینده و آینده ی کی. یه سری تصویر تصادفی هم بود که اصلن نمیفهمیدمشون.

نمیتونستم واستم. فقط میرفتم جلو. یا شایدم اونا میرفتن عقب. یا شایدم برعکس. هیچ رفرنسی وجود نداشت و هیچ مرکزیتی نداشتم که هیچ چیزی رو از چیزی تشخیص بدم. درست مثل اینکه بالا و پایین و جلو و عقب و حال و آینده و اینا همش بی معنی شده بود.
احساسم شبیه این بود که مثلا من دارم تو یه آکواریوم را میرم و کنارم همه ی این تصاویر میان و میرن. از میون صحنه هایی که یادمه یکدوم یه زنه بود که یه کناری بو د و داشت بچه میزایید و درد میکشید. نمیشناختمش ولی حس میکردم بچه هه رو میشناسم! یه جای دیگه خودم رو یادمه که دیدم که بچه بودم و تو خیابون داشتم با مامانم راه میرفتم و اون دستمو گرفته بود و باهام داشت حرف میزد.

کودک بودن خودم رو دیدم. و خیلی غریب بود این دیدنه.

یه صحنه دیگه یادمه که یه تابوت بود که داشتن میذاشتنش تو قبر و یه سری آدم زیرش رو گرفته بودن. آدمایی که صورتاشونو نمیتونستم ببینم. و خیلی صحنه های دیگه که یادم نمیاد الان

تا اینکه رسیدم به یه اتاق جعبه مانند. یه اتاق سفید مکعبی مثل همون اتاقی که توش واستاده بودم و به خودم تو آینه زل زده بودم ولی دیگه آینه ای نبود اونجا. یه سری پنجره بود ولی. با یه عالمه آدم که بیرون اون پنجره ها داشتن زندگیشون رو میکردن.
اینجاش رو دیگه نمیدونم چجوری تعریف کنم.

همه به توی اتاق نگاه میکردن و زندگی خودشون رو میکردن.
و من اینو میدیدم. زندگی کردن اونا رو میدیدم ...
ولی هرکی که من نگاش میکردم و اون به من نگاه میکرد .. به چشمای من نگاه میکرد .. من میشدم اون. نه اینکه بشم اونا ... یعنی زندگیش رو تجربه میکردم. اون بودن بو تجربه میکردم کاملا. من میشدم زندگی اون .. یا شایدم زندگی اون میشد من. دیگه من مرکز دنیا نبودم. جام با اون تصویری که تو چشمای من نگاه کرده بود عوض میشد. من هنوز من بودم .. ولی کس دیگه رو زندگی میکردم. تمام حسا و درکا و دیدنا و فهمیدناش منتقل میشد به من ...

این حس که من دیگه مرکز دنیا نیستم و هر آدمی یه دنیایی رو تعریف میکنه .. اینو من یه جایی واستاده بودم که درک میکردم. نه که درک کنم .. خودم تعریفش بودم. با نگاه بین دنیای آدما حرکت میکردم. نه که بخوام. کلا خواستن تو اون دنیا تعریف نشده بود. فقط میدونم که به هر کی نگاه میکردم میرفتم تو نقطه ثقل زندگیش وارد میشدم. همه ی زندگی و دنیا و همه چی رو از تو جلد اون حس میکردم. حس خیلی فراگیر و خوردکننده ای بود.ترسناک بود. باعث میشد که حس کنی .. نه که درک کنی که خودت هیچی نیستی. خودت رو گم کنی. پوچم کرد قشنگ این خوابه.

خیلیا رو دیدم اونجا. خیلی آدما. آدمای رندم و دری وری تو زندگی خودم از وقتی که خیلی بچه بودم و میدونم که هیچ وقت دیگه ای ممکن نبود من اونا رو به یاد بیارم. تا کسایی که نمیشناختمشون و میدونم در آینده میبینمشون. من کلا اینجوری زیاد میشم .. که خواب یه کسی رو ببینم که نمیشناسمش و بعدا طرف رو ببینم. ولی این دفعه خیلی زیاد بودن. یکی دو تا نبود .. خیلی آدم بود .. خیلی تصویر بود. بیشتر از ظرفیتم فک کنم! اون جای لیریکس پیرامید سانگ هست که میگه:
i jumped into the river, black-eyed angels swimming with me, a moon full of stars and astral cars, all the figures i used to see .. all my lovers were there with me, all my past and futures ...
بیدار که شدم یاد اون افتاده بودم. عرق کرده بودم و میترسیدم

- ولی تو ترس رو از همه ی حسا بیشتر دوست داری.

نه که من ترس رو از همه چی بیشتر دوس داشته باشم. من فقط عقیده دارم ترس واقعی ترین حسیه که تو دنیا وجود داره واسه همین دوسش دارم. ولی این فرق داشت .. پوچ کننده بود ..

ولی میدونی ... این همه صورت رو دیدم و این همه تصویر رو دیدم ... تمام این مدت یادمه دنبال سه نفر میگشتم . سه تا صورت رو میخواستم .. لازم داشتم تو اون دنیای ترسناک .. سه نفر بودن که باید میدیمشون و پیداشون میکردم. میدونی کیا دیگه نه؟

- اوهوم ... پیدامون نکردی نه؟

نه. پیدا نشدین.
نبودین اونجا!

- یا شاید تو زود از خواب بیدار شدی !

یا شاید من زود از خواب بیدار شدم ...


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

I am one
Damned
One

you killed my lover. thank you


I'm worn, tired of my mind
I'm worn out, thinking of why
I'm always so unsure

I battle my thoughts I find I can't explain
I've travelled so far but somehow feel the same

i saw a savior

what more can i say
for i am guilty
for the voice that i obey
too scared to sacrifice the choice
chosen for me
if only i could see
you turn myself to me
recognize the poison
in my heart
there is no other place
no one else I face
The remedy, to agree, is how I feel

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

عزیزم! نمی دونم چرا مردم با آدمایی که توی رابطه هستن مهربون ترن

فعالیت من تو گودر خیلی عجیبه. در واقع هیچ فعالیتی ندارم. فقط بعضی اوقات می بینم نوشته هام به اشتراک گذاشته شده. تنها دفعه ای که کلمه ی گودر رو تایپ کردم موقعی بود که ماموت دنبال لولو بود و چیزایی که لولو دزدید رو ما هیچوقت نتونستیم ببینیم.هی هی. حالا هم که عاشق شدم رفت. کاشکه می شد آدما رو از اسکایپ دانلود کرد. اونوقت نه بلیط هواپیما می افتادیم نه فراغ یار.
: (

هولی شت دود! آیم این لاو.

friends with shitty benefits

-فردا ببینیم همو؟ ولی فقط چایی بخوریم با هم.
- باشه. کی؟
- صبح. اول صبح.
- مثلا ساعت هشت؟
- آره.
- بیدار میشی آخه؟
- آره من بیدار میشم. تو چی؟
- تو اگه بیدار شی منم بیدار میشم....صبر کن ببینم. های که نیستی؟
- نه. چطورِ؟
- همینطوری پرسیدم.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

اگه بگه آره

آی ویل بی ده لاکیست مادرفاکر این ده هههوووللل واید فااااکینگ وورلد

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

کسی باید ترتیب فاصله و مادران تنی و ناتنی اش را بدهد

گفت دوستم دارد،دلش برایم تنگ می شود، شاید دیدی زد و یکهو عاشق هم شد. گفتم با منی؟[و خیال دختری که این همه وقت دوستش داشتم توی سرم بالا و پایین می رفت] گفت آره، ای بابا... خود تو! توی پنجره ی اسکایپ داشتم ذوب می شدم. رفتم زیر پیانو، گفتم ببین از این زیر باهات حرف می زنم باشه؟ گفت ایرادی ندارد. همینطور که گونه هایم گرم شده بود به این فکر می کردم که چقدر تابستان به تابستان تنها تر می شوم و چه عجیب که اولین بار است کسی هست که گفته دوستم دارد و من هم دوستش دارم.
" بعد ع. می گفت نکن الف. دوباره بلا سر خودت می آوری...ایندفعه باید با بیل جمعت کنیم. نکن پسر".

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

به خودش نگین. سورپرایزه

وزن کم کردن و غذا نخوردنم بخاطر درد عشق و دپرسیون نیست. فقط واسه اینه که برا هالووین می خوام محسن نامجو بشم.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

i don't care if it hurts

When you were here before, couldn't look you in the eye
You're just like an angel. your skin makes me cry
You float like a feather in a beautiful world
I want you to notice when I'm not around
You're so fucking special
You're so fucking special


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

نه! ببین عزیزم ، تو متوجه نیستی . اون هیچ منظوری نداشت

نمی دونم رو پیشونی من نوشته جاکش یا هرکی از سر راه میرسه باید یه حالی هم به دوست دختر ما بده.
پی نوشت: هر دفعه اش باعث میشه برای دفعه های بعد آماده تر باشی.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

damaged people are dangerous

I almost killed myself over her
almost
what a weird word

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

عاشقانه - نسخه سوم دبیرستان

هوا سرد شده ... خیالتو دارم می بافم برا خودم تا گرم شم.

...

you are not an asshole. you are just trying so hard to be one

به فارسی محاوره : morning after pill

کان د و م پاره شده بوده، نفهمیده بودم. سطل آشغال ها همیشه شگفتی می آفرینند، خصوصا صبح روز بعد.
***
م. خندید:
"دختر سرخ پوست قوی
پسر سرخ پوست قوی
کا ن د و م پاره می کنن"
زنگ زدم به م.ساعت یازده و نیم شب با ت. رفتیم داروخانه. از فرصت استفاده کردم و بعد یک ماه قرص هایی که دکتر س. برای لرزش دست و اضطراب تجویز کرده بود رو هم گرفتم. به هم نگاه کردیم، انگار که توی چشماش بخونم که میگه:" می دونستم تو آخر بلا سر خودت میاری الف. پسره خل."
خندیدم.
"ببرمت خونه؟
- آره. مرسی."
قبل از پیاده شدن بوسیدمش.
"- مرسی، باید با هم برونیم تا نیویورک.
- گه بگیرن اون نیویورک تو رو. باشه. می ریم. می ریم. مواظب خودت و ب. باش."
***
" خب. کجایی؟
- خونه.
- من دم خونه تونم. حوصله بالا اومدن ندارم بیا پایین خودت.
- باشه. مرسی اومدم."
اومد توی تاریکی. نگاهم کرد. پرسید چرا عجیب شدم. فندک رو گرفتم زیر صورتم. گفتم ببین هیچ فرقی نکرم. ولی کار دارم. باید برم. گفت چرا عجیب شدی الف. گفتم عجیب چیه باید برم. دوستم منتظره. چشماش برق زد. خواستم بغلش کنم، گفت بهم دست نزن. انگار که "می خواست" ببوسمش ولی من نمی تونستم. نمی شد. بر نمی اومد. صورت هامون دوباره روشن شد. سعی کردم لبخند برنم. بغلم کرد. گردنمو بوسید. گفتم باید برم. خدافظ
***
قرصش رو اون خورد. گریه اش رو من کردم. حالا این دو مورد ممکنه هیچ ربطی به هم نداشته باشن، و این قضیه برگرده به افسردگی گاه گاه من. نمی دونم چی حس کرده که به پ. گفته که انگار الف منو دوست نداره. یعنی اصلا انگار از من خوشش نمیاد.
پ. زنگ زد، عین همین صحبت رو دو سال پیش همین موقع ها داشتیم.
"چرا اینقدر همه چیزو پیچیده می کنی برا خودت. خدای من...مسئله خیلی ساده اس. بیشتر بهش توجه کن. همین. اگه نه که بیخیال هم شین.
- من نمی دونم. نمی تونم...آممم...ببین، من عاشقش نیستم آخه.
- چرا آخه ؟! بابا اصلا قضیه هیچ ربطی به عشق نداره. شما فقط دارین معاشرت می کنین همین."
***
راس میگه. خسته شدم. کل رابطه دو ماه هم نشده. بهش گفته بودم نمی تونم توی رابطه جدی باشم. گفتم "اوپن" باشه اگه می خوای.انتخاب خودته و راستش من خیلی هم علاقه خاصی به س ک س ندارم. کلا مسئله overrated ایه. بیشتر دوست دارم گردن و چشمای ملت رو تماشا کنم و رویا ببافم. گفت باشه ایراد نداره.
****
ولی الان می خوام خیلی "تنها" باشم و همه چی رو به فارسی محاوره بنویسم. پر از غلط دیکطه.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

