۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

بعد پونزده سال، بعد سی سال

به حال اون که نتونیم گریه کنیم، به حال خودمون که می تونیم. به حال مملکتمون، پنهونی. که گربه نفهمه.
- اصن به تو چه، تو که تنت رو هر شب می اندازی رو تخت. نه، اصن رو تن من، و بعد های های های.
- تو چند ساله زن منی؟
- ده، نه بیشتر، دوازده.
- تو این مدت نشناختی منو؟ نه، اصن...خودمم نشناختم خودمو.
- دیشب زنگ زدم بهش. برنداشت. دختره پاک زده به سرش. می ترسم بلا سر خودش بیاره. این شبا همه اش خواب خون می بینم.
همه اش مرگ، همه اش چشم های باز، و همه اش...
- تا اون موقعی که این دستبند دستته و ارواح خاک عمه ات چشمات کور میشه پای صفحه کامپیوتر. نمیشه. نمیشه.
- عمه مرده. عمه مرده. عمه مرد...چهل ساله! بابا میگی چکار کنم؟ برگردیم که جفتمون باید واسش بال بال بزنیم. می فهمی؟ روی همون سکو های چوبی که یه گربه هر روز صبح ساعت شش میرینه پاش.
- واسه من دیگه مهم نیس ناصر. باید بریم. جمع کن، یا نه، بمون با دلبرکای روس. من که کاری ندارم. هیچوقت نداشتم. اما باور کن عاشقتم. باور کن باید بریم ناصر.
- اما نه، اما نه، بذار. باید بنویسمت. باید این کتاب تموم شه لیلا. باید تموم شه. سی ساله دارم می نویسمش. واسه چشات لیلا.
- یادته بچه بودیم؟ یادته؟
- پونزده سالم بود. گربه ی تو, هر روز توی دستم و چشمات....آخ لیلا.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

لوس آنجلس- شب دوم و سوم

دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا، و دو روز است توی دالان های تاریک این شهر از ته دل فریاد می کشم و جیغ می زنم. گلویم گرفته. خیلی زیبا بود. آنقدر که کلام کفاف نمی داد. فریاد زدم، بلند و بلند تر، و او می خندید. اینجا همه فریاد می زنند. من می خواهم خالی شوم. هر دفعه این غارها را پشت سر می گذاریم سبک تر می شوم، و باز دوباره چشم هایی دیگر دلم را می رباید. دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا. می توان لبخند زد و بوسه فرستاد برایشان، آنها هم جواب لبخند ها و بوسه ها را می دهند. می توان صحبت کرد، ثانیه ای، دقیقه ای...
چهره اش اثیری بود. در میان انبوه جمعیت ایستاده بود و نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. عکس گرفتم. صورتش الان روبرویم است. گفت رنگ سرخ چهره ام را شاد نشان می دهد. جواب دادم متشکرم. به چشمانم خیره ماند و گفت: " آه...چرا چشمات؟ عزیزم..."
سرم را در آغوشش گرفت و گفت: " چه شده؟"
هیچ نمی گفتم. پرسیدم قهوه می خورد یا نه. گلویم گرفته. گونه هایم را بوسید. چشم هایم را بستم، انگشتانش روی گردنم بالا و پایین می رفت. بغض کرده بودم. کودکان اینجا هم بسیار زیبا هستند. آنقدر که دلم می خواهد یکیشان را برای همیشه داشته باشم. گفت پدرش منتظر است و باید برود. نه نامی، نه نشانی، هیچ. اینطور بهتر است. دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا، دلم که پر می شود می روم توی یکی از همین دالان های تاریک و فریاد می کشم، جیغ می زنم. بلند و بلند تر.
اینجا جای سوزن انداختن هم ندارد. پر است از آدم هایی که آمده اند تا شاد باشند. توی بلندگو یکی می گوید: به دیزنی لند خوش آمدید. اینجا شاد ترین مکان دنیاست.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

لوس آنجلس- شب اول

سحر از خواب بیدار شدیم و به راه افتادیم. هیچ نخوردم. هنوز سردرد داشتم، و مه همه جا را پوشانده بود. شش ساعت رانندگی رساندمان به این شهر بی روح. عصر راهی سرزمین دیزنی شدیم. نمایش کوتاهی دیدیم و برگشتیم. حال و حوصله دیدن هیچ چیزی را نداشتم و در میانه نمایش بی معنی هم پیامک می فرستادم به دختر نقاش چشم آبی زلف طلایی که شاید حوصله ام سر نرود. دختر خوبیست، روحیه اش با نقاش ها خیلی متفاوت است و این برایم عجیب است. برگشتنه فهمیدم راننده اتوبوس ایرانیست. آقا جعفر چند سالیست اینجا رانندگی می کند. کمی اخموست اما وقتی می خندد دلت شاد می شود. پله ها را بالا آمدم، در را باز کردم و آمدم تو. لپ تاپ روشن مانده بود. هیچ پیغامی نفرستاده بودی. قطع امید کرده ام از تو، مهم نیست. فیس بوک را بالا و پایین می کنم. نوشته: حسینعلی منتظری درگذشت.
چیزی روی دلم سنگینی می کند. می خواهم با هم در پیاده رو های این شهر غریب قدم بزنیم. شاید تو سیگاری دود کنی و من تماشایت کنم. دلم برایت تنگ شده.

سفر

الان مثلا رفته ام سفر، که خیالم راحت باشد، و فکر نکنم به هیچ.آخر فکر کردن هم نمی خواهد. یک مشت شعر و ترانه را ریخته ایم روی صفحه و خیال می کنیم این جورچین به جایی می رسد. نه عزیزم! نه، بگذار امشب را هم تا صبح بیدار بمانم. حالا که دیگر کسی از ما خبری نمی گیرد. آدم ها می آیند و می روند و این گوشی موبایل زنگ نمی خورد. صفحه وبلاگ که دیگر پیشکش روی ماه تو. مادرجان می پرسد چرا نیمه ی خالی لیوان را نگاه می کنیم. دقت کردی؟ می کنیم. گفت به تو هم بگویم که خطرناکی، خوب، هستی دیگر!
شب را باید از تو پس گرفت. تیغ را، مرگ را، و شرمی که ماند روی پیشانی هایمان. بگذار برایت برقصم. تماشا کن. باید ایستاد و خندید به اینکه تاریخ، ما را به هیچ هم نگرفته است، و ما چه خود را بزرگ می بینیم این روزها. تقویم را ورق بزن، و به بیست و چهارم مارس دو هزار و نه خیره بمان. خیلی ساده است، نه؟ ولی من هیچوقت این روز را فراموش نخواهم کرد. ارزش نداشت معادل تاریخ خودم را برایت پیدا کنم.
از اتاق های هتل بدم می آید. قبلا اینطور نبوده ام. الان مثلا رفته ام سفر، که خیالم راحت باشد، و فکر نکنم به هیچ، مثل تاریخ. اما باور کن از این اتاق های کوچک، از این تخت های نرم که تو در آغوششان خوابیده بودی بدم می آید.عزیزم، تو از کلمه های خفت بار و باتوم های لرزان آن بسی جی که ریش هایش از پانزده سالگی به یادگار مانده هم بدتری.
تنها نتیجه این سفر شاید این باشد که بفهمم از هتل ها بدم می آید.

