۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

افتر س ک س تاکس

دیشب که با هم رفته بودیم خانه ی رفیق مشترکمان یکهو خیال کردم ناپدید شده ام. خیال نکردم...فکر کنم واقعی بود. یعنی واقعا ناپدید شده بودم، روی تخت دراز کشیدم و منتظر مانده بودم کی و به چه صورت تو و رفیق مشترکمان روبرویم برهنه می شوید و بعد کنار من روی تخت روی هم دراز می شوید و بدون کا ن د م کارتان را می کنید. شاید هم کسی از جایی قبل، همخوابی قبل تر، یکی همراهش داشته و بعد وسط کار پاره می شده و بعد همدیگر را نگاه می کرده اید که هولی فاک! دیدی چی شد؟
پنکه سقفی صدا می کرد. قژ قژ اش اعصابم را خرد می کرد. سایه اش را می دیدم که هر چند ثانیه
یک بار روی سقف تکرار می شد. هنوز نامریی بودم. حس می کردم هر آن تو برهنه خواهی شد. فکر
می کردم اگر از من نمی خواستید همراهتان بیایم تا حالا چند دور همدیگر را کرده بودید
نمی دانم چرا باید اینطور فکر کنم. تو که دیگر دوست دخترم نیستی. هیچوقت نبودی. او هم که پسر خوبیست. خوب! ارواح عمه اش. خوب...خوب یعنی چی؟
نامریی بودم. می فهمی؟ نامریی!!ء

نامریی بودن ناراحتت می کرد یا خیال س ک س من با اون؟

نمی دونم. نمی دونم. حالم بده.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

سینما

اینقدر دوستت دارم اصن نمی دونم باهات چیکار کنم
منم نمی دونم چکار کنی
تو با من چیکار می کنی؟
مینیمم ماچت می کنم. ماکسیمم میریم سینما

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

سیمای زنی در دوردست

چشمانت چه دور
***

یادته؟ اون شب که گفتی کاش هیچ‌وقت ندیده‌بودمت ... کاش هیچ‌وقت ندیده بودمت :)

گنجشکک اشی مش
هردفه که میفتاد تو حوض نقاشی
قصه‌ش از نو میشد
از دوباره میشد
اون وقت از نو شروع میکرد
ولی
بعد از کلی این ور و اون ور رفتن و از این خونه به اون خونه پر کشیدن
بر میگشت سر جای اولش
پیش حوض نقاشی
چون قصه‌ش همیشه یه قصه بود
قصه‌ی گنجشکک اشی مشی و حوض نقاشی ..

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

How to Disappear Completely



- خوابتو تعرف کن برام

نمیدونم درست چحوری باید بگم و چحوری تعریفش کنم خوابم بیشترش حس بود. یه حسی که تو حسای پنجگانه نیست. یه چیزی که مثل دیدن و شنیدن و چشیدن و حتی دوست داشتن و ترسیدن و اینا نیست یه حس از یه بعد دیگه ای بود که فقط یه بار دیگه تو زندگیم بهم دست داده بود. همه چی عجیب و غریب و ابسترکت بود یه اتفاقی برام افتاده بود ...

یادمه اولش روبروی آینه واستاده بودم و خودم رو نگاه میکردم. تو یه اتاق سفید. کاملا سفید. که هیچی توش نبود. هیچ لکی یا هیچ خطی. فقط یه آینه و من که جلوش واستاده بودم. سرد و بدون هیچ حسی. دیدنم منو میترسوند. حتی چشمامم هیچ حسی توشون نبود.

- تو همیشه آدم سرد دوست داشتی. شاید واسه همین خودت تبدیل شده بودی به یه آدم سرد و بی حس و مرموز

شاید آره. شاید نه. من همیشه از بچگی حتی از زل زدن به خودم میترسیدم. هرچقد که عاشق زل زدن تو چشمای بقیه ی مردمم، از زل زدن به خودم وحشت میکنم. درست مثل وقتی که سوار هواپیما میشم و هواپیما میخواد از زمین بلند شه.

من و آینه همدیگه رو نگاه میکردیم. تا اینکه من تصمیم گرفتم وارد شم. چشمام رو بستم و وارد شدم. نمیدونم این معنیش چیه و وارد چی شدم و چجوری. مثل این بود که همه چی تو دنیای خواب من تبدیل به تصمیم شده بود. وارد که شدم ( یا شایدم خارج که شدم) مثل این بود که وارد یه سرزمین دیگه شده بودم. یادمه که داشتم راه میرفتم.

... تو یه جاده. جاده نه .. یه مسیر.