برو جلو

می دونم که ریده شده به قلبت. ولی چاره ای نداری.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

ژانر

شادی صدر
[سکوت حضار]

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

چرا؟: مینی دیسکورس ساعت شش صبحی

آیا من دیوانه و خیالاتی هستم یا واقعا ایشون الان برهنه روی تخت من خوابیدن و من پای گودرم؟ آیا من و ایشون پله های طرقی را یکی پس از دیگری به سرعت طی کرده و هم اکنون داداش محسوب می شویم؟ آیا من خواجه ی حرمسرا هستم؟ آیا وات ده فاک؟


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دکترجون

دکتر. من یه مدته کاملا بی حس شدم. یعنی نمی تونم بنویسم و اینا. بیشتر نگران گودریام که چیزی برای خوندن نداشته باشن یه وق.
- خوب طبیعیه.
+ دیشب پای شمشادا شاشیدم. یعنی اگه یکی منو نگاه می کرد می دید یه آقایی از تو خونه میاد بیرون بعد چهل قدم اونطرف تر پای شمشادای همسایه زیپشو می کشه پایین. اینور اونورو نگاه می کنه. بعد چچچششششش... آروم کارشو می کنه. لبخند می زنه و بعد بر می گرده خونه اش.
- ببینم. پسرم... دقیقا چه بلایی سرت اومده تو رابطه قبلیت؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

محض نبودن

خیلی وقته اینجا چیزی نمیاد. یعنی از وقتی که اومده و رفته دیگه هیچ کسی نیست . بی بدون هیچ حرفی روزها میان و میرن. من سعی می کنم بفهمم چه خبره. چی شده. چرا اینجام. چرا می خوام بمونم. چرا می خوام برم. چرا دیگه نیستی؟ چرا هیچوقت نبودی. بدم میاد از اینهمه عکس و این جاده های کشدار و نگاه ها و لبخند های مسخره. حالا دیگه خبری نیست از تو و ابرهای این شهر خاکستری که آدماش حتی ساعت چهار صبح هم خیال کشتنت رو ندارن. چراغا رو خاموش کن.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

این کلیشه های رویایی

-پاشو صبح شد. پاشو.
+نمی خوام.
- پاشو عزیزم. کار داریم ها.
+ نمی خوام. حالم بهم می خوره وقتی دوباره بیدار میشم.
- پس...چرا می خوابی؟ اگه نمی خوای بیدار شی.
+ چون وقتی خوابم... اون موقع ها همیشه کنار توام.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

خبر بد

میگن لولو رو گرفتن :(
"ارتباط نامشروع با یه ممه خیابونی"
اینگد هی گفتین ممه رو بردش بردش، جنبه ندارین چه. خوب دلش خواس ببره، شما به زندگی خصوصی مردم چکار داشت؟... من می شناختمش بچه با حیا و با ادبی بود. چرا پشت سر مردم ایگدر حرف در میاره؟
خودش میگه تو پاچه ام کردش، میگه همه اش زیر سر گودر بودش.
مملچته داریم؟
ماموت. تو بگو.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

حالا ببین

محاکمه ات رو خودم تو اتاقمون، تو خیابون، یا حتی بالای تپه های عباس آباد بر پا می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

به سوگواری زلف تو

سه چهار هفته است که تمرکزم را به طور کامل از دست داده ام. شبها توی راهرو های برج قدم می زنم و فراموش می کنم ورودی خانه ام کدام است یا اصلا کی از کنارش عبور کرده ام. بعد کلید را فرو می کنم توی قفل و کمی می چرخانمش...
غریبه ای در را باز می کند. می گویم ببخشید اشتباه شده. نوشته هایم هم چنگی به دل نمی زنند. پر از اشتباهات مهلک ساختاری.
ولی عادت کرده ام. تنها نگرانیم این است که مبادا دفعه ی بعد خودم آن غریبه ای باشم که در را به رویم باز می کند. سعی می کنم لبخند بزنم اما نمی شود...در را می بندد. من چشمانم را می بندم و خیال می کنم کسی دنبالم است و بعد می فهمم خودم جایی توی تاریکی روی هوا معلقم و دستم را دراز کرده ام انگار که می خواهم گردنم را محکم بگیرم. تو نمی دانی، ولی وقتی چشمانت را می بندی دنیا واقعا سیاه می شود و بعد دیگر کسی نیست. ولی فقط تو اینطور نیستی...هیچکس نمی داند.
"تق. شکست. پسر. شکست."
یکی توی گوشم می خواند
i wonder have you seen the sky and felt this weight upon your open eyes
بعد فرار می کنم و می روم بیرون و ابرهای قرمز را تماشا می کنم که هر از گاهی روی شب های این شهر سایه می اندازند. انگشتانم می لرزند. ف. می گوید همه آدم های کمخواب اینطور اند. نمی دانم. دلم بیش از حد تنگ شده. آغوش من مثل چشم هایم جای کسی را کم دارد. اینقدر که وقتی شهر را تماشا می کنم نور ها و چراغ ها را نمی بینم. من جای خالی اش را نگاه می کنم که هر روز بزرگتر می شود و دنیای مرا می خورد. می گویند سطل رنگ سفیدت را بردار و خالی اش کن روی تصوراتت...ولی من به همه رحم می کنم جز به خودم.
عرق روی پیشانی ام را پاک می کنم. اشکهایم را ولی می گذارم برای باد.

ولی چرا؟

تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی

منظره ی زنی که دیگر نیست

برداشت دوم(چشمانش)

با گونه های خشک
تن برهنه
لبان سرخ
و سر انگشتان خونی
....
لبخند می زند.
....
"او که به حال همه زندانیان گریسته. جز من که در او حبس ابد شده ام."


*خط آخر از علیرضا روشن

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

آآآ‌ !

نمی دونستم بعد گریه کردن هم آدم کره می کنه.

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

اینجا کجاس؟

علاوه بر این وبلاگ، توی " اینجا کجاس؟" هم می نویسم. به اشتراک های گودرتان اضافه کنید.

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

kid A

هنوز هم وقتی کفش نو می خرید مثل بچه های اول دبستانی هر پنج دقیقه یک بار به کفشش نگاه می کرد و لبخند می زد

