۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

لوس آنجلس- شب دوم و سوم

دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا، و دو روز است توی دالان های تاریک این شهر از ته دل فریاد می کشم و جیغ می زنم. گلویم گرفته. خیلی زیبا بود. آنقدر که کلام کفاف نمی داد. فریاد زدم، بلند و بلند تر، و او می خندید. اینجا همه فریاد می زنند. من می خواهم خالی شوم. هر دفعه این غارها را پشت سر می گذاریم سبک تر می شوم، و باز دوباره چشم هایی دیگر دلم را می رباید. دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا. می توان لبخند زد و بوسه فرستاد برایشان، آنها هم جواب لبخند ها و بوسه ها را می دهند. می توان صحبت کرد، ثانیه ای، دقیقه ای...
چهره اش اثیری بود. در میان انبوه جمعیت ایستاده بود و نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. عکس گرفتم. صورتش الان روبرویم است. گفت رنگ سرخ چهره ام را شاد نشان می دهد. جواب دادم متشکرم. به چشمانم خیره ماند و گفت: " آه...چرا چشمات؟ عزیزم..."
سرم را در آغوشش گرفت و گفت: " چه شده؟"
هیچ نمی گفتم. پرسیدم قهوه می خورد یا نه. گلویم گرفته. گونه هایم را بوسید. چشم هایم را بستم، انگشتانش روی گردنم بالا و پایین می رفت. بغض کرده بودم. کودکان اینجا هم بسیار زیبا هستند. آنقدر که دلم می خواهد یکیشان را برای همیشه داشته باشم. گفت پدرش منتظر است و باید برود. نه نامی، نه نشانی، هیچ. اینطور بهتر است. دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا، دلم که پر می شود می روم توی یکی از همین دالان های تاریک و فریاد می کشم، جیغ می زنم. بلند و بلند تر.
اینجا جای سوزن انداختن هم ندارد. پر است از آدم هایی که آمده اند تا شاد باشند. توی بلندگو یکی می گوید: به دیزنی لند خوش آمدید. اینجا شاد ترین مکان دنیاست.

هیچ نظری موجود نیست: