۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

نگاهم کن
نفس کشیدنم را بشمار
خانه را آتش بزن
از میان دود و خاکستر رد شو
دستم را بگیر
باید برویم

یا مرگ
یا زندگی

نگاهم کرد و پرسید میدانی مرگ نزدیک تر است یا زندگی؟
فرصت جوابم نداد. بوسید. خانه را آتش زد. و رفت.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

لاسیمال

-آریا؟
- ها؟
- بیا بکنمت؟
- ها...اوکی.
- آریا؟
- ها؟
- این چه مینیمال خوبی بود.
- اوهوم.
***
-آریا؟
-ها؟
- منو دوست داری؟
- ها.
- چند تا؟
- دو تا بیشتر.
- باشه.
***
-آریا؟
- سلام.
- همم...سلام.
- فردا امتحان داری؟
- آره.
- آریا؟
- ها؟
- فردا امتحانتو بیفتی بهتره یا اینکه با من لاس بزنی؟
****
{ده دقیقه بعد}
آریا!
- هاا؟؟؟
- سلام!
- سلام!
- بیا برم تو تی شرتت.

shit saba says

ببین عوضی ک*کش. من تو رو با ده کیلو اضافه وزن. کچلی به علاوه دندون های نامرتب دوستت دارم. خیلی هم دوستت دارم. می خوام ببرمت سینما. حالا خوبه ؟ برو *س خوارت جاکش، عاشقتم. چیه؟ می خندی؟ قربونت بشم احمق.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

مثل کودکی که اسباب بازی خودش رو میزنه و میشکونه و میشینه رو زمین گریه میکنه ...


وقتایی که روی یه بلندی روی سنگ سرد دراز کشیدی و نمیدونی داری به چی فکر میکنی
چشمات رو میبندی
بعد چشمات رو باز میکنی
یه هو حس میکنی یه اتفاقی افتاده
تو همین چند ثانیه‌ای که چشمت بسته بود
اتفاقی افتاده
به اتفاقی که افتاد فکر میکنی
و باز‌هم نمیدونی به چی داری فکر میکنی
آسمون خالیه.
از توی کمد یه صدف در میاری و میذاری زیر گوشت
به صدای دریا گوش میکنی
و به اتفاقی که افتاده ..

him: "seek the light" ... her: "my knees are cold."


نگاه کن٬ آن بالا٬ ستاره‌ها را نگاه کن. میبینی؟ کسی قبلاً نقاشی ما را کشیده است. من ٬نقطه چین‌ها را به هم وصل میکنم. تو مرا نگاه کن٬ ولی دستت را به من بده. دستت را که میگیرم٬ قدم بلند میشود و انگشتم به سقف آسمان میرسد.
گفته بودم نه؟ من از داغی ستاره‌ها میترسم.
دیدی؟ ترسم را دیدی؟ عقربی که کشیدم برای تو بود. میدانی چه میگفت؟

ترس چشمانم را تو بگیر٬
نگاهم کن.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

go slowly

گفت برمی‌گردم،

و رفت،

و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ويران کرد.

همه می‌دانستند ديگر باز نمی‌گردد،

اما بازگشت

بی‌هيچ پُلی در راه،

او مسيرِ مخفیِ بادها را می‌دانست