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

دون ژوان

چند وقت بود دیگر هیچ چیز نمی نوشت. یعنی دقیقا از آخرین شبی که کنارش خوابیده بود تصمیم گرفت که اگر برود، خودش را تمام کند. دروغ چرا؟ فکرش را هم نمی کرد. همه اش تقصیر پیرمرد همسایه بود. نمی دانم از کدام گوری پیدا شده بود و بخت بد او هم اینطور رقم زده بود که همسایه باشند. هم سایه، آنطور که اگر پیرمرد روی صندلی زیر پنجره ی بی پرده ی گوشواره می ایستاد می توانست سرش را کمی بالاتر بگیرد و از توی پنجره تمام شاه نشین را تماشا کند. مثل تمام پیرمردهایی که می شناخت هیز بود و آنقدر اعتماد به نفس داشت که خیال می کرد می تواند تن تمام دختران دنیا را با نگاهش بخرد. دقیقا یک سال پیش بود، لیلا کنارش خوابیده بود و هر دو برهنه بودند. بعدها خودش تعریف کرد که تا آن موقع آنچنان سرشار از لذت هم آغوشی با کسی نشده بوده. خیال می کرده لیلا باکره بوده اما اشتباه می کرده، نه اینکه اهمیتی داشته باشد. فقط چیزی توی صدای دخترهای باکره حس کرده که همان را از لیلا هم می شنیده. خیلی باهوش بود، با نگاهش عشقبازی می کرد، ولی با همین کارها رفته رفته از همه دور شده بود. آنطور که هیچ کس توان فهمیدنش را نداشت. وقتی عاشق می شد جانش را تقدیم می کرد، با دست خودش جلاد می ساخت از فرشتگان. گاهی اوقات حتی از درک من هم خارج می شد. بعضی شب ها لیلا می آمد خانه ی ما پیش زری خانم. زری از زمانی که یادم می آید توی اتاق کوچک کنار انباری زندگی می کند. تنش بوی خاصی دارد. خیال می کنم کل خانه باید بوی او را بدهد. پدرم می گفت زری هیچوقت شوهر نکرده. دلش نخواسته و دست رد زده به سینه ی ده ها مردی که آمده اند خواستگاری. خیلی صحبت نمی کرد، دقیقش را بخواهید فقط با لیلا حرف می زد و بس. وقتی مرد گریه نکردم، همیشه دو سه سال بعد جای خالی آدم ها را حس می کنم. چهار سال پیش که پدربزرگ مرد و تمام ده سیاه پوش بود من تنها آدمی بودم که کتاب بدست زیر درختی نشسته بودم و با خودم می گفتم:"چرا رومئو؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟" ولی الان گاهی اوقات توی خیابان های این شهر تاریک ناگهان فشار انگشت هایش توی خیابان میرداماد به یادم می آمد که انگار داشت تنش را نجات می داد که دوباره لیز نخورد و نیافتد توی چاله و دوباره سکته نکند. ولی بی فایده بود، پدربزرگ سالها پیش افتاده بود توی چاه. نمی دانم از کجا شنیدم ولی فکر می کنم از زری خیلی خوشش می آمد و هیچوقت به هیچکس چیزی نگفته بود. اگر حال و روزش بهتر بود همان موقع می پرسیدم بابا تو هنوز عاشقی؟ ولی چشم های خودم هم سیاهی می رفت. کجا بودم؟ کجا بودیم؟ یادم هست که خودم خاک ریختم روی تنش که دو سه متری از تمام آدم هایی که آن بالا گریه می کردند پایین ترتوی دل زمین بود. و لیلا هم بطری گلابش را محکم به سینه اش فشرده بود و آرام اشک می ریخت. کاش چیزهایی که می نوشتم حقیقت داشت، بعد سه سال الان گریه ام گرفته. هیچکس آنروز غیر من و لیلا سر خاک او نرفت. تنها مرد، مثل همه زن هایی که گوشه خانه ها توی بخار رنگی غذا ها می نشینند و بچه ها و نوه هایشان را تماشا می کنند که کم کم بزرگ می شوند و می روند پی کار و زندگیشان . مثل مادربزرگ که آخرین بازمانده ی زنان زیبای توی قاب روی طاقچه بود و من و لیلا نوزادانی بودیم که سه ساعت بیشتر از عمرشان نگذشته بود. یکی توی قنداق سفید، بغل مادربزرگ و دیگری در آغوش زری. تنها عکسی بود که با هم داشتیم و بین ملاقات اول و دومان هم بیست و سه سال فاصله افتاد. من تازه برگشته بودم تهران و او هم تمام این مدت را در پاریس زندگی کرده بود. پدرش سنتی ترین مردی بود که به عمرم دیده بودم. همسایه ها می گفتند از پیرمردی شنیده اند که مادرش قبل از طلوع آفتاب لیلا را سوار قطار کرده و فرستاده تبریز پیش عمویش که با هم بروند باکو و بعد مسکو و از آنجا هم سوار هواپیما بشود و برود پاریس. از تمام کودکی خانه ی پدر مانده بود و زری خانم که به خیالش داشت از تنها باز مانده ی آقایش نگهداری می کرد. آقایی که هیچوقت برایم پدر نبود، و با تمام مهربانیش مردی بود دست نیافتنی. صحبت هایش پر از رنگ هایی بود که نمی فهمیدم از کجا می آید. آقایی که پدر همه بود جز من که بعد پانزده سال بی خبری هنوز هم می توانستم حضورش را حس کنم که از این دنیا نبود. اما زری دیگر گوشش غیر از صدای لیلا هیچ نمی شنید. بعد از ظهر یک پنج شنبه ابری توی حیاط خانه پدربزرگ بود که این همه سال فاصله یکهو ناپدید شد. خانه خالی بود و همه ی اهلش یا زیر خروارها خاک آرام گرفته بودند یا با درد و تشویش کوچ کرده بودند تا به خیالشان زیر خروارها خاک سرزمینی دیگرآرام باشند. ولی من انگار لیلا را از مدت ها پیش می شناختم. خیلی وقت بود حتی یک صفحه هم ننوشته بودم. حتی یک عکس هم نگرفته بودم. هیچ چیز بنظرم جالب توجه نمی آمد. اما انگار دنیا یکهو عوض شد. هر شب ایده پشت ایده و صفحه پشت صفحه روی هم تلنبار می شد تا یک شب توی یکی از چندین اتاقی که خالی مانده بود در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. همانجا برهنه شدیم، لیلا لبخند زد. خیال کردم بار اولش است که کسی اینطور عاشقش شده، انگار که قبل از این باکره بوده. نه اینکه اهمیتی داشته باشد، ولی انگار چیزی توی صدای دخترهای باکره هست که توی صدای دیگر دختران نیست. دوباره لبخند زد و اینبار می توانستم دندان هایش را ببینم که بیش از حد سفید بودند. چشمها و لب هایش را بوسیدم و بعد گردنش را، بقیه اش را هرچه فکر می کنم به یادم نمی آید. بعد کنار هم خوابیدیم تا صبح. هنوز چشمهایم به نور عادت نکرده بود که دیدم پیرمردی کنار پنجره شاه نشین ایستاده و ما را تماشا می کند. فقط سرش را می دیدم و حدس می زدم قدش آنقدر کوتاه بوده که مجبور شده روی صندلی بایستد. توی ذهنم همه ی راهی که رفته را مرور کردم: آرام در را باز کرده و آمده توی هشتی و بعد از یکی از درها رد شده و پله های حوض خانه را آمده بالا و شاید هم گشتی توی اندرونی زده و بعد صاف آمد توی گوشواره و...اگر نیمه شب آمده باشد که صدای نفس نفس زدن و ناله های ما را هم حتما شنیده. دهانش باز و بسته می شد طوری که می توانستم سه تا از دندان های طلایش را ببینم. بلبل ها توی حیاط می خواندند. آرام با لهجه ترکی غلیظش می گفت: "لیلا! لیلا خانم! خوش آمدی لیلا خانم! می دانی چند سال منتظرت بودم لیلا خانم؟ پدرت که داشت می مرد گفت لیلای من واسه تو. حالا تو بگو این مردک لندهور کیه کنارت خوابیده؟ لذت داشت؟ بچه دار هم میشین؟ لیلا! لیلا خانم! خوش آمدی لیلا خانم! میای پیش من لیلا؟"
حس کردم با خودش حرف می زند. اما چشم های دختر برهنه ای که کنارم خوابیده بود یکهو باز شد. نامش را ننوشتم چون از اینجا به بعد دیگر نمی شناسمش. دست های من را آرام کنار زد و بلند شد و قدم زد تا کنار پنجره و لب هایش را چسباند به شیشه. پیرمرد سر شوق آمده بود. قیافه اش چقدر آشنا بود. سریع بلند شدم و نفس نفس زنان تمام قاب عکس های تار عنکبوت گرفته ی شاه نشین را با دستم پاک کردم. عکسش توی هیچکدام از قاب ها نبود. برگشتم تا دوباره نگاهشان کنم، اما دختر رفته بود، صدای پایش را می شنیدم که پله ها را پایین می رفت. اما پیرمرد همانطور کنار پنجره ایستاده بود و شاه نشین را تماشا می کرد. نزدیک تر آمدم، لیلا را دیدم که کنار صندلی ایستاده بود و دست های پیرمرد را نگاه می کرد که روی پستان هایش کشیده می شد بدون ذره ای از حس عشق، که سرشار از جذبه ای حیوانی که انگار هنوز در بدن پیرمرد باقی بود. بعد پیرمرد پارچه ای روی زمین انداخت و دختر رویش دراز کشید تا او تنش را دراز به دراز بر تن او بساید و شاید هم تا صبحی دیگر همانـجـــ...
از اینجا به بعد را نمی نویسم. برای هیچکس هم نخواهم گفت. چروک های این کاغذ کمترین سرنخ از حسی که آنروز مثل رود از گونه هایم می چکید به شما نخواهند داد. توی شاهنشین یک میز تحریر بود با ده ها کشو که هر شب نوشته های من رویش تلنبار می شد. هیچوقت هیچکدام از کشو ها را باز نکرده بودم. یکی یکی همه شان را از قاب بیرون می آوردم و خرد می کردم. چه می دانم شاید موقع نابود کردنشان فریاد هم می زده ام. خون از سر انگشتانم می چکید.همه ی کشو ها خالی بودند غیر از آخری که باز نشد. بیشتر زور زدم، گریه می کردم. یکهو به بیرون پرت شد و مخلفاتش هم با کمی فاصله کنارش جا خوش کرد. تویش یک پاکت نامه زرد و رنگ و رو رفته و مهر شده بود و یک هفت تیر پر و یک گل سینه. رویش نوشته بود:" به نوه ی عزیزم برای یک روز جمعه."
پاکت را پاره کردم و نامه را خواندم. وصیت پدربزرگم بود، نوشته بود شش دانگ این خانه و بقیه زمین های کرج را دو ساعت بعد تولدم به نام من کرده. نامه پیوست کوتاهی داشت که قبل از سوزاندنش برای شما ضمیمه کردم:
پسرم. نوه ی عزیزم. کنار این نامه وسیله ای گذاشته ام که می دانم لازمت خواهد شد. چون همه یک روزی کلی رویا داشته اند. بعد رفته رفته ترسو شده اند. از داستان های نو ترسیده اند. از تلف شدنشان ترسیده اند و بعد آرام نشسته اند تا یکی یکی همه ی آرمان هایشان را جبر زمان ببلعد. نمی دانم چطور خواهم شد، اما می دانم متاسف خواهم بود. متاسف تر. اما اینها همه بماند. تب کردن های من هم بماند. می گویند ضعیف شدی. نمی خوابم. شب ها دیگر خوابم نمی برد. در هر حال، نمی دانم زری و پدرت امروزی که تو اینها را می خوانی زنده اند یا نه. ولی مواظبشان باش. نمی دانم... هیچوقت لیلا را دیده ای؟ خیال می کنم از هم خوشتان بیاید. مواظب او هم باش. تفنگ را هم دور نیانداز، لازمت خواهد شد.
پدربزرگ
پی نوشت: گل سینه را دیدی؟ مادرت روز بدنیا آمدن تو و لیلا از پیرمرد دستفروش خرید، گفتم ملوک این چیست خریده ای؟ شاید دزدیده باشد، اینها همه دست کج اند. رویش به فرانسوی چیزی نوشته. من که سواد ندارم. امیدوارم تا الان فرانسوی یاد گرفته باشی.
از بیرون دوباره صدای ناله های دختر می آمد اما ایندفعه فرق داشت. شدید تر بود انگار. اصلا نمی دانم چقدر لذت می برد، توی دلم خوشحال شدم که هنوز می تواند لذت ببرد. اشک هایم را با سر آستینم خشک کردم و هفت تیر را برداشتم. همه ی گلوله هایش را بیرون آوردم، انعکاس چهره ی خودم را روی فلزی که بدنه ی گلوله را می ساخت می دیدم. همه ی موهایم سفید شده بود و پیشانیم پر از چروک بود. دوباره یکی یکی همه ی گلوله ها را گذاشتم توی هفت تیر و بعد لوله اش را گذاشتم توی دهانم. راحت نبود. بیرون آوردم و نشانه رفتم به شقیقه ام.کم کم صدای نفس نفس زدن های دختر آزارم می داد. ماشه را چکاندم.
خیلی وقت است دیگر هیچ چیز نمی نویسم. یعنی دقیقا از آخرین شبی که کنارم خوابیده بود تصمیم گرفم که اگر برود، خودم را تمام کنم.گاهی اوقات ساعت ها به کودکیم فکر می کنم، به کلمه های روی گل سینه که هیچوقت نفهمیدمشان . به وقتی که پدربزرگ مرد و تمام ده سیاه پوش بود من تنها آدمی بودم که کتاب بدست زیر درختی نشسته بودم و با خودم می گفتم:"چرا رومئو؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ "

a technical question

نگاهی به چشمهایش توی آینه انداخت و بلند پرسید: "چرا همه اینقدر دپرسن؟"

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

باورم نمی شود

دقیقا روز تولدم بود که رفت. باورم نشد، نفسم بند آمده بود. دو روز از اتاقم بیرون نیامدم و بعد که صدایش را اتفاقی توی رادیو شنیدم بی اختیار زدم زیر گریه. معجزه می خواست. هنوز هم تصویر و صدایش بغضم را تر می کند. چه زود رفتی عمو خسرو. باورم نشد، ما ماندیم و هامون بازی ها و یک دنیا معجزه های طلبیده و نطلبیده. هیچوقت باورم نمی شود.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

از تو گفتن

عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
***

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

i can't keep up with you. i can't keep up with myself

just sit back and listen: i can't face the evening straight. you can offer me escape. houses move. houses speak, and i can't keep up. it's too much. it's too bright. it's too powerful

if you take me there. you will get relief. relief. relief
relief. relief. relief. relief. relief

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

منظره ی زنی که دیگر نیست

همه یک روزی کلی رویا داشته اند. بعد رفته رفته ترسو شده اند. از داستان های نو ترسیده اند. از تلف شدنشان ترسیده اند و بعد آرام نشسته اند تا یکی یکی همه ی آرمان هایشان را جبر زمان ببلعد. نمی دانم چطور خواهم شد، اما می دانم متاسف خواهم بود. متاسف تر.
آدم هایی که روزگاری کلی رویا داشته اند حالا فقط روی طل گه و خون خودشان مرده پشت مرده سوار می کنند تا برسند به قله ی سعادت.
می رینند به هیکل همدیگر تا آخرش همه موفق شوند. خوشبختی یعنی طبقه ی های چربی روی شکمشان، هیکل زنشان، تعداد دخترانی که با آنها خوابیده اند، مدرک دکترای پسرشان. کم کم از خواستن سرپناه و آشیانه هجوم می آورند به خرید خانه های بزرگ تر. خوشبخت هم می میرند، با لبخندی مصنوعی بر لب. اما اینها همه بماند. تب کردن های من هم بماند. می گویند ضعیف شدی. نمی خوابم. شب ها دیگر خوابم نمی برد. باید خودم را جمع و جور کنم و بروم سر کلاس. عقبم، تو انگار...نه. بماند:
بقای وجودشان. بقای وجودت. خوشبخت شوی.

if you love me


If you love me, with all of your heart.
If you love me, I'll make you a star in my universe.
you'll never have to go to work.
you'll spend everyday, shining your light my way.
...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آی دزد!

بسته ی سیگارمو برد
:(

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

کاش ما نیز

توی کافه کنار درخت کوچکی که نیکو توی گلدان بزرگش کاشته نشسته بودم. در دنیای خودم بودم که کسی آرام گفت:
آقا! آقا! ببخشید...نمی خواهم مزاحم شوم اما اتفاق جالبی افتاده.
هدفون هایم را بیرون آوردم و توی چشمهایش نگاه کردم. یکهو بنظرم رسید چه گذشته ی هیجان انگیزی داشته. انقلابی بوده شاید. هیپی بوده و با زن ها و مردان زیبا توی خیابان ها و پارک های شلوغ سان فرانسیسکوی اواخر دهه ی شصت قدم می زده، سرود می خوانده، با هم فیلم می دیده اند و همه هم بلا استثناء توی کف راوی شانکار بوده اند و شاید هم اصلا همه ی این مدت را در پاریس زندگی می کرده. چه می دانم.
گفت :"ببین چه پرنده ی زیبایی توی درخت لانه کرده، باورم نمی شود! توی کافه."
پرنده کوچک بود و مشکی، و سینه اش نارنجی بود. هم اندازه ی گنجشک ولی خیلی آرام تر. همه ی آدم های توی کافه را به دقت تماشا می کرد. لبخند زدم، نه، خندیدم. بلند بلند و بعد یکهو خنده ام خشک شد و برگشتم پای درخت آلوی توی حیاط خانه مان. تو تاب می خوردی. تاب می خوردی و نگاه می کردی به پرنده ای که میان شاخه ها لانه کرده بود.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

بخدا من علف نکشیدم ، سرکار!