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شب بخیر عزیزم

تو نیستی. تو هیچوقت نبوده ای و تمام این رازها و بوسه ها و دروغ ها که منقاد چشمانت بوده اند پشیزی ارزش ندارند. باور کن الان خوش ام. آنگونه که تو می خندیدی و می گفتی: مست.
شاید آن هم نباشم اما خوش ام. آخ، گرمم است. باور کن خیلی گرم است. از مادر می پرسم چرا اینقدر گرم است همه چیز. می گوید خوب است، سرد نیست، ملایم است و دلنواز مثل لبخندت. خبر دارد از همه چیز. می دانی؟ عکس هایت را دیده. دلش نمی آید بگوید مستی پسرم.
اما من مست نیستم، بیخوابم، و شرابی نوشیده ام، چهل ساله، از لبانت. نه! باور کن الان بطری شرابم کنار دستم است. رویش نوشته: 1969
یعنی یک سال بعد از نابودی آن پسر، یک سال بعد از نابودی رویایمان که دوتایی زیر پتو به هم بافتیمش، و تو حتی ناله هم نکردی. می دانی...سر بر سینه ی تو گذاشتن حس غریبی داشت.
تو اما بیست سال بعد از این بطری به دنیا آمدی، عجبیب نیست؟
مادرم می گوید شب بخیر.
جواب می دهم شب بخیر آقای معلم.
چیزی نمی گوید.
می گویم حرف هایم را گوش ندهد، چرند می گویم، از بی خوابیست.
رنگ انار. پاراجانف. با هم تماشا کردیمش. نه؟ نکردیم. تو نمی شناختی اش اما مادرم انگار عاشقش شد.
می خواهم گره باز کنم از زلفت. شاهراه بزنم به دلت. از این حرف های کلیشه ای و مزخرف که آدم های عاشق تحویل هم می دهند.
اما باور کن...نه، بگذار اینطور بگویم، لکاته ها را دوست دارم. نمی دانم چرا...نه، حالم بهم می خورد.

"- چرا گذاشتی عاشقت بشم؟ ها؟ من نمی فهمم! اگر قرار بود...نه، ساکت باشم بهتره.
شب بخیر عزیزم."

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

مژده!

الان ای میل رسید از استاد عزیز که پنجشنبه پاشو بیا امتحانت رو بده پسر!
به به

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

اما نمی شود.

دختریست با زیبایی نفس گیر، سن اش با هفت سال فاصله از تو جایی آن دور دور ها برایت بال بال می زند و دست تکان می دهد. ساعت چهار صبح است و پای فیس بوک به تو می گوید تو زیبایی و می خواهدت که معشوق اش باشی، و آنقدر می خواهدت که می گوید همین حالا قطار را بگیر و سر راست بیا بالا تا راست بخوابیم روی یکدیگر. تو، یعنی منی که در آینه ای، نفس ات را آرام بیرون می دهی و لبخند می زنی. خیلی معقول، جواب می دهی متشکرم. اما او همچنان ادامه می دهد و در وصف تو می گوید که زیبایی و راهی نیست جز عشقبازی. آنگونه که انگار خریده است تن ات را با جادوی چشمانش. تو جادو شده بودی. مدت ها پیش. با صدایش، با لمس انگشتانش، با لب هایش. اما نمی خواهی اش. در عین خواستن عذاب می دهی خودت را، می گویی بگذار بماند. بگذار تنها باشی. باید خودت را پید کنی اول. اینگونه فقط تنها تر خواهی شد و غرق خواهی شد در آن سوی دریایی که بین دستانتان جا خوش کرده. توی ذهنت چشم های دیگری بالا و پایین می روند. در خیالت تن دیگری را در آغوش گرفته ای. لبانت بر سرخی لبان دیگری قفل شده و نیستان نگاهت آتش خورده از جرقه ی کلامی دیگر. نه، تو اصلا نمی توانی همخواب آخر هفته کسی باشی. هرچقدر هم که دلفریب باشد. جواب می دهی که این کار نشدنیست، ایرادی نیست بر ملاقات و نوشیدن دو لیوان قهوه و صحبت و آواز و شمع و اشک. اما تو، یعنی منی که در آینه ای، نمی توانی. چون تو عاشق می شوی. در یک نگاه دل می بازی و بعد که او ترک ات کند دیوانه می شوی و سر می گذاری به بیابان خدا. پس نه، همین ها را می گویی. می نویسی که وابسته می شوی. می ترسی از جدایی. از تنها ماندن. تو شجاعی. اما این جای احساسات ات لنگ می زند. تو تن اش را می خواهی. اما نمی شود. برای خودت می گویم. می نویسد هر روز برای تو و کشورت شمع روشن می کند. گونه هایت گرم می شود. می نویسی که احساسات زیبایی دارد، مثل لبخندش. اما نمی شود.

دیالوگ کثیف

{داخلی، کافه}
نگاه کن منو.
- چیه؟
- میگم مثه یه ج ن ده، ک رد منو.
- کی؟ کجا؟ صبر کن! اصلا چرا اینطوری حرف می زنی؟
- چطوری حرف بزنم؟
- می دونم چکارت کرده خوب. لازم نیست بگی.
- میگم مث یه...نه، تو از کجا...
- خفه ! بگو ببینم یعنی من دایی میشم؟
- نه، اما یعنی من بالفطره یه احمقم.
- بیا ببوسمت عزیزم.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

قاضی شرع

بیا که برایت تا پای مرگ برقصم
ای قاضی شرع من.
بیا.
سیاهی چشمانت.
آن چنان
آی چه بویی بود
آن که میان گیسوانت
آمدنت
تو بیا!
قصه بگو!
که برقصم
که برقصیم
ممم...
آن چنان شبی بود در نگاهت
که بر آمدن خورشیدش را هیچ امید نبود
نبود؟
تو بیا.
آمدی؟
تا پای مرگ!
نمی شد؟
تو بیااااا...ه.
خون ها خواهم فشاند پای حریر چرک آلود کتابت.
آی قاضی شرع من.


۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

بید ار شو

سید چرا بیدار نمیشی؟ چه کارت کرده بود م؟ خودت هم می دانی و خبر داری از هرچه بر ما رفته. حالا حالا ها باید پشت این صفحه درخشان پانزده اینچی بنشینیم و آرزو کنیم ما هم یکی از آنها می بودیم. نه، چرا آرزو؟ هرچه شده دلیلی داشته، از سر خوشی که نیامدیم اینجا سید. خودت خوب می دانی چقدر عذاب داد آن شب که نشست توی ماشین تو، و رفت. لکاته حالیش نبود چه می کند، چرا...بود. من نمی فهمیدم، الان هم که اینها را می نویسم نمی فهمم و شاید هیچوقت نخواهم فهمید. می گفت بعضی شب ها آنقدر می خورد که نعشش را رفقا باید از کف میخانه جمع کنند. قبول که تو هم اینها را گفته بودی. یادم است. از اول هم قرار نبود با هم باشیم. هیجان بود و من چشم هایش را دوست داشتم. همین. جان مادرت پاشو سید. بیا خون کف اتاق را بشوریم با هم. خودم همه اش را تمیز می کنم. تو فقط پاشو. لیاقتت همین بود. مثل مرده ها بیافتی روی کاشی های کهنه ی اتاق، با دندان های بیرون ریخته و مغزی متلاشی. خودت هم می دانی سید، وگرنه آینه را خیلی وقت پیش جلو چشمانت می گرفتم تا خردش کنی. می دانی تو را به طعم نگاهش فروختم؟ به همین راحتی. باید برگردیم دو تایی، ببینیم بدبختیمان از کجا شروع شد.هیچ چیز تمامی ندارد. ببین... جوانک داستانمان را شنید، سرش را گذاشته روی مرمر کنج اتاق و دارد بلند بلند با خودش حرف می زند. یادت هست با هم خیابان پشت خیابان می دویدیم؟ کارمان تمام بود. مثل الان. نمی دانم چرا خیلی وقت است خوابی. حالا بیدار شو سید. بیدار شو

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

حقیقت

من جاکش نیستم که ! والله!