همین طور که تو مسیر میرفتم جلو دور و برم یه سری اتفاق داشت میفتاد. یه سری اتفاقا فلاش بک بود. چیزایی رو دیدم ، با جزییات دقیق, از سال های خیلی دورکه مطمینم هیچ جوری تو حافظه ی من ثبت نشده بودن یا اگه شده بودن خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم. روزای هفته یادم میومد. ساعتا یادم میومد. دیالوگا رو میدیم دقیقا همون طوری که رخ داده بودن. و این چیزایی که میگم بعضیش بر میگردن به وقتی که هنوز بیشتر از پنج سالمم نبود. و همه چی خیلی سریع میومد و میرفت. ولی من رو دور کند بودم و همه چی رو کامل میدیدم .. دیدن که نه میگرفتم، گفتم که اون حس درک کردن دیدن و شنیدن نبود. هر چی بود .. یه سری فلاش بک و بعد وسطشون یه سری فلاش فوروارد. یه سری صحنه از آینده میدیدم. صحنه هایی که تو خیلیاش من نبودم. آدمایی که نمیشناختم. جاهایی که نمیدونستم کجان و چین. نقاشی هایی رو دیدم که کسی داشت میکشید. آدمی رو دیدم که نشسته بود و منتظر مرگ بود. دو تا پسر بچه دیدم که با هم داشتن توپ بازی میکردن. خیلی از تصاویر رو مطمین بودم که میشناسم ولی نمیدونستم از کجا. دیدی آدمهایی که تو زندگیت بودن مثلا بیست سال پیش و تو هیچ وقت برات وجود نداشتن .. اونا رو میدیم و میدونستم که کین. و صحنه هایی که میدونستم آینده ن و نمیدونم کجای آینده و آینده ی کی. یه سری تصویر تصادفی هم بود که اصلن نمیفهمیدمشون.

نمیتونستم واستم. فقط میرفتم جلو. یا شایدم اونا میرفتن عقب. یا شایدم برعکس. هیچ رفرنسی وجود نداشت و هیچ مرکزیتی نداشتم که هیچ چیزی رو از چیزی تشخیص بدم. درست مثل اینکه بالا و پایین و جلو و عقب و حال و آینده و اینا همش بی معنی شده بود.
احساسم شبیه این بود که مثلا من دارم تو یه آکواریوم را میرم و کنارم همه ی این تصاویر میان و میرن. از میون صحنه هایی که یادمه یکدوم یه زنه بود که یه کناری بو د و داشت بچه میزایید و درد میکشید. نمیشناختمش ولی حس میکردم بچه هه رو میشناسم! یه جای دیگه خودم رو یادمه که دیدم که بچه بودم و تو خیابون داشتم با مامانم راه میرفتم و اون دستمو گرفته بود و باهام داشت حرف میزد.

کودک بودن خودم رو دیدم. و خیلی غریب بود این دیدنه.

یه صحنه دیگه یادمه که یه تابوت بود که داشتن میذاشتنش تو قبر و یه سری آدم زیرش رو گرفته بودن. آدمایی که صورتاشونو نمیتونستم ببینم. و خیلی صحنه های دیگه که یادم نمیاد الان

تا اینکه رسیدم به یه اتاق جعبه مانند. یه اتاق سفید مکعبی مثل همون اتاقی که توش واستاده بودم و به خودم تو آینه زل زده بودم ولی دیگه آینه ای نبود اونجا. یه سری پنجره بود ولی. با یه عالمه آدم که بیرون اون پنجره ها داشتن زندگیشون رو میکردن.
اینجاش رو دیگه نمیدونم چجوری تعریف کنم.

همه به توی اتاق نگاه میکردن و زندگی خودشون رو میکردن.
و من اینو میدیدم. زندگی کردن اونا رو میدیدم ...
ولی هرکی که من نگاش میکردم و اون به من نگاه میکرد .. به چشمای من نگاه میکرد .. من میشدم اون. نه اینکه بشم اونا ... یعنی زندگیش رو تجربه میکردم. اون بودن بو تجربه میکردم کاملا. من میشدم زندگی اون .. یا شایدم زندگی اون میشد من. دیگه من مرکز دنیا نبودم. جام با اون تصویری که تو چشمای من نگاه کرده بود عوض میشد. من هنوز من بودم .. ولی کس دیگه رو زندگی میکردم. تمام حسا و درکا و دیدنا و فهمیدناش منتقل میشد به من ...

این حس که من دیگه مرکز دنیا نیستم و هر آدمی یه دنیایی رو تعریف میکنه .. اینو من یه جایی واستاده بودم که درک میکردم. نه که درک کنم .. خودم تعریفش بودم. با نگاه بین دنیای آدما حرکت میکردم. نه که بخوام. کلا خواستن تو اون دنیا تعریف نشده بود. فقط میدونم که به هر کی نگاه میکردم میرفتم تو نقطه ثقل زندگیش وارد میشدم. همه ی زندگی و دنیا و همه چی رو از تو جلد اون حس میکردم. حس خیلی فراگیر و خوردکننده ای بود.ترسناک بود. باعث میشد که حس کنی .. نه که درک کنی که خودت هیچی نیستی. خودت رو گم کنی. پوچم کرد قشنگ این خوابه.

خیلیا رو دیدم اونجا. خیلی آدما. آدمای رندم و دری وری تو زندگی خودم از وقتی که خیلی بچه بودم و میدونم که هیچ وقت دیگه ای ممکن نبود من اونا رو به یاد بیارم. تا کسایی که نمیشناختمشون و میدونم در آینده میبینمشون. من کلا اینجوری زیاد میشم .. که خواب یه کسی رو ببینم که نمیشناسمش و بعدا طرف رو ببینم. ولی این دفعه خیلی زیاد بودن. یکی دو تا نبود .. خیلی آدم بود .. خیلی تصویر بود. بیشتر از ظرفیتم فک کنم! اون جای لیریکس پیرامید سانگ هست که میگه:
i jumped into the river, black-eyed angels swimming with me, a moon full of stars and astral cars, all the figures i used to see .. all my lovers were there with me, all my past and futures ...
بیدار که شدم یاد اون افتاده بودم. عرق کرده بودم و میترسیدم

- ولی تو ترس رو از همه ی حسا بیشتر دوست داری.

نه که من ترس رو از همه چی بیشتر دوس داشته باشم. من فقط عقیده دارم ترس واقعی ترین حسیه که تو دنیا وجود داره واسه همین دوسش دارم. ولی این فرق داشت .. پوچ کننده بود ..

ولی میدونی ... این همه صورت رو دیدم و این همه تصویر رو دیدم ... تمام این مدت یادمه دنبال سه نفر میگشتم . سه تا صورت رو میخواستم .. لازم داشتم تو اون دنیای ترسناک .. سه نفر بودن که باید میدیمشون و پیداشون میکردم. میدونی کیا دیگه نه؟

- اوهوم ... پیدامون نکردی نه؟

نه. پیدا نشدین.
نبودین اونجا!

- یا شاید تو زود از خواب بیدار شدی !

یا شاید من زود از خواب بیدار شدم ...


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

I am one
Damned
One

you killed my lover. thank you


I'm worn, tired of my mind
I'm worn out, thinking of why
I'm always so unsure

I battle my thoughts I find I can't explain
I've travelled so far but somehow feel the same

i saw a savior

what more can i say
for i am guilty
for the voice that i obey
too scared to sacrifice the choice
chosen for me
if only i could see
you turn myself to me
recognize the poison
in my heart
there is no other place
no one else I face
The remedy, to agree, is how I feel

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

عزیزم! نمی دونم چرا مردم با آدمایی که توی رابطه هستن مهربون ترن

فعالیت من تو گودر خیلی عجیبه. در واقع هیچ فعالیتی ندارم. فقط بعضی اوقات می بینم نوشته هام به اشتراک گذاشته شده. تنها دفعه ای که کلمه ی گودر رو تایپ کردم موقعی بود که ماموت دنبال لولو بود و چیزایی که لولو دزدید رو ما هیچوقت نتونستیم ببینیم.هی هی. حالا هم که عاشق شدم رفت. کاشکه می شد آدما رو از اسکایپ دانلود کرد. اونوقت نه بلیط هواپیما می افتادیم نه فراغ یار.
: (

هولی شت دود! آیم این لاو.

friends with shitty benefits

-فردا ببینیم همو؟ ولی فقط چایی بخوریم با هم.
- باشه. کی؟
- صبح. اول صبح.
- مثلا ساعت هشت؟
- آره.
- بیدار میشی آخه؟
- آره من بیدار میشم. تو چی؟
- تو اگه بیدار شی منم بیدار میشم....صبر کن ببینم. های که نیستی؟
- نه. چطورِ؟
- همینطوری پرسیدم.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

اگه بگه آره

آی ویل بی ده لاکیست مادرفاکر این ده هههوووللل واید فااااکینگ وورلد

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

کسی باید ترتیب فاصله و مادران تنی و ناتنی اش را بدهد

گفت دوستم دارد،دلش برایم تنگ می شود، شاید دیدی زد و یکهو عاشق هم شد. گفتم با منی؟[و خیال دختری که این همه وقت دوستش داشتم توی سرم بالا و پایین می رفت] گفت آره، ای بابا... خود تو! توی پنجره ی اسکایپ داشتم ذوب می شدم. رفتم زیر پیانو، گفتم ببین از این زیر باهات حرف می زنم باشه؟ گفت ایرادی ندارد. همینطور که گونه هایم گرم شده بود به این فکر می کردم که چقدر تابستان به تابستان تنها تر می شوم و چه عجیب که اولین بار است کسی هست که گفته دوستم دارد و من هم دوستش دارم.
" بعد ع. می گفت نکن الف. دوباره بلا سر خودت می آوری...ایندفعه باید با بیل جمعت کنیم. نکن پسر".