تا حالا شده با خانم سی و پنج درجه پای اسکایپ مثل منگل ها دپرس باشی بعد یکی درو محکم بزنه. درو وا نکنی. محکم تر بزنه. وا نکنی. خانم سی و پنج درجه هم شور کنه که وا نکن الف! بعد طرف درو بشکونه بیاد تو خونه محکم در اتاقتو بزنه. بعد درو وا کنی ببینی سه تا پلیس هیکل گنده با تفنگ و باتوم جلو در واستاده باشن و بگن می دونی ما چرا اینجاییم و بعد تو بگی نه و هزار تا فکر کنی که یعنی برای فیلم های قاچاقت گرفتنت؟ برا رابطه ات با دختر زیر هجده گرفتنت؟ برا ویزاته؟ پلیس بین الملله؟ حرف مفت زدی؟ تمرین کهریزکه؟ برا چه گهیته آخه؟ بعد اونا بگن تو مواد مخدر داری. بعد تو بگی که مخدرم کجا بود مرد مومن [ where was my drug, you devout man] بعد اونا بگن نه تو داشتی علف می کشیدی و قسم حضرت عباس بخوری که علفم کجا بود سرکار بعد بگن تف کن و یه دونه محکم اخ تف کنی رو فرش و سرکار بگه منو خر گیر آوردی الدنگ؟ میای پای چشمی نگاه می کنی و بعد فرار می کنی و بعد تو بگی نه به فاطمه زهرا [no to saint fateme] و سرکار بگه بتمرگ روی صندلی و تو یکهو توی دلت بگویی از زندگی خسته شدم سرکار! منو بکن! منو با باتومت بکن! چرا من دلم باید اینقدر شکسته باشه سرکار؟ و بعد اون بپرسه که می تونم اتاقتو بگردم و تو بگی برو بگرد فقط اسکایپم روشنه، میری تو خاموش کن [my semi naamoos is online] و بعد یکهو نگران یک دله شاشی بشی که برای آزمایش و از سر تنبلی مانده توی طویله ات و توی دلت یاد صحنه فیلم "احمق و احمق تر" بیافتی و بعد خدا خدا کنی که نکنه بخوردش الان و بعد آقا بیاید بیرون و بگوید تو که قیافه ات نمی خوره علف کشیده باشی و اوه تو که ایرانی هستی و بعد در اتاق بغلی رو بشکند و از توی اتاق پنج تا سیاه پوست هیکل گنده بیایند بیرون و توی جیب هایشان پر شیشه و کوکایین و علف باشه؟ و بعدا بفهمی که همسایه پلیس خبر کرده برای آقایان سیاه پوست و سرکار بجای آنها ،چوب تو آستین تو کرده باشه؟
نه، تا حالا همچین اتفاقی برات افتاده؟ برای من افتاد، همین دیشب. و کلی آدرنالین مجانی تزریق شد در این بازار کساد هورمون ها.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

واژه که تسکین نمی دهد، خانم


شکستن

روی موکت کف خانه اش دراز کشیده بودم و سعی می کردم نفس بکشم. سینه ام می سوخت. منی که روی موکت کف خانه اش دراز کشیده بود با خودش می گفت که غلط کند اگر دیگر سیگار بکشد و باید بیخیال قهوه و دود شود. منی که الان اینها را تایپ می کند همه ی عهد هایش را شکسته.

wherever you are

never been better

پرسیدم چرا چشمانت پر است؟ چه شده؟ سکوت کرد و بعد لبخند زد. از این لبخند هایی که بعدش می گوید "قهوه تو بخور، برات آهنگ جدید دارم. باید گوش بدی."
موهایش فرفریست، گذر زمان-که اصلا هم طولانی نبوده- رویش برف نشانده. انگار لک لک های توی دلش پرواز کرده اند و پرهایشان مانده بر خاطرات افسرده ی سرانگشتانش. آخر هفته ها که می بینمش سلام نکرده می نشینم روی مبل و بعد از آنجا همانطور خیره می مانم به قدم زدن هایش و بلند بلند فکر کردن هایش. برایم شعر می خواند. هرچه گیر دستش بیاید، خاطرات کودکی اش حتی. گاهی هم ساز می زند. جوان است، پیر شده. از پیر شدن گفتم، چند روز پیش دیدم دو طرف سرم ده دوازده تار موی سفید پیدا شده. رفتم سلمانی، گفتم بزن. گفت از ته؟ گفتم آره.
بعد یکهو تو آمدی جلوی چشمم توی آینه و لبخند زدی و آمدی کنار صندلی و دستت را کشیدی روی سرم و پشت گردنم را بوسیدی. چند قطره آمد و بعد من شروع کردم گریه کردن. بلند بلند. آقای سلمانی بی حوصله است. هفتاد و پنج سالش شده و پنجاه سال است کنار دانشگاه ما توی همین مغازه ی کوچک موهای مردم را اصلاح می کند. رفت توی اتاق پشتی و صبر کرد تا من بهتر شوم. حتما خیال کرده بریتنی اسپیرزی چیزی شده ام. برگشت. پرسید راحتی؟
گفتم: never been better
و بعد به تو خیره ماندم. با لب های سرخت و چشمانی که از ازل اثیری بوده اند.

آخرین جستجوی قبل از مرگ

توی گوگل نوشت
how to tease her

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

سیگار بد است

محکم که پک زدم حس کردم عاشق شده ام. یعنی خیلی جدی توی سینه ام یکهو همه چیز خالی شد و بعد فرو ریخت توی نیستی.
و تو نیستی. تو هیچوقت نبوده ای ببینی من چطور از هوش می روم زیر ستاره ها و آسمانی که گاه و بی گاه سرد است. مثل...چه می دانم.
دستت را به من بده، بیا دوباره شروع کنیم. ها؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

مجنون نبودم، مجنونم کردی

خیلی زود تنها شد، خودخواسته، بدون اینکه خود خواسته باشدش. اینگونه سیر قهقرایی زندگی اش را سامان می داد و شیره اش را خشک می کرد هر شب و می پیچید توی کاغذ باریکی که سرش را آتش بزند و بعد...
"حتی بوی موهایت را هم فراموش کرده ام، و این فراموشی ها آزار می دهد."

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

...

گفتم ببینمت مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

زنت چی؟ سگت چی؟ بچه ات چی؟

حالا ببینا! نمیذارم، مثه سگ کنار تو جندگی کنم.
***

برای خاطرچشمان تو بوده

من آدم مزخرفی هستم.
من شعر تقدیم می کنم.
گردنبند می بندم دور گردن زنی که یک شب با من ماند.
من آدم مزخرفی هستم.
من بوسه می زنم بر آواز تو،
و بر چشمانت که خالیست از عشق
و لبانت که دیگر هیچ نمی گویند
از آواز دوترین زنان ایستاده بر مغاک
بر مغاک مه. بر جای خالی زندگی، زیر سقفی از ک...آه.
تو نیستی و من هر روز شعر تقدیم می کنم به غریبه ها
هر روز آهنگ می سازم، با رنگ گردنبندی که جا ماند
بر گردن زنی که فقط یک شب با من بود.
"و در خاطره ام. تنها تو بودی.
کسی نیست طاقت تقدیم این همه عشق را بیاورد؟"

من آدم مزخرفی هستم.
من شعر تقدیم می کنم، من می نویسم، آهنگ می سازم
گاهی گریه می کنم
اما من آدم مزخرفی هستم.
نمی دانی، همه اش...

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

تو دوست منی

توی فیس بوک، عاشق هاش، عشق هاش، و دوست هاش رو توی یک لیست داشت.

دیریست

تو بر خاک
من در خاک

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

in lovers we trust

آدم باش پسر.
اوکی؟

بیچارگی های یک آدم دلتنگ

آخرین باری که هم رو دیدیم دستش رو گذاشت توی دستم و خیره موند به چشمام.
- چی گفت؟
- هیچی، می سوخت.
- تو چی؟
- من...من فقط هر موقع دلم براش تنگ میشه کف دستم رو می بوسم.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

i can't wait for you

آدم هایی که بوی ایران می دهند.

من یک گوسفند کثیف خلبانم

رک بگویم. دوست دارم کارمان به س*ک*س بکشد. بله. توی همان اتاق پر آب و علف کوچکی که سکوی پرواز است.

من یک گوسفند خلبانم

علف می خواهم برای پرواز.
و تو را می خواهم برای چشمان نگرانت
وقتی که سقوط می کنم.

we are both so stupid and foolish



۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

Endlessly

Hopelessly I'll love you endlessly
Hopelessly I'll give you everything
but I won't give you up
I wont let you down
and I won't leave you falling
If the moment ever comes

slowly and painfully growing distant

از اوضاع شب و روز

حقایق درباره ی لیلا

سراج: خوشحالید که منو دیوونه‌ی خودتون کردید؟
لیلا: من همچین منظوری نداشتم.
سراج: هیچکس منظوری نداره.ولی نتیجه‌ش بچه‌ها هستند. تنها و نگران.بدون اینکه حتی دنیا رو به این شکل انتخاب کرده باشند...

حقایق درباره‌ی لیلا، دختر ادریس / بهرام بیضایی
" از قوزک پای چپ زرافه"

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

Instant Messenger

My eyes are going strained
My heart is feeling pain
at 50 bps
I have never seen your eyes
I have never heard your lies
but I think I like it
when you instant message me with a promise
and I can feel it
I can tell that you're gonna be just like me
Just like me
***

calm down. you are going to hurt yourself

"اوکی. اوکی. ببین پسر. یکم آروم تر. مرسی. بیخیال که نمیشی. فقط یکم آرومتر. مرسی." - ع.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

امنیت در بلاد کفر

ببین ، کالیفرنیا خیلی امن است. جدی می گویم. اینها حتی طرح امنیت اجتماعی هم ندارند. چپ بری راست بیای، بمیری، بمانی، بیافتی ،تب کنی، عاشق شی، بالغ شی، فارغ شی. کسی کاری به کار تو ندارد. همه توی حباب زیبای خودشان گیر کرده اند و از تویش همدیگر را تماشا می کنند. همه خیلی تنها هستند انگار ولی به تخمشان هم نیست این تنهایی. امن اند و همین کافیست. شاید هم اصلا حس اش نمی کنند و اینها همه توهمات من است. گاهی اوقات حس می کنم می توان این قضیه را تعمیم داد به خیلی نقاط دیگر در این کشور پهناور. عاشقی اینجا آسان است. اصولا حسرت بوسه ی داغ نشاندن بر لبان معشوقی که چشمانش در میانه ی جمعیت خیره مانده به دوردست نمی ماند بر دلشان و از هر جهت که نگاه کنی، ذهن راحت تر و بی دغدغه تری دارند اینجا. عاشقی های من اما وصل است به هزاران کیلومتر دور تر. آنگونه که صبر کردنم عین بی قراری شده و همین برایم کافیست. خودم شده ام عاشقی که چشمانش کسی را نمی بیند و معشوقه ای که میان جمعیت از هوش می رود و باز معشوقی که نیمه شب آرام با خودش قدم می زند تا عاشقش را در خواب ببیند. من و دلبرکانم همه با هم یک جا جمع شده ایم. دلشدگانیم و لذت خودش را دارد این بی قراری ها و تب کردن ها. گاهی اوقات دلم تنگ می شود برای ماشین سبزی که به شدت نا امن می کرد مرا و چماقی که فرود آمد آن شب و پنجره هایی که شکست و آسمانی که خاکستری ماند. باور کن کالیفرنیا خیلی امن است.

آزادی، برای خرمشهر وجودت

خرمشهر آزاد شد
حالا دیگر نوبت ماست تا دوتایی
***
خرمشهر آزاد شد، در خون. حالا نوبت ماست، در شعر
***
خرمشهر دستانت را که گشودی بر من.
آزاد شدم. آزاد شدم.
****
چشمان تو را آزاد باید کرد، آغوش تو را باید گشود. مثل خرمشهر.
****
آن شب در این وادی.
تو بودی و من ترانه می خواندم: آزاد شدیم. آزاد شدیم.
و فردایش، خرمشهر.
پس فردایش، تو.
****
تا آخرین قطره ی خون، تا آخرین قطره ی من. خواهم دوید. خواهم گریست.
عشق را برای دیواری ساختند تا تو زیرش جان دهی، با گلوله ای در گلو و سینه ای دریده.
تا من کنار تو. تا ما کنار هم.
که از شرم فرو ریزد و خاک شود پیش چشمانت
تا آخرین قطره ی خون. تا آزادی خرمشهر.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

چیزی نگو، یه کاری بکن.

