۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

نتیجه اخلاقی

می توان یک مرده بود بر تخت بیمارستان, یا مادر مرده ای توی قبرستان.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دفعه اول

ایشون آقای * هستند. بعد توی گوشش گفت: " دفعه اول با موزیک این بود دیگه...یادته؟"
و دستش را کشید بر کمر دخترک که آرام می خندید.


تلفن نیمه شب

ساعت دوازده و نیم یک شب بارانی, میان سرفه ی دود و غرش آسمان, یکهو زنگ تلفن به صدا در آمد. شماره ناشناس بود. جواب دادم: الو؟
از آن طرف صدایی نمی آمد, و من هم- بیکار و پر حوصله- سر زمین گذاشتن گوشی را نداشتم. چند ثانیه صبر کردم.
صدایش آمد, خودش بود, بغض کرده بود و لهجه اش هم غلیظ تر شده بود.
"دلم تنگ شده, می خوام ببینمت."
باران محکم به شیشه می خورد, نمی شد جواب مثبت داد. به هیچوجه.
"نمی تونی. نمیشه, الان نه...ولی شاید وقتی دیگر."
- وقتی دیگر؟ یعنی چه؟
- یعنی همین...شاید وقتی دیگر."
خودش خیلی وقت پیش گفته بود همه چیز تمام شده. یعنی از همان دفعه ی آخر که بعد شش ماه می دیدمش. قهوه اش را ناتمام گذاشته بود و با لبخند مصنوعی گفته بود: "چقدر خوبه می بینمت."
بهتر بود همه چیز آنگونه, پایان یافته,باقی می ماند.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

نفس

صدای دلم را شنید که محکم شکست. گفت: " خوشحال شدم دیدمت." در آغوشم گرفت و رفت و مرا جلوی چراغ راهنمایی که قرمز شده بود تنها گذاشت. گاهی اوقات وقتی میان جمله جمله ی اجراهای سی سال پیش آن مرد, چشم های او را می بینم, نفسم بند می آید.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

من و سنتوری

اوه, ایشون روی معشوقه علی سنتوری رو هم سفید کرد!

___________
پی نوشت: وقتی اعصابت خرده و هیچ راهی برای خلاصی پیدا نمی کنی پاشو موسیقی آذری ات را بگذار و با صدای بلند بگو: فااااااک!!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

زهرمار!

تلفظ نام رفیقم که روسی و فارسی و لهستانی را با هم حرف می زند را فراموش کرده بودم. پرسیدم: نامت را چطور تلفظ کنم؟
گفت: ولدمار, آسونه...مثل زهرمار!

پسرم پسرم

می دانی چقدر سختی کشیدم این مدت, خودت هم می دانی او چقدر عذابم داد. دیدی؟ نه؟ دیشب توی رادیو موقع ضبط برنامه گلویم ناگهان گرفت و نزدیک بود بغض کنم, اما نگه اش داشتم. میکروفون را کنار گذاشتم و رفتم بیرون. توی دستشویی به آینه خیر ماندم و آرام طوری که قطره ها نشوند گفتم: " احمق! هنوز هم عاشقی!"
---
پدر می گوید: پسرم, آدم هایی مثل تو فقط دو چیز نابودشان می کند: سیاست, و زن.
شاید توی دلش ادامه داده: که خوشبختانه تو هر دو تا را داری پسرم!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

لذت

بی قراری زیر بارانی که بر پیکر هر دو مان یکسان می بارد؛ لذت بخش است.

شما شاهکارید خانم!

دو تا کتابی که می خواستی رو برات کنار گذاشتم.
-تا کی ببینیم هم را!
- دقت کردی شش ماهه ندیدمت؟
-آره, سرم شلوغ بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

خداحافظ

روبرویم نشسته, طراحی می کند. سیگاری میان دو انگشتش جا خوش کرده. می گیرمش, پک آرامی می زنم. مثل همیشه بدمزه است. بر می گردانمش, و نفسم را بیرون می دهم. با دود, حس عجیبی دارد. سرفه می کنم. این کارها به من نیامده. لبخند می زنم. می خندد.
گل نراقی توی گوش هر دوتایمان می خواند: " از تیر آه گذر کنم."
ترجمه همه ی جمله هایش را می داند.شب تا صبح برایش همه را گفته ام. در عین دوست داشتن, نمی خواهمش. نه, در عین "تمنا" نمی خواهم. دوست می دارم و می خواهم که دوست نداشته باشم. به یادم می آید و می خواهم از یاد برود. حالا دوست دارم همه چیز فراموش شود. بتوانم در آغوش بفشارمش, بدون لحظه ای فکر به هرچه بین ما و دیگران بوده.
اصلا نمی دانم, شاید او همان آدم قبلی نیست. خیلی شبیه هم بودند. انگار دوباره به سویم برگشته, یا خاطره اش, آنگونه که دوست داشتم.
یاد "سولاریس" افتادم, همه ی خاطرات روزی باز خواهند گشت. اما تضمینی نیست که همانگونه که ما در ذهن پروراندیمشان باقی مانده باشند. همه چیز می پژمرد. حالا حتی چهره ی فرشته ای که زمانی دلبسته اش بودم و همه ی لحظات پاک به دورش می چرخید روسپیان بیست و پنج دلاری را می ماند که کنار خیابان دامن هایشان را بالا زده اند. رویا پروردن زیباست, اما تاریخ, عجولانه و سنگدلانه همه چیز را کنار می زند. تاریخ زن پیریست که حرف هیچ کس جز خودش را قبول ندارد. او همچنان یک فرشته است.
اما تاریخ...آی از آینه های شکس..ت..ه.
تمام شد. من هم تمام شدم. او هم...نمی دانم.
باز دوباره می خواند: "بهار ما گذشته, گذشته ها گذشته."
در آغوشش می فشارم و می بوسمش, که بار آخرمان باشد.
خداحافظ زیبا.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