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

تمام شد

ولدمار نشسته روبرویم و غمباد کرده. کم مانده بزند زیر گریه، به روسی ازش می پرسم چه شده و به چه فکر می کنذ.
دسته موی بلوندش را کنار می زند و دست می کشد بر صورتش.
جواب می دهد: Zhezni
زندگی.
به فارسی می گویم من هم همینطور رفیق.
به چوب خراشیده ی میز کهنه خیره می شوم تا اشک هایش را نبینم.
ادامه می دهد: پریروز برگه های طلاق را امضا کردم. تمام شد.
_______________
دو روز است که هیچ نخورده ام. مادرم به زور غذا می دهد به من، می گوید با این همه دوا که برای سرماخوردگی می خوری خوب
نیست گرسنه بمانی پسر. اما من نمی توانم چیزی بخورم. اشتها ندارم.
________________
دیشب سه نفری نشسته بودیم توی رستوران تاریک. گارسون ها هم فهمیده بودند وضعیت خراب است. پرسیدند نوشیدنی می خواهید؟ ف. جوابشان را داد، میان کلماتش وودکا بالا و پایین می رفت. گفت برویم سر اصل مطلب. تمام قاشق چنگال ها را کشید کنار، گفت اینطوری احساس امنیت بیشتری می کند. لبخند زد. خندیدم.
عینکش را روی شیب بینی اش کمی بالا برد و گفت: ببین الف. ساکت نمان. باید حرف بزنی. حالم بد می شود از دست تو. باورت می شود؟ تو واقعا مشکل داری دوست من. باید عوض بشی.
با اندکی صبر به آن یکی نگاه کرد و گفت: و تو مادر-ج نده! باید توضیح بدی به ما!
داستانش را گفت. راستش حوصله گوش دادن نداشتم و علاقه ای هم نداشتم چیزی بشنوم. این رستوران رفتن هم کاری بود که باید انجام می شد. لب به غذا نزدم. سرم سنگین بود و دلم پر.
گفت بنظرش کاری که کرده ایرادی نداشته و نیازی به پشیمان بودن هم ندارد که یعنی عمرن عذر خواهی کند.
تلویزیون بازی بسکتبال پخش می کرد، هیچوقت از این بازی خوشم نیامده. سعی کردم لبخند بزنم. نمی دانم چرا.
می خواستم ببخشمش ولی اینها را که گفت اصلا بیخیال همه چیز شدم. کم کم بلند شدیم، هر سه مان. دست دادیم و همدیگر را بغل کردیم.
گفتم مواظب خودش باشد.
تمام شد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

اسب های پای تپه



اما اینگونه است که هماره باید ساکت ماند و گل لبخند را بر صورتت نقاشی کرد. اینگونه است که اسب های پای تپه را مجالی نیست برای مردن

مغازه دار پیر نشانی کوچک را از اینطرف به آنطرف می کند. فکر می کند زندگیش از آن دست بی معنیست که قدم زدن های پر تکبر مرد سیاهپوش که خطی سرخ بر پیشانی و پیراهنش نقش بسته

"...و تو زیر تلماسه های زمان پنهان مانده ای. آنگونه ناپیدا که ثانیه ها را..."

برف می آید. برف می آید و کودکان بر تپه ی مه آلود می دوند تا درختی را بیابند و در آغوشش بکشند. خونشان سراسر رودخانه را پوشانده. چه که آنها سالیان سال است بر جریان سرد این مزار خفته اند.
...تا درختی را...
در آغوشش...
تک ضربه ای ناگاه، در گوشش خواند:
نگو. نگو. هیچ نگو.

آری عزیزکم :
اینگونه است که هماره باید ساکت ماند و گل لبخند را بر صورتت نقاشی کرد. اینگونه است که اسب های پای تپه را مجالی نیست برای مردن