من مریضم

یعنی وقتی که حتی تو در کنار من نشسته ای و دستت را گذاشته ای توی دست من و با انگشتانم بازی می کنی هی پشت سر هم بغض فرو می دهم که اگر او اینجا بود این کنار هم نشستن ها و دست در دست بودن ها چه حسی داشت. اصلا می توانستم؟ یعنی اصلا توان لمس این ایده ی فنا نشدنی در من هست یا نه. و این سوال خیلی بزرگیست که با نزدیک تر شدن به این ایده مدام توی ذهنم بالا و پایین می رود. سم است، باور کن. بعد بر می دارم صفحه پشت صفحه نامه می نویسم برایش که هرکاری که من در این سه چهار سال گذشته کرده ام همه و همه فقط برای تو بوده. فکر نمی کنم بفهمد، یعنی خودم هم گاهی فکر می کنم اگر کسی به من همچین جلمه را بگوید چه حسی پیدا می کنم. کسی صاف توی چشم های من نگاه کند، نفسش را بدهد تو و میانش یک دور دیگر هم سعی کند که دوباره نفس بکشد، انگار که الآن اشک می آید و بعد بگوید: "گوش بده احمق، من عاشقتم. می فهمی؟"
بارها شده از اینکه حس کرده ام کسی من را دوست دارد- یعنی بیش از حد دوست دارد در حد عشق ورزیدن- دچار عذاب وجدان شده ام، انگار که من ارزش این دوست داشته شدن را ندارم. چرا این حس را می کنم، اصلا نمی فهمم. همین است که می گویم من مریضم، به طرز بدی عاشق ایده ای شده ام که پر است از واهمه های عریان، حالا که تو کنار من نشسته ای و دستت را گذاشته ای توی دست من و با انگشتانم بازی می کنی و منتظری تا من ببوسمت. اما نمی توانم، باور کن نمی توانم. من، رسما، تمام شده ام. دلم آنقدر پر می شود گاهی که ابلهانه ترین کارهای ممکنه را می کنم تا لحظه ای حواسم پرت شود و بروم توی عالم رویا با خودم حرف بزنم بلکه لحظه ای جلوی چشمم ظاهر شوی. بلکه لحظه ای جلوی چشمم ظاهر شود. جفتتان را می گویم. می خواهمتان. می خواهمتان! بیا اثیری شویم دوتایی با هم توی این شهر بی در و پیکر و پرواز کنیم برویم جایی که هیچ کس نیست.
تو باور نمی کنی، باز نمی کنم! دکمه که هیچ، کمربند را هم بیخیال شو. نه، نمی شود. متاسفم، ولی حالا...آخ...من اسیر این...اثیر این...آخ... تو کنار من نشسته ای، و دستت در...آخ. نمی توانم. من مریضم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

خواهد سر آید شب هجران تو ؟

دست های من جای خالی تو را در این شلوغی.
***
صدایت دیگر گرم نیست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

برای تو که جی میل ات پر است

من حسودی نکرده ام. نمی دانم چرا، اما اصلا یادم نمی آید کرده باشم. اما الآن یک جورهایی حسودی ام می شود به آنهایی که نگران هک شدن اکانت های جی میل و یاهو شان هستند. نگران برملا شدن تمام نامه های سربسته ی "مگویی تا ابد به کسی مگویی، عزیزم." همراه ویرگول کثافتی که گذاشتن و برداشتنش دنیایی را زیر و رو می کند. یک جورهایی حسودی ام می شود به آنهایی که می توانند یک دل سیر گریه کنند، بخندند، و لمس ها و نگاه ها یادشان بیاید و ناله ها را بازخوانی کنند و سکوت ها را بجوند وقتی لیست نامه هاشان را بالا و پایین می کنند. یادشان بیاید مثلا این نامه را فردای شبی نوشته اند که پشت سر هم نامش را خوانده اند توی گوشش و پرسیده اند اگر ببوسمت اشکت میاید یا صحبت؟ و اشک آمده. آنقدر آمده که حالا خاطره اش را جی میل هم می فهمد. همین جی میلی که شایعه کرده اند نفهم است و آدم نیست و زبان احساس نمی داند. اصلا چهره هاشان فرق می کند با من، چروک های بالای گونه شان بیشتر است. سنشان هم بیشتر. من مگر چند سالم است؟ بگذار من هم خوش باشم با چروک های بالای گونه. اما اینها گاهی بیشتر از من سکوت می کنند. بیشتر از من لبخند می زنند برای پنهان کردن رازهایشان. اینها واقعا خوش شانس اند که اینقدر نامه های مگو دارند و نگران هک شدن اکانت های جیمیل و یاهوشان هستند. اما من همه را پاک کردم. همه را، و حالا یک دل سیر گریه می کنم توی همین کتابخانه برای نامه هایی که بی پاسخ ماند، نامه هایی که پاک شد، و نامه هایی که تو هرگز نفرستادی ...نه، جدا حسودی ام می شود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

مورد نظر

مشترک مورد نظر شما به گا رفته است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

کش بده

بگذار مرگت را دو سه سطری - یا حتی اگر اجازه دهی، صفحه ای- کش دهم. دردا که کاغذمان کاهیست و کاه، کاه است و نابودیش عریان.
***
کاه کاه. قاه قاه. بخند. کش بده. نمیر.

پنج دقیقه بعد گونه هایش خیس شد

اشک هم نمی آید. کثافت ها، دارم فکر می کنم کجای دنیا همچین بلایی سر هنرمندانشان می آورند جز در خاک تا خرخره به لجن نشسته ی ما. فکر می کنم به آینده ای که نمی شناسم. وضعیت فیلممان خیلی خوب است و ف. می گوید تو باید خیلی خوشحال باشی ولی نیستی. فکر می کنم به کسی که عشقش تصویر است و دوربین است و لنز و نور. حالا افتاده توی اتاق تاریک نمناک تنگ پر از کابوس. حالا دیگر حتی آب هم نمی نوشد. حالا دیگر غذا هم نمی خورد. قسم خورده به عشقش که حالا دیگر قرار است بمیرد. قرار است بمیرد تا آزاد شود. تا آزادی. تو آزادی. می خواهم سرم را بگذارم روی شانه ی کسی. ولی اینجا نمی دانند مرگ یعنی چه. آزادی یعنی چه. خاک تا خرخره به لجن نشسته یعنی چه. تا حالا باتوم نخورده اند، تا حالا نصف آن بلوار کذایی را ندویده اند تا مبادا نیافتند توی ماشین سبز. شب را تا صبح خیره نمانده اند به پوکه خالی گاز اشک آوری که فرشته های دستمال پوش "اشتباها" شلیک کرده بودند توی اتاقش. توی اتاقش که چشم هایش سرخ شوند، سرخ تر از گونه های تو آنشب که چراغ ها را خاموش کردیم با هم و پرواز کردیم تا آزادی رویا. تا مبادا چشمان کسی فریاد کرده باشد باشد از شور عشق. اشک آور نمی خواهیم. ما خود سراسر اشکیم.
تا حالا مادرشان با پای گچ گرفته شده همان بلوار کذایی را تلو تلو خوران طی نکرده به دنبال پسرش. که "مبادا گرفته باشنش، مبادا"
اینها لذت تماشای پرواز کبوتر را درک نمی کنند. می خواهم به تو زنگ بزنم اما می ترسم. می ترسم از نبودن هایت. تو دیگر نیستی و من فکر می کنم به چشم هایت. به چشم هایم.
اشک هم نمی آید، کثافت ها.

مهریبان سن آی گیز، بانا گل



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

از نبودن هایت

دریغا شبنم دریا ندیده ی من
آسمان برهنه
باد خواب و
آدمی تنهاست
***
آبی که از روی گریه رفت
محال است
به خواب غمگین ترین نرگس مرده بیاید
همه رفته اند

سید علی صالحی

خلاقیت

چقدر ما خلاقیم در مرگ و در کشتن دیگری. خون بازی. خون بازی.
"بگذار شمع ها را من خاموش کنم."

you too

{دامن کشان ساقی می خواران. مست و گیسو افشان. دامش کشان ساقی می...}
A! are you ok? Hope you are not crying
{در جام می از شرنگ دوری و از غم مهجوری، چون شرابی جوشان می...}
You are high. I love you
{می گریزد. می گریزد. روز و شب بشمارم}...I love you too
come with me. we don't share our taste in music but i still love you
{دارم چشمی گریان ز رهش. روز و شب بشمارم...}
stop crying
{تا بیاید.}
"تو کجایی. کجایی. چرا باید انگشتان کسی که تو نیست ، وهیچوقت نخواهد بود، توی موهای من بدود؟"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

شیمی تو بخورم عزیزم

-الف! مشکل دارم
+ چته؟ چی شده؟
- شیمی. بلد نیستم هیچی. می تونی کمکم کنی؟
+ خوب آره.
- این شماره تلفنمه.
+ چه خوب.
- آره، خیلی خوب میشه.
+ گردنبندت رو دوست دارم.
- مرسی!

کنار پرچین سوخته، دختر خاموشی ایستاده است

خدایا خدایا دختران نباید خاموش بمانند، وقتی که مردان، نومید و خسته، پیر می شوند!

الف. بامداد.

عطر

ساعت از سه بامداد گذشته و سایه ها خواب اند. من سراسر واهمه ام. ترس دارم از نابودی تمام داستان هایی که در سر می پرورانم. ترس دارم از اینکه یک روز صبح، مثلا بامداد امروزی که تو در آن نیستی، من دیگر از خواب بیدار نشوم و اسیر کابوس هایی شوم که در عالم خارج از خواب هم گریبانم را رها نمی کنند. امید کم کم تن و روحم را ترک می کند، چه که امید تنها باریست برای بر دوش کشیدن. سنگیست که هر روز هل دادنش به بالای این کوه سخت تر می شود. امید تنها نشان از لبان توست که هرچه می کنم از دالان های توی دلم بیرون نمی آید. جهان سراسر سبز است، پرنده ی صبح می خواند. خون نریخته ی آفتاب هنوز میان ابرهاست. اما این اقیانوس سیاه، این تباهی هر روز تیره و تیره تر می شود و من ترس دارم از گم کردنت. از ندیدن چشمانت توی خیابان های شلوغ این شهر بی نشان. از بی دلخوشی. از بی کجایی. از نگریستن بر شانه هایت. از در آغوش نگرفتنت و نفهمیدن عطرت به ساعت هشت شب.

جفت

آدم باید دنبال جفت خودش بگردد و هر کسی یک جفت دارد. باید جفت خودش را پیدا کند، با او هم‌خوابه شود و بمیرد.
فروغ /مرداد ١٣٤٧

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

dead hobo

-آقا داماد چکاره هستن؟
+ توی فیلم های هالیوودی نقش dead hobo رو بازی می کنن. اینقدر دیالوگ های عمیق بهش میدن که زیرنویس هم نمیخواد.
- وای! چقدر عالی! در آمدشون چقدر هست؟
+ خوب بستگی به کارگردان داره، راستش ابتذال هالیوود دلشو زده. الان بیشتر در سینمای independent مشغول بکار هست.
- چقدر عالی! دختر منم از این...مارتین برگ؟ اسپیلکوزی؟
+ اسکورسیزی.
- بله، عاشق اونه.
+ وای چه زوج خوشبختی میشن.
- در آمد رو نگفتین.
+ الان least paid هستند. بله.
- ماشالله! ماشالله.

morning after

-ببخشید، قرصم افتاد کنار تو. میشه...؟
+ اوه، آره. بفرما.
- مرسی!
+ حالا چی هست؟
- آمم...ضد بارداری؟
+ اوه. پس ما...آم. یعنی تو. خب. هیچی.
- می خنده! از این خنده های عصبیته ها. خب وقتی می دونی چرا می پرسی عزیز من؟
+ ...
- قهوه می خوری پسر؟
+ نه، مرسی.
- آدم بشو نیستی. بیا بغلم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

آبغوره بگیرند

مثال آدم هایی که هنوز هم وقتی یاد دوست دختر فراریشان می افتند می روند توی دستشویی دانشگاه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

مثال آدمی که توی کتابخانه نشسته ولی دلش لب بام خانه ای هفت طبقه توی میرداماد خیره مانده به نور شهر و با نام های پنج حرفی اشک می ریزد.
اصلا تمام نام های زندگی اش پنج حرفی بوده اند.
"اعداد فرد هم عاشق می شوند."
***
از این آدم ها که می خواهند تو را ببینند اما روبرویشان چند بطری خالی، آی پاد، موبایل، چند کتاب، و دو لیوان خالی قهوه است.
***
مثال آدمی که توی کتابخانه نشسته ولی دلش لب تپه ای ایستاده و فریاد می کند: فااااااااااک.
از این آدم ها که اگر هوس بوی دود و ترک آسفالت و سایه ی تابستانی درخت تبریزی و اسارت های یک هفته ای و طرح ترافیک نداشته باشند تنها هوسشان تو هستی.
تنها هوسشان تو بوده ای، بعد ناقوس بی صدای کابوس. به ساعت هفت بعد از ظهر.
****
"همراه با تمام دخترهای اثیری شهر هایمان."
که نیستی. که زور می زنی. که زور می زنیم.
اما نه...
بگذار حلق آویز بمانند مردان شهرت.
حلق را، گلو را، گردن را، برای آویزان ماندن از طناب چشمانت ساخته اند.
بی صدا
بی درد
بی صندلی زیر پا.
بگو بکشند، بدرانند، بگو پرواز دهند.
بگذار حلق آویز بمانند تمام مردان عاشق شهرت.
تا پسران بدانند
حلق را، گلو را، گردن را
عشق را برای آویزان ماندن از طناب حلقه شده چشمانت ساخته اند.
***
آی هوس های پنج حرفی
نسیم های این شهر اسیرند.
***
من یک مثالم. مثال من. مثال ما.
مثال آدمی که توی برزخ میان غرب و شرق، توی دو حرف بی صدای صورتت گیر کرده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

به دختری که/ به مردی که

نشسته ام پشت لبانت در کمین آذرخش
خودش نمی دانست
هر روز صبح با ابر بهار
که هیچ ماندنش نبود
می نشستم پشت لبانش در کمین آذرخش
که هیچ ماندنش نبود
مگر لحظه ای
که بنشیند چون داغی بر لبانت در کمین آذرخش
***
چشمانت ابر بهار است و خستگی برگ ها تو را در آغوش می گیرد.
چرا من نه؟
که نشسته ام پشت لبانت در کمین آذرخش.
***
اینجا به بعدش را دیگر نمی خوانم، چه که خواندن نمی خواهد این همه. هرچند که ورق های این دفتر پاره است و خاطراتش چرک. هرچند که خواندن نمی خواهی تو که جاری هستی بر رود بی انحنای سرد آسمان. باران می گیرد. تا برسیم خانه باران می گیرد.
***

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

تغییر جنسیت: بیا مناظره کنیم

یادمه مناظره ها رو که با هم تماشا می کردیم می گفت ک و د ت ا میشه، می زنن ملتو می کشن... بعد من میشستم کنارش و بنا می کردم اشک ریختن که محکم بغلم کنه. بله آقا، من تمام انتظارات شما رو نابود کردم چون با توجه به پسر بودنم زیادی گریه می کنم. فکر کنم باهاس عوض شم. ولی... آره بابا، دلم مناظره می خواد!

از آن چیزها

این بوسه ی لعنتی که من قرار است بر لب های تو بنشانم. همین بوسه ی لعنتی را می گویم.
"از آن چیزهاست!"
تلفن های شهرمان هم که قطع است و سیم هایش در جیب دزدان و تو هم هی پشت سر هم می گویی
"از آن چیزهاست!"
با چشمانی که. با لبانی که. با لمس انگشتانی که.
"از آن چیزهاست!"
آره جانم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

مستی

مست بود و همه چیزش پریود شهشهانه ی نرگسان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بی عنوان

همه ی مردم این شهر دروغ می گویند
تو هستی
صدایت هست
نفس هایت هست که آرام آرام
هوووو
هوووو
نفس هایم هست که آرام آرام
روزی می پیچد توی موهایت
هوووو
هوووو
تو هستی
صدایت هست
دستانت اما...
در آغوش باد است که آرام آرام
هوووو
هوووو

تو

چشمانت ابر بهار است
و خستگی برگ ها تو را در آغوش می گیرد.
چرا من نه؟

تو تا حالا با این پر پرواز هم کرده ای؟

بیست و چهار سالش است و توی موهای گره شده اش یک پر می گذارد که در هر ملاقاتمان رنگی متفاوت دارد، انگار یک کلکسیون خیلی بزرگ از یک نوع پر به رنگ های مختلف دارد. می خواهم برایش نامه بنویسم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مستراح

هیچ جا مستراح خونه ی آدم نمیشه. من دو ساله دارم اینو میگم، با چشمی گریان و باسنی لرزان، تجربه ی من رو در یابید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

دنگ شو

دیر آمدی ای عشق
دل یک ساعته خوابیده
تن، خواهشی بر تخت
خواب یه عمره از سر پریده
بوی موی ژولیان
یار داغ مهربان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

بکش یا کشته شو یا به تنهایی در قطره های خاطره...

هراس عجیبی دارم از صلح، حداقل جنگ که باشد تکلیفمان روشن است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

"دلم برایت تنگ شده بود"

این آدم، چشم هایش، صحبتش، و نگاهش جذابیتی آسمانی دارد. اینطور که حتی بعد از دو هفته سکوت و بیخیالی و آرامش توام با سرگشتی هم همانطور که رفت دوباره بازگشت و با چهار کلمه مرا از نو واله کرد. کلافگی شیرینیست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

اونجا آبنبات میدن دخترم؟

تا حالا ندیده بودم یه بچه اینقدر بخنده وقتی دارن می برندش دستشویی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

یک روز

پنجره ی رابطه بسته است، نسیمی سرد می پیچد پای بوته زار حیات و جغد ها هنوز خواب اند.
در کوچه کبوتری به سکوت می خواند: یک روز باد چشمهایت را با خود برد.

"صبح در یک قدمیست."

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

لیلا

روزنامه را مچاله کرد و انداخت توی سطل آشغال.روزگاری بود که خیال می کرد باید انقلابی باشد، از آن تیپ انقلابی هایی که با مسلسل می افتند توی خیابان تا اعتقادشان به کتاب یا تک جمله ای که نمی توان بر زبان آورد را با خون نقش بزنند، ریشه اش را هم می دانست. خون بازیِ آن سالها بود. فرهنگی که می گفت هرکه بیشتر بکشد پیروز است. بعدها که گلوله خورد و رفقایش همه یکی یکی توی خیابان، پشت به دیوار، روی تپه ی بلند، با طناب، با گلوله، یا حتی با دست خالی از اعتقاد شش نفری که بعدا داستانشان را تعریف خواهم کرد کشته شدند نظرش بکلی عوض شد، یعنی طوری که خودش هم دیگر خودش را نمی شناخت، حتی جلوی آینه. طوری که آقاجانش مدام ملامتش می کرد که همه ی این تغییر هایش بخاطر لیلا بوده. نه اینکه آقاجانش با تغییر مخالف باشد. اصلا، حتی به خیال من او از پیشرو ترین مردان دوره خودش بود. تنها مشکل آقاجان این بود که نمی خواست پسرش سر یک دختر که نمی دانست از کجا و کدام طبقه ی آسمان ظاهر شده تمام زندگی و اعتقاداتش را کنار بگذارد. تن عجیبی داشت. یعنی بیشتر انگشتان و چشمهایش بود که...بگذریم. اما حالا دیگر خیلی عوض شده بود، یعنی تمام این حرارتش را منتقل کرده بود به احساساتش. نویسنده شده بود و سعی نمی کرد گذشته اش را پنهان کند. اصلا همیشه در سایه ی گذشته اش زندگی می کرد که پر بود از لکه های سرخ. نه اینکه کسی را کشته باشد اصلا، من به هیچوجه قصد زدن همچین تهمت بزرگی را به او ندارم. دوران او همچین خشونتی را می طلبید. صدای طبل انقلاب از همه جا بگوش می رسید. کوبا، شور وی. کاست رو. گورکی. تروت س ک ی. لن ی ن. ب ه رنگی و سیاهه ی بلند نامهایی که افکارش را شکل داده بودند همه در همین محدوده می گنجیدند. روز آخر که دیدمش هنوز خیال داشت برود پیش لیلا. هیجان زده بود. آخرین کتابش همین پریروز بیرون آمده بود. کوتاه بود، همه اش صد و یازده صفحه. هنوز آخرین جمله را تمام نکرده بودم که دلم پر شد از نگرانی . از این نگرانی هایی که گریبانم را می گیرد و تا ساعت ها همینطور سوار می شود روی امواج ذهن. از این نگرانی هایی که تا نام لیلا می آمد می نشست توی دلم. اصلا نمی دانم و نمی فهمم چرا.
یادم رفت بگویم پنجره باز است. نسیم خنکی می آید و با خودش صدای چند زن را می آورد که تند تند با هم حرف می زنند. دقیق تر گوش می کنم. شش نفر اند. دقیقا شش نفر. پشیمان می شوم، خدا لعنت کند اینها را. شب آخر که دیدمش همین حس را داشتم و مطمئنم وقتی لب هایش را می بوسیدم همین سلیطه ها سر کوچه، زیر نور کم سوی چراغی که توی باد تکان می خورد، با چشمهای از حدقه در آمده شان ما را دید می زده اند. اصلا از لج همین لکاته ها بود که دستم را کشیدم روی سینه اش و بعد زیر کمرش را محکم گرفتم و تن اش را آرام فشار دادم به دیوار. لیلا که ناله می کرد از آن دور ها صدای بند آمدن نفسشان را می شنیدم. بعد آرام در خانه را باز کردم و دوتایی رفتیم توی حیاط. من هیچوقت جرات نمی کردم به تن لیلا دست بزنم. این را خیلی جدی می گویم. همه اش از لج شش تا مادرقحبه ای بود که نمی دانم چرا دوباره وارد زندگی من شده بودند. کاملا بی معنی بود، یعنی من عوض شده بودم. من دیگر انقلابی نبودم. تمام زندگی من در یک نفر خلاصه شده بود که تن عجیبی داشت. یعنی بیشتر انگشتان و چشم هایش بود که...بگذریم. نمی دانم لازم است بگویم که عاشقش بودم یا نه.نشستم لب حوض و شروع کردم گریه کردن. از این گریه های آرامی که سنگینی بغض را برطرف نمی کنند. می پرستیدمش. چه نسیم سردی! صدایشان را می شنوم که می گویند مرده. آقاجان مرده. مثل تمام رفقایم. یعنی همین یک ساعت پیش مرده و شاید تن اش هنوز گرم باشد. صدایش می کنم. جواب نمی دهد. چقدر فاصله زیاد است بین ما، این را از اولین نگاه هایی که رد و بدل کردیم فهمیدم. ما هیچوقت به هم نرسیدیم و انگار منطقی هم بود که نرسیم. قرار شده بود هیچکداممان اذیت نشویم و یکوقت دلمان نشکند. در اتاقش را باز کردم. نه، اتاقش نبود. این خانه پر از اتاق است و تنها یکی از اتاق ها مال اوست. پرنور ترین اتاق خانه را برداشته بود که کمترین رنگ ها را داشته باشد. رگه های خون کف اتاق را پوشانده بود. روی دیوار هم پر بود از نوشته هایی که اصلا معنی نمی دادند. صفحه های آخرین کتابی که نوشته بود. همه اش صد و یازده صفحه که پر بود از لکه های سرخ. خودش زیر پرده افتاده بود و دیگر نفس نمی کشید. نمی دانم، قرار نبود رگ هایش را بزند. نزده بود. قرص هم نخورده بود.اصلا هیچکاری نکرده بود. فقط مرده بود. خیره مانده بودم به چشمهایش که باز مانده بود و نمی دانم به کجا می نگریست. یاد روزگاری افتادم که خیال می کردم باید انقلابی باشم و نگاهمان مثل حسی که توی رگ هایمان می دوید گرم بود. یادم افتاد روزنامه را هنوز نخوانده بودم. تیتر اول را خواندم و بقیه اش را مچاله کردم و انداختم توی سطل آشغال. چرندیات محض. نوشته بود جسد مرا توی اتاقم کشف کرده اند. حالم بد شده. حالم از همه ی اینها بهم می خورد و لیلا و آقاجان هم دیگر نیستند. پنجره را کامل باز می کنم و سرم را بیرون می آورم. می خواهم فحش بدهم:" آی سلیطه ها، گمشید برید!" اما نفسم بند می آید و کم مانده بیهوش بشوم. لکاته ها طناب انداخته اند دور گردن یکی که چهره اش دقیقا مثل من است و دارند به زور سوارش می کنند توی یک کالسکه ی سیاه بزرگ. سرفه می کنم. خون تمام خانه را پوشانده. لیلا نیست، وقتی که دیگر هیچکسی اینجا نیست و او باید اینجا باشد. باید پنجره را ببندم، چه نسیم سردی!