اعتراف

باید اعتراف کنم, احساس می کنم آدم های اطرافم از جنس مخالفشان-حالا چون اینگونه بحث ها را با مردان بیشتر داشته ام تا زنان- انتظارات محدودی دارند, و این محدودیت گاهی فقط در حوزه ی بدست آوردن تن آنها خلاصه می شود و بس.
تحقیق که چه عرض کنم, بررسی شخصی من در میان دوستان و آشنایان مرا به این نتیجه رهنمون کرده که کازابلانکا و مولن روژ بازی من اصولا پشیزی ارزش ندارد. یعنی در منظر اجتماعی ؛ اولویت و اهمیت بر تصرف کردن تن دوطرف در کوتاهترین مدت ممکنه است.
از این قانون نانوشته تا وقتی بر سرم نازل نشد خبری نداشتم, اما یک چیزی در فرهنگ "دیت"(همان قرارهای خودمان) کردن آمریکایی هست که می گوید شما در دیت سوم باید س ک س داشته باشید و اگر نداشته باشید طرف مقابل شما احساس می کند که شما علاقه ندارید از مرز "دوستی" پا را فرا تر بگذارید.
حالا فکر نکنید من هر هفته دو تا از این قوانین "سه دیت ناقابل" را رعایت می کنم ها, جان خودم.
خوب و بد این قضیه را نمی دانم, اما چیزی که حس می کنم آن است که بعد از مدتی شخص نویسنده ارضای ذهنی و روحی نشده. خوب, از بدو ورود و قرار گرفتن در محیط دانشگاه به این نتیجه رسیده ام که دغدغه های ذهنی من "به شدت" با بقیه آدم هایی که می بینم فرق دارد و همین باعث شده از ارتباط هایم حتی در منظر دوستی راضی نباشم.
حالا اینها را که می نویسم، میان کلام باید عرض کنم که متوجه شده ام فوق العاده با اروپایی ها راحت ترم و احساس نزدیکی می کنم. این را علاقه هایمان در فیلم و موسیقی و ادبیات ثابت می کند. دوستان اروپایی ام سواد بیشتر و علائق وسیع تری دارند. در این میان از اعلام یک بیان خاص برای تعریف جمعیت انبوهی از جوانان آمریکایی هم بی زارم و به هیچوجه نمی گویم در میان اینها آدم های جالب پیدا نمی شود.
اتفاقا آمریکایی های فوق العاده ای را ملاقات کرده ام, با هم فیلم ساخته ایم, عکاسی کرده ایم, و خلاصه گرم گرفته ایم. اما در کل, بر این جمله تاکید می کنم که دغدغه هایمان متفاوت است. اینجا مردم گرفتار روزمرگی اند. نمی دانم چطور توضیح دهم. ولی همه چیز دارد تکرار می شود. هر روز مثل روزهای دیگر, چه می دانم پارتی هاشان برایم یکنواخت است و همین است که خیلی آن اطراف آفتابی نمی شوم.
با توماش-رفیق لهستانی- صحبت می کردم راجع به تفاوت های فرهنگ خوش باشی و شراب خواری در بلوک شرق و آمریکا. جمله ی جالبی گفت: " ببین, توی لهستان, یوگوسلاوی , روسیه...و کشور هایی از این دست الکل می خورند تا "خوش" باشند. برقصند. و در این میان موسیقی کولی وار-بگیرید چیزی شبیه گوران برگوویچ- هم گوش بدهند.(شکر کلام: چیزی مثل کاری که خودمان می کنیم.) اما اینجا الکل را "مصرف" می کنند. آنقدر می خورند تا بالا بیاورند و کارشان به بیمارستان برسد, و این بنظرم بی معنیست."
بگذریم. برگردیم سر قرار گذاشتن ها, احساس می کنم اینجا انتظارات زن و مرد از یکدیگر( اصلاح کنم, مردان از زنان.) در حد بدن هاست(قطعا این مورد مولد هر حرکیست؟ درست؟ لذت بدست آوردن طرف مقابل. از لحظه ای که اسیرش می شوی)
در هر حال, احساس می کنم, باید با کسانی بگردم که کش دادن ها و رمانتیک بازی ها را درک کنند. شعر که می گویی برایشان نگویند: اوه, ایت ایز نایس. تنک یو.
امید جلیلی می گفت:اگر برای یک دختر بریتانیایی رگ دستت را بزنی و با خون برایش شعر بنویسی باید اول مجبورش کنی بخواند. بعد که خواند می گوید: اوه , اوکی!
در هر حال, باید اعتراف کنم که تجربه قانون های نانوشته ی اجتماعی که رگ هایش را دقیقا نمی شناختم عجیب بود.
حتی لذت فاتح شدن هم عجیب بود,و باز از لغت "فتح" کردن خوشم نمی آید. من که باشم که کسی را تصرف کنم!؟
بجای فتح باید...نمی دانم چه کلمه ای می شود گذاشت.
خلاصه سر همین تردید ها, و خنگ بازی هاست دیگر.
اصلا همه چیز عجیب است.

پی نوشت: فکر نمی کنم این نوشته کسی را برنجاند اما اگر مخ من سه کار می کند و چرند می گویم لطفا سریعا گوشزد کنید. چون خودم یک همچین فکر هایی دارم.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

Mais pourqoui

C'est un jour comme un autre et pourtant tu t'en va
Tu t'en vas vers un autre sans me dire, un seul mot.
Je ne comprends pas, comprends pas.

...

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

از این لحظات کم گیر میاد

صدای او, مثل آوازی در گام می مینور بود. نه, شاید محزون تر...چه می دانم, من که هیچوقت از گام های موسیقی سر در نیاوردم!
این که نگاهی, لبخندی, صدایی, ترسی, یا حتی رویایی مرا به یاد او بیاندازد وحشتناک است.
یا سرفه ی دختری که میز بغل نشسته و با دوست پسرش لاس می زند که دقیقا یک پرده و نیم پایین تر از سرفه های او بود.
توی دلم گفتم: یعنی از اون بیشتر سیگار میکشه یا اینکه کلا صداش کلفت تره؟ اصلا چه ربطی داره. درست رو بخوان!
ویرم گرفته بود صدایش را بشنوم, نمی دانستم چطور سر صحبت را می توان باز کرد:
"هوای گرمیه خانم. نه؟"
اه, نه, باید طور دیگری جلو برد. تا ابد که نمی شود وضع هوا را جویا شد. می شود؟
دوباره سرفه کرد, دلم می خواست با هم سرفه می کردیم. ترکیب آتونال بامزه ای می شد. باور کن! همین آتونال بودنمان کار دستمان خواهد داد بنابراین باید بیخیالش شوم.
"شاید صدا و لمس نگاه ها بهتر از هرچیز دیگری باشد. مثلا حتی چشم بسته هم می توان گفت طرف چطور نگاهت می کند. سنگینی خاصی دارد. "
همه ی اینها را روی کاغذ می نوشتم مبادا یادم برود. مردی شروع کرد تند تند روسی صحبت کردن, سرم را برگرداندم دیدم رفقا با چشم هایی که برق می زد با مرد موطلایی صحبت می کردند. فیلشان یاد هندوستان کرده بود انگار. موسیقی را قطع کردم تا بشنوم چه می گویند و چند کلمه ای که می شود فهمید را بفهمم. رویهم رفته زبان زیباییست, موسیقی دارد.همین کافیست.
صحبتشان قطع شد. مرد موطلایی بلند شد و آمد طرفم, نگاهی به ورق ها کرد و با لهجه ای عجیب پرسید: شوما... ایرانی هستی؟
گفتم : بله, خوشوقتم! شما اهل کجایی؟
-من لهستانیم!
- چقدر جالب! فارسی از کجا یاد گرفتی؟
-خانمم ایرانی بود. لهجه دارم نه؟
- فارسی رو خیلی خوب صحبت می کنی! آفرین!
و بعد یکی از دوستان لهستانی بلند شد و سان فرانسیسکویی که من بهش یاد داده بودم را بلغور کرد:
"باهاش سن فرانسیسکو رفتم!"
مرد موطلایی خندید: " با تو؟ نه من با تو سن فرانسیسکو نمی رم!"
بلند گفتم: دایی جا ناپلئون؟؟ تو اون کتاب رو خواندی؟
لبخند زد و گفت: "بله."
و رفت.
کمی به همدیگر نگاه کردیم. پرسیدند فارسیش خوب بود. گفتم لهجه عجیبی داشت. بعد به نوشته هایم خیره ماندم و توصیف ناتمام.
بله, صدایش آوازی در یکی از گام های مینور بود. مثل چشم هایش.
صدای آهنگ را بلند کردم و خواندم: لا لا لای لای لای...کاتیوشا!
و این "کاتیوشا" تنها کلمه ای بود که از کل آهنگ می فهمیدم.
و باقی مسائل.
به دختری که کنارش نشسته بودم نگاه کردم. موطلایی, چشم های سبز,پوست سفید, و نگاه هایی که انگار همین الان جذب مسئله مهیجی شده که ته مزه توتون و قهوه را با هم دارد! تند تند روی کاغذ طرح می زد. پرسیدم: این طرحت... آخرش چه می شود؟
گفت: چشم های توست. که مثل آوازیست در یکی از گام های مینور! چه کار می کنی با خودت؟ چیزی بگو!
-هاها! بیا اینو تماشا کن.
-کیوسک, عشق سرعت.
نمی دانم چرا اصلا این آهنگ بخصوص را پخش کردم! شاید چون زیر نویس انگلیسی داشت. نمی دانم.
زیر نویس ها را می خواند, و لبخند می زد. توی دلم از هرکسی که زحمت زیرنویس گذاشتن را کشیده بود تشکر کردم.
-اه , این تهران شما بی شباهت به مسکو نیست ها!
تعجب کردم,مانده بودم چه بگویم.
خندیدم, و خندیدم....بی آنکه بفهمم چرا.



روز از نو

امان از این کابوس های شبانه که آرام ,در آینه روزها و رودها, از نو تکرار می شوند.
حیف کسی نیست لحظه ای امان دهدمان از این درد که گلو را می فشارد و قلب را فسرده , و اندک اندک انبوه می شود. تا جایی که کلام در مقابلش سر فرو می آورد. کم آورده گویی؛ و چشم ها, این دریچه های ابدی لب به سخن می گشایند که: ببند, ببند چشم هایت را, بل لمس دستانت آینه ای را فرو شوید, و بساید هرچه زنگ است و بریزدشان پای مزبله ی عشقبازی غریبه ها.
"و او غریب نبود, چه که چشم هایش فریاد می کرد این تک رنگ ابدی پای در بند را: سبز"
لب گشودم که بگویم: آخ...سبز!
امان نداد. حیف کسی نیست لحظه ای امان دهدمان از این درد که جان را می فشارد!
تا ثانیه ای در بر گیردمان.
لب گشود, با چشمانش:
بعضی روزها, باد بوی فریاد ها و خون های ابدی را با خود می آورد.
من خسته ام, بیش از آن که تصورش را بکنم, و بیش از آنکه در مخیله ی او بگنجد.
حالا توی آینه به خودت لبخند بزن که :"باید جلو رفت. بیخیال, هوم؟"
کسی توی گوشم-به زبانی غریب- خواند: "روز از نو..."
در دل ادامه داد: به گا رفت.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تنها

مرثیه هایی برای آزادی، تنها دارایی های من.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وای همه اش

همه اش دلم می گیره. همه اش تنم اسیره. خنجر زدم خوب نشد. بر بط زدم خوب نشد.

پی نوشت: محسن جان, آلبوم جدید مبارک آقا!

Revelations at 3 AM: or what not to ask

I call. A phone rings in a distance.
Hey!
- oh hi!
- It was a great night.
- Oh, for me too.
- Yeaa...Umm...do you know where is my wallet?

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مشکل فلسفی-منطقی

پدر زن احتمالی آینده من پیانیست بود, استاد دانشگاه, و یک آدم خیلی محترم. همسر احتمالی آینده من هم دختر خوبی بود, پیانیست بود ؛ مثل پدرش. زیبایی از چهره, و هنر, از هر انگشتش فوران می کرد. همدیگر را دوست داشتیم وپدرش هم من را. منتها این وسط یک مشکل کوچک فلسفی-منطقی اذیتم می کرد. آینده ی احتمالی من وجود خارجی نداشت.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

دنیا سراسر سبز است

چهره, آینه را می بخشد. چون کرم که چنکگ را.
تقاضا, به اجابتش التماس می کند: می توانی مرا ببخشی؟
شاید وقتی حکایتمان به اتمام رسید, ما به سرزمین بهار های ابدی برویم.
گروه موسیقی, ترانه مشترکمان را می نوازد.
و دنیا, سراسر سبز است.

چند خط از شعری به همین نام از تام ویتس بود که ترجمه کردم.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

تردید

مثل دختر های هجده ساله, هنوز چند صباح از مرگم نگذشته, سوار بر آهوی لنگ شهوت, بر رختخوابی می خوابد که هنوز بوی تن مرا می دهد. درست مثل دختر های هجده ساله.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تا از جان گذرم....

چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز
خبری نشد از آن...