۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

آآآ‌ !

نمی دونستم بعد گریه کردن هم آدم کره می کنه.

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

اینجا کجاس؟

علاوه بر این وبلاگ، توی " اینجا کجاس؟" هم می نویسم. به اشتراک های گودرتان اضافه کنید.

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

kid A

هنوز هم وقتی کفش نو می خرید مثل بچه های اول دبستانی هر پنج دقیقه یک بار به کفشش نگاه می کرد و لبخند می زد

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

دون ژوان

چند وقت بود دیگر هیچ چیز نمی نوشت. یعنی دقیقا از آخرین شبی که کنارش خوابیده بود تصمیم گرفت که اگر برود، خودش را تمام کند. دروغ چرا؟ فکرش را هم نمی کرد. همه اش تقصیر پیرمرد همسایه بود. نمی دانم از کدام گوری پیدا شده بود و بخت بد او هم اینطور رقم زده بود که همسایه باشند. هم سایه، آنطور که اگر پیرمرد روی صندلی زیر پنجره ی بی پرده ی گوشواره می ایستاد می توانست سرش را کمی بالاتر بگیرد و از توی پنجره تمام شاه نشین را تماشا کند. مثل تمام پیرمردهایی که می شناخت هیز بود و آنقدر اعتماد به نفس داشت که خیال می کرد می تواند تن تمام دختران دنیا را با نگاهش بخرد. دقیقا یک سال پیش بود، لیلا کنارش خوابیده بود و هر دو برهنه بودند. بعدها خودش تعریف کرد که تا آن موقع آنچنان سرشار از لذت هم آغوشی با کسی نشده بوده. خیال می کرده لیلا باکره بوده اما اشتباه می کرده، نه اینکه اهمیتی داشته باشد. فقط چیزی توی صدای دخترهای باکره حس کرده که همان را از لیلا هم می شنیده. خیلی باهوش بود، با نگاهش عشقبازی می کرد، ولی با همین کارها رفته رفته از همه دور شده بود. آنطور که هیچ کس توان فهمیدنش را نداشت. وقتی عاشق می شد جانش را تقدیم می کرد، با دست خودش جلاد می ساخت از فرشتگان. گاهی اوقات حتی از درک من هم خارج می شد. بعضی شب ها لیلا می آمد خانه ی ما پیش زری خانم. زری از زمانی که یادم می آید توی اتاق کوچک کنار انباری زندگی می کند. تنش بوی خاصی دارد. خیال می کنم کل خانه باید بوی او را بدهد. پدرم می گفت زری هیچوقت شوهر نکرده. دلش نخواسته و دست رد زده به سینه ی ده ها مردی که آمده اند خواستگاری. خیلی صحبت نمی کرد، دقیقش را بخواهید فقط با لیلا حرف می زد و بس. وقتی مرد گریه نکردم، همیشه دو سه سال بعد جای خالی آدم ها را حس می کنم. چهار سال پیش که پدربزرگ مرد و تمام ده سیاه پوش بود من تنها آدمی بودم که کتاب بدست زیر درختی نشسته بودم و با خودم می گفتم:"چرا رومئو؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟" ولی الان گاهی اوقات توی خیابان های این شهر تاریک ناگهان فشار انگشت هایش توی خیابان میرداماد به یادم می آمد که انگار داشت تنش را نجات می داد که دوباره لیز نخورد و نیافتد توی چاله و دوباره سکته نکند. ولی بی فایده بود، پدربزرگ سالها پیش افتاده بود توی چاه. نمی دانم از کجا شنیدم ولی فکر می کنم از زری خیلی خوشش می آمد و هیچوقت به هیچکس چیزی نگفته بود. اگر حال و روزش بهتر بود همان موقع می پرسیدم بابا تو هنوز عاشقی؟ ولی چشم های خودم هم سیاهی می رفت. کجا بودم؟ کجا بودیم؟ یادم هست که خودم خاک ریختم روی تنش که دو سه متری از تمام آدم هایی که آن بالا گریه می کردند پایین ترتوی دل زمین بود. و لیلا هم بطری گلابش را محکم به سینه اش فشرده بود و آرام اشک می ریخت. کاش چیزهایی که می نوشتم حقیقت داشت، بعد سه سال الان گریه ام گرفته. هیچکس آنروز غیر من و لیلا سر خاک او نرفت. تنها مرد، مثل همه زن هایی که گوشه خانه ها توی بخار رنگی غذا ها می نشینند و بچه ها و نوه هایشان را تماشا می کنند که کم کم بزرگ می شوند و می روند پی کار و زندگیشان . مثل مادربزرگ که آخرین بازمانده ی زنان زیبای توی قاب روی طاقچه بود و من و لیلا نوزادانی بودیم که سه ساعت بیشتر از عمرشان نگذشته بود. یکی توی قنداق سفید، بغل مادربزرگ و دیگری در آغوش زری. تنها عکسی بود که با هم داشتیم و بین ملاقات اول و دومان هم بیست و سه سال فاصله افتاد. من تازه برگشته بودم تهران و او هم تمام این مدت را در پاریس زندگی کرده بود. پدرش سنتی ترین مردی بود که به عمرم دیده بودم. همسایه ها می گفتند از پیرمردی شنیده اند که مادرش قبل از طلوع آفتاب لیلا را سوار قطار کرده و فرستاده تبریز پیش عمویش که با هم بروند باکو و بعد مسکو و از آنجا هم سوار هواپیما بشود و برود پاریس. از تمام کودکی خانه ی پدر مانده بود و زری خانم که به خیالش داشت از تنها باز مانده ی آقایش نگهداری می کرد. آقایی که هیچوقت برایم پدر نبود، و با تمام مهربانیش مردی بود دست نیافتنی. صحبت هایش پر از رنگ هایی بود که نمی فهمیدم از کجا می آید. آقایی که پدر همه بود جز من که بعد پانزده سال بی خبری هنوز هم می توانستم حضورش را حس کنم که از این دنیا نبود. اما زری دیگر گوشش غیر از صدای لیلا هیچ نمی شنید. بعد از ظهر یک پنج شنبه ابری توی حیاط خانه پدربزرگ بود که این همه سال فاصله یکهو ناپدید شد. خانه خالی بود و همه ی اهلش یا زیر خروارها خاک آرام گرفته بودند یا با درد و تشویش کوچ کرده بودند تا به خیالشان زیر خروارها خاک سرزمینی دیگرآرام باشند. ولی من انگار لیلا را از مدت ها پیش می شناختم. خیلی وقت بود حتی یک صفحه هم ننوشته بودم. حتی یک عکس هم نگرفته بودم. هیچ چیز بنظرم جالب توجه نمی آمد. اما انگار دنیا یکهو عوض شد. هر شب ایده پشت ایده و صفحه پشت صفحه روی هم تلنبار می شد تا یک شب توی یکی از چندین اتاقی که خالی مانده بود در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. همانجا برهنه شدیم، لیلا لبخند زد. خیال کردم بار اولش است که کسی اینطور عاشقش شده، انگار که قبل از این باکره بوده. نه اینکه اهمیتی داشته باشد، ولی انگار چیزی توی صدای دخترهای باکره هست که توی صدای دیگر دختران نیست. دوباره لبخند زد و اینبار می توانستم دندان هایش را ببینم که بیش از حد سفید بودند. چشمها و لب هایش را بوسیدم و بعد گردنش را، بقیه اش را هرچه فکر می کنم به یادم نمی آید. بعد کنار هم خوابیدیم تا صبح. هنوز چشمهایم به نور عادت نکرده بود که دیدم پیرمردی کنار پنجره شاه نشین ایستاده و ما را تماشا می کند. فقط سرش را می دیدم و حدس می زدم قدش آنقدر کوتاه بوده که مجبور شده روی صندلی بایستد. توی ذهنم همه ی راهی که رفته را مرور کردم: آرام در را باز کرده و آمده توی هشتی و بعد از یکی از درها رد شده و پله های حوض خانه را آمده بالا و شاید هم گشتی توی اندرونی زده و بعد صاف آمد توی گوشواره و...اگر نیمه شب آمده باشد که صدای نفس نفس زدن و ناله های ما را هم حتما شنیده. دهانش باز و بسته می شد طوری که می توانستم سه تا از دندان های طلایش را ببینم. بلبل ها توی حیاط می خواندند. آرام با لهجه ترکی غلیظش می گفت: "لیلا! لیلا خانم! خوش آمدی لیلا خانم! می دانی چند سال منتظرت بودم لیلا خانم؟ پدرت که داشت می مرد گفت لیلای من واسه تو. حالا تو بگو این مردک لندهور کیه کنارت خوابیده؟ لذت داشت؟ بچه دار هم میشین؟ لیلا! لیلا خانم! خوش آمدی لیلا خانم! میای پیش من لیلا؟"
حس کردم با خودش حرف می زند. اما چشم های دختر برهنه ای که کنارم خوابیده بود یکهو باز شد. نامش را ننوشتم چون از اینجا به بعد دیگر نمی شناسمش. دست های من را آرام کنار زد و بلند شد و قدم زد تا کنار پنجره و لب هایش را چسباند به شیشه. پیرمرد سر شوق آمده بود. قیافه اش چقدر آشنا بود. سریع بلند شدم و نفس نفس زنان تمام قاب عکس های تار عنکبوت گرفته ی شاه نشین را با دستم پاک کردم. عکسش توی هیچکدام از قاب ها نبود. برگشتم تا دوباره نگاهشان کنم، اما دختر رفته بود، صدای پایش را می شنیدم که پله ها را پایین می رفت. اما پیرمرد همانطور کنار پنجره ایستاده بود و شاه نشین را تماشا می کرد. نزدیک تر آمدم، لیلا را دیدم که کنار صندلی ایستاده بود و دست های پیرمرد را نگاه می کرد که روی پستان هایش کشیده می شد بدون ذره ای از حس عشق، که سرشار از جذبه ای حیوانی که انگار هنوز در بدن پیرمرد باقی بود. بعد پیرمرد پارچه ای روی زمین انداخت و دختر رویش دراز کشید تا او تنش را دراز به دراز بر تن او بساید و شاید هم تا صبحی دیگر همانـجـــ...
از اینجا به بعد را نمی نویسم. برای هیچکس هم نخواهم گفت. چروک های این کاغذ کمترین سرنخ از حسی که آنروز مثل رود از گونه هایم می چکید به شما نخواهند داد. توی شاهنشین یک میز تحریر بود با ده ها کشو که هر شب نوشته های من رویش تلنبار می شد. هیچوقت هیچکدام از کشو ها را باز نکرده بودم. یکی یکی همه شان را از قاب بیرون می آوردم و خرد می کردم. چه می دانم شاید موقع نابود کردنشان فریاد هم می زده ام. خون از سر انگشتانم می چکید.همه ی کشو ها خالی بودند غیر از آخری که باز نشد. بیشتر زور زدم، گریه می کردم. یکهو به بیرون پرت شد و مخلفاتش هم با کمی فاصله کنارش جا خوش کرد. تویش یک پاکت نامه زرد و رنگ و رو رفته و مهر شده بود و یک هفت تیر پر و یک گل سینه. رویش نوشته بود:" به نوه ی عزیزم برای یک روز جمعه."
پاکت را پاره کردم و نامه را خواندم. وصیت پدربزرگم بود، نوشته بود شش دانگ این خانه و بقیه زمین های کرج را دو ساعت بعد تولدم به نام من کرده. نامه پیوست کوتاهی داشت که قبل از سوزاندنش برای شما ضمیمه کردم:
پسرم. نوه ی عزیزم. کنار این نامه وسیله ای گذاشته ام که می دانم لازمت خواهد شد. چون همه یک روزی کلی رویا داشته اند. بعد رفته رفته ترسو شده اند. از داستان های نو ترسیده اند. از تلف شدنشان ترسیده اند و بعد آرام نشسته اند تا یکی یکی همه ی آرمان هایشان را جبر زمان ببلعد. نمی دانم چطور خواهم شد، اما می دانم متاسف خواهم بود. متاسف تر. اما اینها همه بماند. تب کردن های من هم بماند. می گویند ضعیف شدی. نمی خوابم. شب ها دیگر خوابم نمی برد. در هر حال، نمی دانم زری و پدرت امروزی که تو اینها را می خوانی زنده اند یا نه. ولی مواظبشان باش. نمی دانم... هیچوقت لیلا را دیده ای؟ خیال می کنم از هم خوشتان بیاید. مواظب او هم باش. تفنگ را هم دور نیانداز، لازمت خواهد شد.
پدربزرگ
پی نوشت: گل سینه را دیدی؟ مادرت روز بدنیا آمدن تو و لیلا از پیرمرد دستفروش خرید، گفتم ملوک این چیست خریده ای؟ شاید دزدیده باشد، اینها همه دست کج اند. رویش به فرانسوی چیزی نوشته. من که سواد ندارم. امیدوارم تا الان فرانسوی یاد گرفته باشی.
از بیرون دوباره صدای ناله های دختر می آمد اما ایندفعه فرق داشت. شدید تر بود انگار. اصلا نمی دانم چقدر لذت می برد، توی دلم خوشحال شدم که هنوز می تواند لذت ببرد. اشک هایم را با سر آستینم خشک کردم و هفت تیر را برداشتم. همه ی گلوله هایش را بیرون آوردم، انعکاس چهره ی خودم را روی فلزی که بدنه ی گلوله را می ساخت می دیدم. همه ی موهایم سفید شده بود و پیشانیم پر از چروک بود. دوباره یکی یکی همه ی گلوله ها را گذاشتم توی هفت تیر و بعد لوله اش را گذاشتم توی دهانم. راحت نبود. بیرون آوردم و نشانه رفتم به شقیقه ام.کم کم صدای نفس نفس زدن های دختر آزارم می داد. ماشه را چکاندم.
خیلی وقت است دیگر هیچ چیز نمی نویسم. یعنی دقیقا از آخرین شبی که کنارم خوابیده بود تصمیم گرفم که اگر برود، خودم را تمام کنم.گاهی اوقات ساعت ها به کودکیم فکر می کنم، به کلمه های روی گل سینه که هیچوقت نفهمیدمشان . به وقتی که پدربزرگ مرد و تمام ده سیاه پوش بود من تنها آدمی بودم که کتاب بدست زیر درختی نشسته بودم و با خودم می گفتم:"چرا رومئو؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ "

a technical question

نگاهی به چشمهایش توی آینه انداخت و بلند پرسید: "چرا همه اینقدر دپرسن؟"

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

باورم نمی شود

دقیقا روز تولدم بود که رفت. باورم نشد، نفسم بند آمده بود. دو روز از اتاقم بیرون نیامدم و بعد که صدایش را اتفاقی توی رادیو شنیدم بی اختیار زدم زیر گریه. معجزه می خواست. هنوز هم تصویر و صدایش بغضم را تر می کند. چه زود رفتی عمو خسرو. باورم نشد، ما ماندیم و هامون بازی ها و یک دنیا معجزه های طلبیده و نطلبیده. هیچوقت باورم نمی شود.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

از تو گفتن

عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
***

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

i can't keep up with you. i can't keep up with myself

just sit back and listen: i can't face the evening straight. you can offer me escape. houses move. houses speak, and i can't keep up. it's too much. it's too bright. it's too powerful

if you take me there. you will get relief. relief. relief
relief. relief. relief. relief. relief

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

منظره ی زنی که دیگر نیست

همه یک روزی کلی رویا داشته اند. بعد رفته رفته ترسو شده اند. از داستان های نو ترسیده اند. از تلف شدنشان ترسیده اند و بعد آرام نشسته اند تا یکی یکی همه ی آرمان هایشان را جبر زمان ببلعد. نمی دانم چطور خواهم شد، اما می دانم متاسف خواهم بود. متاسف تر.
آدم هایی که روزگاری کلی رویا داشته اند حالا فقط روی طل گه و خون خودشان مرده پشت مرده سوار می کنند تا برسند به قله ی سعادت.
می رینند به هیکل همدیگر تا آخرش همه موفق شوند. خوشبختی یعنی طبقه ی های چربی روی شکمشان، هیکل زنشان، تعداد دخترانی که با آنها خوابیده اند، مدرک دکترای پسرشان. کم کم از خواستن سرپناه و آشیانه هجوم می آورند به خرید خانه های بزرگ تر. خوشبخت هم می میرند، با لبخندی مصنوعی بر لب. اما اینها همه بماند. تب کردن های من هم بماند. می گویند ضعیف شدی. نمی خوابم. شب ها دیگر خوابم نمی برد. باید خودم را جمع و جور کنم و بروم سر کلاس. عقبم، تو انگار...نه. بماند:
بقای وجودشان. بقای وجودت. خوشبخت شوی.

if you love me


If you love me, with all of your heart.
If you love me, I'll make you a star in my universe.
you'll never have to go to work.
you'll spend everyday, shining your light my way.
...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آی دزد!

بسته ی سیگارمو برد
:(