۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

الان دیگه خیلی خوشحالی٬ نه؟

تو پیاده رو دیدمش٬ گفتم اوی کجا میری؟ انبوه جمعیت نیویورک پشت سرمون بود و نمی شد یه جا واستاد. هر لحظه تن یکی می خورد به تنمون و پشت سر هم excuse me بود که تکرار می شد. اول عصر بود و هوس آبجو کرده بودم٬ گفتم بیا بریم با هم عرق خوری.
توی کافه ی رفیقم نشستیم و هنوز چیزی سفارش نداده بودیم که رفت بیرون سیگار دود کنه. همیشه بوی آدمای سیگاری رو دوست داشتم.
از پشت پنجره تماشاش می کردم. فکر می کردم چند وقتیه که دیگه هر روز احساس نمی کنم باهاس برم روی پل بروکلین با دلفینا بای بای کنم. خیلی وقته دیگه نمی خوام بپرم بغلشون. هر روز صبح که به زور خودمو بیدار می کنم می تونه بالاخره اون روز باشه. هر موقع یاد لیلا می افتم باید از خونه بزنم بیرون و خیابون ها رو متر کنم٬ بلکه بخورم به باغ وحش باغ وحش...موهای خیسشو نگاه کنم و بپرسم: تو هم از پیش دلفینا اومدی؟
هر موقع که یاد لیلا می افتم از خونه می زنم بیرون و قدم زنان می رسم به پل بروکلین٬‌ از اون بالا موجای آبی رو نگاه می کنم و خدا رو شکر می کنم که من شنا بلد نیستم.