۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

این چیزا آدمو خوشحال می کنه

****می دونستی لیلا سه شبه برنگشته خونه؟****

هنوز انگار زمانی باقی مانده بود تا رنگ نارنجی آسمان---

اه اینم که نشد.
- ویسکی می خوری؟ میگن ویسکی آدمو خوشحال می کنه.

بعد بطری خالی می شود. کجا بودیم؟ هنوز انگار زمانی باقی مانده بود تا آبی آسمان رنگ ببازد. تا آبی***خدای من آبی کجاس؟ می دونی چند وقته ندیدمش؟ همینجا زیر دماق خودم داره تو کافه کار می کنه. من بعد شب سال نو دیگه هیچوقت ندیدمش! چشماش خیلی قشنگ بودن. اصن عاشق چشماش شدم.

چقدر سرد شد یهو.
- ویسکی می خوری؟ میگن ویسکی آدمو خوشحال می کنه.
- چی آدمو خوشحال نمی کنه؟
- تو! تو که همیشه اینطوری نشستی. بس کن بابا سی سالت شد.
- سی سالم شد؟ خدایا. فاک.

بطری جدید ظاهر می شود--کجا بودیم؟ آها---هنوز انگار زمانی باقی مانده بود تا---

-جاکش زنت سه روزه برنگشته خونه!
- ها؟ اوه--راس میگی. خب...ویسکی می خوری؟ میگن آدمو خوشحال می کنه.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

نیویورک عجیبه ولی کالیفرنیا عجیب تر

نیویورک هنوز سرده. هنوز بارون میاد. خوب خیلی هم خوب. ولی امروز من یاد یه چیزی افتادم. چهار سال پیش که من و دختر صحرا کنار هم خوابیده بودیم---نمی دونم دفعه ی چندم بود ومن چرا ساعت چهار صبح بیدار بودم و به رنگ آبی روی سقف خیره مونده بودم. اون روزا تو خوابگاه دانشگاه بودم و حواسم بود که قراره ساعت شش و نیم صبح با صدای سوت مربی شنا بیدار شم. هرچی بود اوایل قضیه بود. اون روزا هنوز باغ وحش باغ وحش رو نمی شناختم.
دختر صحرا هم دست بردار نبود: تو باس عاشق من شی.

ساعت پنج صبح بود که یهو از خواب پرید و شروع کرد که: من کجام؟ من کجام؟ من کجام؟

دست کشیدم به موهاش-- گفتم: کاشکی منم می دونستم عزیزم. کاشکی منم می دونستم.

گفت: what---خواستم جواب بدم که دوباره خوابید.

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

اومدم داستان بنویسم. اومدم بنویسم لیلا دیگه قرار نیس اینجا باشه. چون فقط کسایی اینجان که تو زندگی من نیستن. حالا هم هنوز دیر نشده. میشه بهش زنگ نزد. قضیه اینجاس که من پریشب عاشق دوست دخترسابق بتهوون شدم. اینطور هم که پیداس باید از داستان های قبلی درس گرفت. داستان نوشتن سخت شده.

دوست دختر سابق بتهوون اصلا شوخی نیست.

سبا میگه تو قدر هیچی رو نمی دونی. مرد شدی. خرس شدی. فیلمت پخش میشه وضعت اینه. فلان جشنواره میری میگی نه باید اون یکی قبولم می کرد. دختر بهت پا میده تو رد می کنی. یا پا میده و تو بعدش افسرده ای. کی میشه من پای اسکایپ تو رو خوشحال ببینم؟
می خوام بگم کی میشه ما همو پای اسکایپ نبینیم؟ ولی گردنم درد می کنه. انگار که همه زندگیم گردنمه و خودم هیچی نیستم.

گاهی اوقات پای اسکایپ خوابم می بره. با یه آرامش عجیبی. چون می دونم داره تماشام می کنه.


۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

دیگه هیشکی اینجا نیست

میگن بلاگستان داغون شده. میگن اینجا به گا رفته. میگن دیگه هیشکی اینجا نیست. میگن اینجا تنهایی مطلقه. بلاگستان شده مثه قطار ساعت دو و نیم صبح نیویورک. بعضیا جنس بد رسیده بهشون. بعضیا خوابشون برده. بعضیا ایستگاه رو پیدا نمی کنن. یک سری هم قطار اشتباهی سوار شدن. یعنی توی این وضعیت اهمیت من خیلی بالا میره. می دونین؟ چون من دارم اینجا می نویسم و توی فیس بوک نمی نویسم. من الان خیلی مهمم. شمام خیلی مهمین. میگن بلاگستان شده جای آدمایی که تنها می پرن. مثه چشای باغ وحش که دلش جای دیگه اس. بلاگستان شده مثه چشای باغ وحش باغ وحش. هیشکی هیشکی رو نمی شناسه. باغ وحش باغ وحشم دیگه منو نمیشناسه. راستی من کی ام؟ 

بعضی وقتا یه سریا آدمو دوس دارن و آدم نمی فهمه
بعضی وقتا آدم یه سریا رو دوس داره و اونا نمی فهمن
خلاصه یه سری نفهم با هم جمع شدیم و تشکیل اجتماع دادیم
-فامیل دور