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

ضرورت


عشق هم می میرد. یک باره احساس می کنی دلت تنگ نمی شود. همیشه هم اسمش هرزگی نیست. گاهی اوقات واقعا همه چیز تمام می شود. جوری تمام می شود که انگار هرگز نبوده است.
مجنون لیلی / سیدابراهیم نبوی

ذات درد را باید صدا باشد



۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مرگ به سبک عشاق ایرانی

خنجر را فرو نکرده یک دور توی سینه ام تاب داد، لبخند زد و بعد آرام کشیدش بیرون و گفت "خدا حا فظ"

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

چند کیلو آرزو برای مجلس ترحیم

"روز هایی بود در من که گذر ابر ها از بالای تپه های تاریک لذت لبخنده ی دو ثانیه ای تو را در یاد..."
دوباره ورق را از میان منگنه های دفتر بیرون می آورم تا یکی در میان تکه شوند به دو نیم. مثل رویای من برای تو. می نویسم، عشق بازی می کنم، خط می زنم، نابود می کنم. اینها همه یک مشت خاطره اند برای گذر کردن از ذهن در شب های بهاری. برای بیخواب شدن. برای سگ لرز زدن، و تحمل جمله های تو که حتی به وقت جاری شدن نرسیده می پرستمشان.
بعد پرستش همینطور ادامه پیدا می کند و جوش می خورد با خاطرات خیابان های خالی دم طلوع. من نمی توانم صحبت کنم، یعنی اگر صحبتی باشد فقط با توست و من دیگر نمی توانم صحبت کنم. خیلی وقت است نه چیزی می نویسم نه عکسی می گیرم. چون تو نیستی و خیال می کنم هرگز نخواهی بود. نخواهیم بود. آن چنان که مرزها پای تفکر له شده ی علف، زیر پا می روند. باد ها می وزند، به امید نا امید تو که روزی مرا از پا در خواهد آورد. باید قدم زد، از همینجا، از همین حالا، باید دیگر نفس نکشید. مرزها چه تلخ اند، و تو این تلخی را نمی فهمی. چون تو گرفتارشان نیستی.کار سفر برای تو، مثل همه ی مردمان این سرزمین و سرزمین های دیگر، در یک بلیط خلاصه شده و دیگر هیچ. اما خیلی جلوتر، خیلی دور تر، خیلی پایین تر، آدم هایی هم هستند که خاطراتشان را می دهند دست باد. آرزوهایشان را هم کیلو کیلو با خرما های نرسیده جمع می کنند برای مجلس ترحیم. پس زندگی من و تو چه شد؟
اینها هم یک مشت خاطره اند برای تو که خطشان بزنی.
روزی خواهد رسید. کم نیستند این روزهایی که ما برایشان پیراهن می دریم و گونه سرخ می کنیم، اما از این دست روزهای سوار بر قطار زیادند و کار ما فقط انتظار است و لمس انگشتان سرد تنهایی که بی معنی اند و بی وزن، مثل همه ی شعرهایمان و نامه های بی پاسخ درخت.
"شاید شبی هم آرام خوابیدن را طاقتی باشد تا تاریک شود اطاق چشمانت که بی نظر بود و بازی هایش بی انتها. "

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

گل سرتو پیدا کردم عزیزم

امروز بعد از ظهر، لباس های چرک را که زیر و رو می کردم صدایی شنیدم. زیر بود. انگار که قطعه ی کوچک فلزی از میانشان سقوط کرده باشد روی سطح سنگی اتاقی که پر از ماشین لباسشویی هاییست که با خوردن چند سکه ی بیست و پنج سنتی سر شوق می آیند. دقیق که نگاه کردم دیدم گل سر مشکی توست. حساب کردم اگر زنگ بزنم و بگویم گل سرت اینجاست چه خواهی گفت. بعد یک سال و خورده ای. فقط هم همین را خواهم گفت و نه چیز دیگری:" سلام، گل سرت را پیدا کردم. یادت هست؟"

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

کوچه ها

کوچه ها تاریک اند. جاده ها باریک تر. چشمی نیست برای دیدن. گوشی نیست برای شنیدن. مرده ها همچنان مرده اند و درختان سبز تر. باورش سخت است برای تو، بر کلام جاری کردنش هم. سال تمام شد. مهیب بود. آنقدر خون دادیم که خیابان هایمان هنوز بوی مرگ می دهد. باورش سخت است برای تو، اما رویا های کودک فردا در همین خون، در همین دریایی که رفیقت توی آن غرق شد به دنیا خواهد آمد.
دنیا خواهد آمد، و سینه اش را برای تو- تویی که باور همه ی اینها برایت روز به روز سخت تر می شود- خواهد گشود تا در خلوت سردش بیارامی. بلند شو، رها باش، نگذار به چرک بنشیند لبخند های پنهانی ات. تو بلند شو، شب بلند تر خواهد شد تا دستانت. تا چشمانت. تا ماهی که می رقصد بالای صورتت. و رنگ هایی که نامی نیست بر آنها. اما دیگر حوصله ای نیست برای دیدن نبودنی ها. برای خشک شدن نمی که آتش برق چشمانت را فروزان کرده. تو بلند شو، شب دراز است.
نمی بینی؟ نمی بینی بهار آمده. نمی بینی زمستان رفت؟ پاییز رفت؟ تابستان...آخ! تابستانمان هم رفت. گل بهار شکفته.
آن روز که شنیدن ها را حوصله بود، و سایه و بامداد و لبخند و خنده را تصوری نبود از نابودی. همان روز بود که دوباره متولد شدیم.
هرکه هستی در یاد داشته باش که چشمانت، قلبت، از لاله های شیشه ایست و کلامت گرم ترین بوسه ها بر ذهن شکسته ی شاعری که تا همین ده سال پیش با صدای خودش می گفت:
"بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار... "
کوچه ها تاریک اند. جاده ها باریک تر. چشمی نیست برای دیدن. گوشی نیست برای شنیدن. مرده ها همچنان مرده اند و درختان سبز تر. باورش سخت است برای تو، بر کلام جاری کردنش هم.سال تمام شد. بهار آمده تا عشق را لبخندی بکنی بر بوم زمان.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

یک روز قبل از روزی که تو آمدی

ننوشتن دلیل دارد.
اشک ریختن هم.
باور کن، همه چیز از آن روز به بعد تغییر کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

drunk call

گلویت که بیشتر گرفت و چشمانت که گرمتر و گونه هایت که سرخ تر شد می فهمی مستی. یعنی جدا در معنای کلمه مستی، زیاد خورده ای. نه آنگونه که به وضوح در چشم غریبه ای دیده شود. نه، آنطور شوق زنگ زدن در تو بوجود می آید. می خواهی زنگ بزنی و شروع کنی صحبت کردن. به رفیقت می گویی الان قرار است زنگ بزنی، یعنی قرار دارید با هم. مثل قدیم ها که هی حال همدیگر را می پرسیدید. می گوید چقدر خوب است این وقت شب و حتما تماشا خواهد کرد. می پرسد ولی به چه کسی؟ لیست تلفن را بالا و پایین می کنی و می بینی هیچ کسی نیست. می خواهی زنگ بزنی به او، اما قرار نیست دیگر آن شماره ها را انگشت های تو دوباره روی صفحه موبایل فشار بدهند. ولی یادت می آید مستی و قانون هایت را فراموش کرده ای. زنگ می زنی. می خندد. قطع می کنی و فکر می کنی به فاصله و کلماتی که هر روز سردتر می شوند. رفیقت می گوید صبر داشته باش، همه چیز درست می شود. رفیقت را دوست داری.



۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

دم صبح

حالا خوب گوش کن بهت چی میگم. گوش می کنی؟ آهان. دستتو بده بهم. نه، از اینور نه، از اینطرف...آها...آآ...ببین، من مریضم، بهت میگم چرا. اگه احساسی داشته باشم که می دونم قراره منو به گا بده بدتر بهش پا میدم. که بیشتر بکنه تو. می فهمی؟
شب بود، یعنی تا آنجا که یادم می آید آفتاب هنوز بالا نیامده بود. بهتر است بگویم دم سحر. بله، اینطوری بهتر می شود توضیح داد. پس دوباره بخوان:
دم سحر بود، و تو سرت را گذاشته بودی روی سینه ی من و خوابت برده بود. بطری آبجو و زیر سیگاری هم به فاصله ی دست دراز کردن ، زیر پنجره جا خوش کرده بودند. اتاق من خیلی کوچک است، خودت که می دانی. اینجا هم نمی شود خیلی خوب سیگار کشید، این دود سنج های لامذهب که بی حوصله می شوند پشت سر هم زنگشان به صدا در می آید و بعد آتش نشان ها می آیند و باقی قضایا. اصلا چرا اینطور شروع کردم. چرا بی راهه می روم. می خواهم بگویم شب بود، نه، سحر بود. اصلا چه می دانم. بگذار دوباره بگویم:
دم سحر بود، و تو سرت را گذاشته بودی روی سینه ی من و خوابت برده بود. هیچ روزی به اندازه امروز بوی بیمارستان نمی داد. باور کن، اینقدر که بطری بطری پشت سرهم...و تو هم حتی کلامی نمی گفتی که پسر نکن این کارها را. می دانم نباید بکنم. بعد می پرسی مادرم رفته یا نه، خوب رفته. می خواهم بگویم بارها پیش آمده ساعت ها به فضای خالی بینمان فکر کنم، حتی همین امشب. نه؛ همین دم سحر که تو سرت را گذاشته ای روی سینه ی من و خوابت برده. توی گوشت می خوانم:
حالا خوب گوش کن بهت چی میگم. گوش می کنی؟ آهان. دستتو بده بهم. نه، از اینور نه، از اینطرف...آها...آآ...ببین، من مریضم، بهت میگم چرا. اگه احساسی داشته باشم که می دونم قراره منو به گا بده بدتر بهش پا میدم. که بیشتر بکنه تو. می فهمی؟
چرا اینهمه طفره می روی؟ چرا بی راهه می روی؟ صبح شد. امروز خیلی از نامه هایمان را سوزاندم. فکر کنم دوستت دارم. انگار قبل تر ها اعترافش کرده بودم. اگر نکرده ام بگو، فرصت زیاد هست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

سالن اجتماعات

خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام به سالن اجتماعات دانشگاه. روی شیشه ی کدر اعلامیه ای چسبانده اند، با حروف درشت رویش چاپ شده:
S.e.x.u.a.l awareness week
نمی دانم اصلا چه کلمه هایی را دارم می خوانم و چرا باید بخوانمشان. همینطور خیره مانده ام و فکر می کنم چرا اعلامیه ها اینقدر قرمز اند. چرا شهوت گیر افتاده توی لبهای روی شیشه اینقدر گیشه ایست. بعد کم کم می فهمم ساعت یازده شب است و من خیلی خسته ام و چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام اینجا. نمی دانم اصلا چه کلمه هایی را دارم می خوانم. به تو فکر می کنم، باور کن.
بعد متوجه می شوم دختری کنارم ایستاده، موهایش قهوه ایست. او هم انگار مثل من نمی داند چرا امشب ولگردی اش گرفته. می شنامسش؟ تو بگو.
نه! اولین بار است همدیگر را می بینیم. می گوید مرا می شناسد، و عاشق چشم هایم شده. ادامه می دهد که کم پیدا می شود کسی که دوربین به دست تمام خیابان ها را متر کند. چرند می گوید. جواب می دهم چطور ممکن است مرا با ف. اشتباه کند. می خندد.
خیلی قرمزه، نه؟
- چی؟
- این.
- آره.
- ببینم.
- چی رو؟
تو چطوری اعتماد کردی بهش اونوقت؟
- به کی؟ خوب کردم. دادمش دست زندگی. حالا نمی دونم چکار کنم.
- نه! اون مادرج نده اعتماد حالیشه؟
- خوب نیست.
- نیست که نیست. نبود! خودت خراب کردی همه چی رو، خودت هم بشین جمع کن دلتو پس.
- کمکم می کنی؟
- نه. شایدم آره. اما یه شرط داره. امشب کجایی؟
- کجا باشم؟
- خونه من؟
- خونه تو؟
- خونه ی من.
جواب می دهم خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام اینجا. تو بگو، تو جای من بودی می رفتی؟ باور کن می رفتی و بعد داستانش را برای من تعریف می کردی.
اما حالا من دیگر خیلی خسته ام و پشت سر هم معنی لحظه هایم را فراموش می کنم. جلو تر می آید. قدم می گذارد روی کفشهایم تا قدش به من برسد و بعد لب هایش را می چسباند به لبهای من. سرم گیج می رود، با خودم فکر می کنم چرا شهوت توی لبهایش اینقدر گیشه ایست. بعد صدای تو سرم را پر می کند. عقب می روم. می خندد. می پرسد چرا ترسو شده ام. جواب می دهم خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را...
حالا دیگر ما معروف شده ایم. خیلی معروف.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

برای تو

فقط یک لمس نگاه تو و رویای سومین حرکت سمفونی پنج کافیست تا من بی خواب شوم و هر دقیقه چند بار دست بکشم روی گونه هایم که خشک و آماده باشند برای دور بعدی که خیس خواهند شد.



۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

معبد

همه اش یک سقوط ساده بود از روی بندر برفی و یخ زده و فرودی روی تخته سنگ، که چند صد هزار سال بود همانجا دریاچه را تماشا می کرد. سخت بود و سرد. من خیال نمی کردم درد داشته باشد، خیال نمی کردم بخواهم نام کسی را فریاد کنم همان لحظه و بخواهم کنارم باشد وقتی چشم هایم سیاهی می رود و توی تاریکی دردناک کلی ستاره می بینم که بالا و پایین می روند. افتادم،همه ی وزن تن و روح و خاطره ام افتاد روی پای راست که تلق صدا کند و پیچ بخورد و سرم سوت بکشد و بنشینم تنها توی برف و نفس های عمیق بکشم. همان لحظه ها بود که دوباره حس کردم می خواهمش. تنها دختری بود که فقط هشت سانت از من کوتاهتر بود و کنارم خوابیده بود و من هم نامش را خوانده بودم-بلند بلند- ولی مدت ها گذشت تا دستش را بخوانم، و دلش را. خوب که فکر می کنم می بینم واقعا هیچ چیز توی دلش نبود و این وسط بی تجربگی من بوده که مشکل ساز شده. دردش بیشتر شد. خون می آمد تا آرام آرام زیر پوست جمع شود. یادم آمد چقدر همه چیز بین ما مصنوعی بود، و اینکه چرا دستش را توی خیابان نمی گرفتم و وقتی او دست مرا می گرفت هیچ چیز حس نمی کردم. لمسش نمی کردم، یعنی انگار تن اش معبد بود و من فقط زائری بوده ام از سرزمین های دور و او مرا خوانده بوده. می خواستم حفذش کنم، حس می کردم هر آن است که بشکند، توی خیابان، توی کوچه ها، زیر نگاه های هر غریبه ای که از کنار ما رد می شد. متلک هایی که جفتمان می خوردیم و می خندیدم. یعنی فقط او می خندید و من نگران می شدم که بدون من چه خواهد کرد. بدون من چه خواهد شد.روز بعد انتخابات ارتباط من با دنیا قطع شد. همه چیز یکهو تاریک شد و سرد و خون آلود، من اینجا کسی را می خواستم که هم صحبتم باشد. او نبود، خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود تصنعات را کنار بگذارد و برود دنبال زندگی خودش. اما من ول کن نبودم. هنوز هم نیستم. هنوز هم خاطره ی روزهای کوتاه و عصر های طولانی را با خودم توی ماشین مرور می کنم، می دانم کجاها اشتباه کردم ام. یعنی همه اش اشتباه بود. باورم نمی شود.نمی دانم این چه مرضیست من دارم. هیچوقت عاشقش نبودم، کل داستان ما لحظات دو نفربوده که احساساتشان هیچ ربطی به هم نداشته. اولی دروغ پشت دروغ بافته و دومی همه را باور کرده و به روی خودش هم نیاورده. انگار از سر ناچاری به کسی آویخته شده که بسیار بیشتر از دیگران حرف برای گفتن دارد. انگار فقط از پاسخ هایی که می گرفته دلشاد بوده. آن هم فقط برای چند روز؛ یا چند ساعت.
من حوصله ی توضیح نداشتم، غمگین تر از اینها بودم که بخواهم توضیحی بدهم. دغدغه ها و غم های من به او ربطی نداشت، یعنی درک نمی کرد.مدتی که گذشت و زندگی و تحمل بحران خبرها تبدیل به وقایع روزمره شد یکهو احساس کردم تنها شده ام، و عاشق. بیشتر درد بود و دوری تا عشق. جای خالی کسی بود که او زمانی پر اش کرده بود. یعنی در کل یک خودزنی عارفانه بود. دوربین را گذاشتم روی برف و بعد خیلی آرام دست کشیدم روی صورتم و گونه ها. خیس بود. سفر عجیب است. همانقدر که حوصله ی سفر ندارم، اشتیاق احساسات عجیبی که همراهش می آید را دارم. خیال نمی کردم بخواهم نام کسی را فریاد کنم همان لحظه و بخواهم کنارم باشد وقتی چشم هایم سیاهی می رود. تب دارم و همه چیز خیلی دور است. حالا من معبد دیگری یافته ام برای زیارت.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

لیلا

حالا دیگر چند ساعت بود که آرام در خیابان های شهر قدم می زد. چیزی برای دود کردن نداشت جز چند خاطره که نمی دانست از کجا بر سینه و گلویش چنگ می اندازند. بیشتر که فکر کرد فهمید خیلی وقت است دیگر سیگار نمی کشد. اصلا همه ی عادت هایش را کنار گذاشته بود، الکل را هم. و این یکی به نفعش بود، حالا دیگر خیلی چیزها یادش می ماند. خیلی نگاه ها را می توانست دوباره در ذهنی که دیگر بوی بیمارستان نمی داد مزه مزه کند، بچرخاندشان، آنقدر که خسته شود. مثلا همین پریشب که به زور، نگاه های پر شهوت لیلا و دامن کوتاهش که بالا زده بود را کرده بود توی دلش. می خواست. خواهش داشت، و خواهش ها پاسخ دارند. قیمت گرفت، گفت چند لحظه صبر کند. رفت توی دستشویی و در آینه به صورتش خیره ماند. یادش آمد پیرتر شده است. دو سال پیش اوضاع اینطور نبود. چند بار سرفه کرد و بعد توی کاسه مستراح همه زندگی اش را بالا آورد. خون هم همراهش می آمد. مریض بود. حالا نگاه های نگران دکتر را تف می کرد. در را باز کرد، پشت در لیلا منتظر بود. پرسید چرا نامش لیلاست.
- اینهمه اسم. چرا این یکی؟ هان؟
- بابام گذاشته. همون شبی که داشت فرار می کرد. چند ساعت مانده به مسکو من به دنیا آمدم.
- باکویی بود؟ اسمش؟ اسمش؟
- به تو چه؟
- گفتم اسمشو بگو!
- نمی گم!
- پس خدافظ
- به درک! اینهمه مشتری!
سوار ماشین شد. پنجره را پایین کشید. وجودش از سرما پر شد. نمی دانست چکار می خواهد بکند. سرش را تکیه داد به داشبورد. حس می کرد راننده را می شناسد. چشمهایش، نفسش، کلامش، و حتی زخم کوچک روی زانویش را می شناخت که بعد از ظهر یک روز آفتابی بر آن دست کشیده بود و بعد بر سینه اش تا او چشم هایش را ببندد و نامش را بخواند. حس می کرد راننده را خیلی وقت پیش ها می شناخته است.
- چی شد؟
- نمی دونم. نمی دونم.
- یه سوال دارم...عاشقم شدی؟
- چی؟
- جواب منو بده.
گلویش گرفته بود. چیزی نداشت بگوید. تا حالا چند بار عاشق شده بود؟ چهار بار؟ پنج بار؟ چرا همه ی داستان هایش یا به زور نقطه و خط قرمز و فاصله تمام شده بود یا عملا بی نتیجه مانده بود؟ بار آخرش کی بود؟ هشت ماه پیش؟ دو سال؟ سه سال؟ یا اصلا همین الان؟ وزنی روی سینه اش سنگینی می کرد. طوری که با هر بار نفس کشیدن، درد تمام بدنش را مثل ناله های شبانه گربه های ی ولگرد می پوشاند . باید تنها می ماند. همانگونه که انسانها، در لحظه ی مرگ. نوبت او هم می شد.
نمی تونم نفس بکشم. دارم خفه میشم.
راننده سکوت کرد، انگار بغض کرده بود.
گفت: من هم.
چشم هایش را بست و سعی کرد صدای قطره های باران را بشنود که روی شیشه متلاشی می شدند از شرم. دهانش خشک شده بود و سر انگشتانش سرد. حس می کرد طلسم کهنه ای آن دو را امشب به این خیابان کشانده. گذرگاهی که تنها چند شب قبل پر شده بود از فریاد و گلوله های طلایی که خونابه ی آزادی را تا صبح با اشکهایشان می کوبیدند.
****
"خاطره داشت و خاطره ها تمامی ندارند و هیچگاه فراری نیست از آنها."
یادش آمد که اینها را خودش سر کلاس بلند بلند خوانده بود برای شاگردهایش که بیست و چند سالی بیشتر نداشتند و نگاه هایشان خیره مانده بود به پیکر اثیری دختر که برهنه روی تخت خوابیده بود و دست هایش را آرام بر تخت می کشید.
بعدها یکی از همان ها چند شبی را با لیلا روی همان تخت به صبح رسانده بود. شاید از ورای گذر نیمه شب انگشتانش را روی تن او و سینه اش سرانده بود و بعد دست گذاشته بود بر زانویش و آن زخم کوچک، تا لیلا نامش را بخواند، شاید هم نه. اصلا هیچکس اینها را نمی دانست و نمی توانست لمس انگشتان او را داشته باشد. یا شاید در میان عاشقانش فقط او بود که اینگونه فکر می کرد. عاشق می شد و نمی توانست بی عشق همبستر شود با او. مریض بود. حالا که الکل را کنار گذاشته بود ریز به ریز همه ی اینها یادش می آمد. حس می کرد راننده را می شناسد. در را قبلا باز کرده بود. شیشه را بالا کشید و خداحافظی کرد. حالا دیگر چند ساعت بود که آرام در خیابان های شهر قدم می زد. چیزی برای دود کردن نداشت جز چند خاطره که نمی دانست از کجا بر سینه و گلویش چنگ می اندازند. بیشتر که فکر کرد فهمید خیلی وقت است دیگر سیگار نمی کشد.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

بزرگ شدن

حلول سال نو میلادی را قرار بود توی اتاقم و به تنهایی به نظاره بنشینم. اما بخت سازگار بود و روزگار چنان کرد که دوست عزیزم نیما را یک ساعت مانده به نیمه شب زیر یکی از پل های سان فرانسیسکو ملاقات کردم و با هم آتش بازی های آغاز سال نو را تماشا کردیم. توی ویدیو هایی که گرفته احتمالا صدای فریاد های من هم هست و برای همیشه باقی خواهد ماند. هیجان داشتم، از اینکه بالاخره فهمیدم نیمه شب اول ژانویه چه معنایی دارد و بالاخره بعد از مدت ها از خانه بیرون آمدم فقط برای اینکه رفته باشم جایی. فکر می کردم من بر زین سالی که بر تقویم اینجا سوار شده چگونه رانده ام، از آغاز هم کهنه بود انگار، و من بزرگ شدم و بزرگ تر. دلم و ذهنم پر از تجارب جدید شده. بد و خوب اش برایم مهم نیست، چه که به هیچوجه هم در دسته بندی خوب ها جا نمی گیرند. اما باز هم مهم نیست...فقط می دانم بزرگ شده ام. شاید تا سال نو خودمان بزرگتر هم بشوم، و شاید حتی عاشق تر.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

یادداشت های روی میز منشی

کلا دیگر مهم نیست فردا زنده باشم یا نه. آقای دکتر عینکی گفته بود بعد از وودکا نباید آرام بخش خورد. آقای دکتر حرف مفت زیاد می زد.
من حالا باید بفهمم چرا او آن روز جای من بود و چرا توانست نگاه ها و بوسه های آن زن اثیری را بدزدد. وقتی نعشش را بردند انگشتانش هنوز دور بطری الکل چفت مانده بود. مادرقحبه خیلی حرف مفت می زد. من هم حالا دیگر بیش از حد خورده ام. کم و بیش، از همه چیزهایی که او ممنوع کرد تا برای خودش بماند تا ارضا شود. من حالا باید بفهمم چرا او آن روز جای من بود و چرا گذاشتم اینقدر راحت...
نفسم مثل بوی الکلی که در گرمایش به بیرون می دود ارزان است، و ورق آلمینیومی "زپام" های مفنگی هم خالیست.یادداشت های روی میز منشی برای توست، آنجا چیزهای جالب تری پیدا خواهی کرد. من می روم بخوابم. خداحافظ