۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

لوس آنجلس- شب اول

سحر از خواب بیدار شدیم و به راه افتادیم. هیچ نخوردم. هنوز سردرد داشتم، و مه همه جا را پوشانده بود. شش ساعت رانندگی رساندمان به این شهر بی روح. عصر راهی سرزمین دیزنی شدیم. نمایش کوتاهی دیدیم و برگشتیم. حال و حوصله دیدن هیچ چیزی را نداشتم و در میانه نمایش بی معنی هم پیامک می فرستادم به دختر نقاش چشم آبی زلف طلایی که شاید حوصله ام سر نرود. دختر خوبیست، روحیه اش با نقاش ها خیلی متفاوت است و این برایم عجیب است. برگشتنه فهمیدم راننده اتوبوس ایرانیست. آقا جعفر چند سالیست اینجا رانندگی می کند. کمی اخموست اما وقتی می خندد دلت شاد می شود. پله ها را بالا آمدم، در را باز کردم و آمدم تو. لپ تاپ روشن مانده بود. هیچ پیغامی نفرستاده بودی. قطع امید کرده ام از تو، مهم نیست. فیس بوک را بالا و پایین می کنم. نوشته: حسینعلی منتظری درگذشت.
چیزی روی دلم سنگینی می کند. می خواهم با هم در پیاده رو های این شهر غریب قدم بزنیم. شاید تو سیگاری دود کنی و من تماشایت کنم. دلم برایت تنگ شده.

هیچ نظری موجود نیست: