۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

...و همه چیز اینگونه شروع شد.

خیلی وقت است افتاده ام در حوض نقاشی ات. هرچقدر هم که با درد ناله کردی, فریاد کردی که :"لب حوض ما مشین."
حالا دیگر امواج این حوض لایتناهیست که محکم می خورد بر سینه و درد سالیان را با خون از گلو می شوید تا پخش شود بر بوم آسمان و خرقه ی سفید فراش باشی که آن دورها, ساتور بدست قهقهه می زند.

هیچ نظری موجود نیست: