۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

زنده بودن خود منازعه است

الان!همین الان فهمیدم که گم شدم.اونم کجا...سان فرانسیسکو,وسط برج و بارو هایی که زور می زنم مثل توریست ها بهشان زل نزنم
خیابان ها را بالا پایین رفتم تا شاید برسم به مرکزهنرها که فیلم نیمه ماه را ببینم...گم شدم!خب حق دارم,تا حالا اینجا نیامده بودم
در این بلبشو یاد فیلم "حرفه :خبرنگار" آنتونیونی افتادم.گم شدن...حس عجیبی دارد که تا گم نشوی عمقش را درک نمی کنی.از یک طرف می خواهی کسی نجاتت دهد.از طرف دیگر می خواهی گم بمانی دیگر حذف شوی.باز هم دربدر دنبال کافی شاپ اینترنت دار می
گردی,این خسیس ها هم که همه چیشان پولیست
می نشینی گوشه کافی شاپ,آدرس را پیدا می کنی ,نفس راحت می کشی و بعد دوباره فلسفه بافتن هایت شروع می شود.
یاد خیلی چیز ها می افتی,مردک! مگر از لذت گم گشتگی نمی گفتی؟
نگاهی به لیوان قهوه ات می کنی,نتیجه ای گرفتی؟

همه آیند و باز باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
عشق همیشه در مراجعه است

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

بی مورد

گفت بسیار عالی.
لحظه ای صبر کردم بفهمم چه پتک محکمی بر سرم فرود آمد
زمانه عجیبیست
....

امتحان,عشق ومرگ


دوباره امتحان,امیدوارم ایزد منان دهان این امتحانات را کمی مورد عنایت قرار دهد,باشد که ما بتوانیم چیزی که بتوان نامش را" پست" گذاشت منتشر کنیم.ه

الان یاد وودی آلن در فیلم عشق و مرگ افتادم,این فیلم از هر جهت فیلم زیباییست یعنی فضای برگمنی که در کل فیلم,به خصوص پایان آن مشاهده می شود خیره کنندست,باری صحنه های این فیلم هیچوقت در خاطرم محو نخواهد شد

..................

برای دیدن شناسنامه فیلم روی لینک کلیک کنید


۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

نگاه اجمالی به همین دور و بر ها

خب آقایی که من باشم و شما احتمالا نیستی,الان دور و بر را که نگاه می کنم راستش چیز خاصی نمی بینم حال برای اینکه حوصله شما سر نرود لیست چیز هایی که می بینم را به شرح زیر اعلام می کنم ا
یک لیوان چای
یک عدد لپ تاپ
کتاب (به تعداد زیاد که باید خوانده شود)ه
خیابان فوق العاده تاریک (که معمولا هیچ وقت روز یا شب کسی توش پیدا نمیشه)ه
و خیلی چیز های دیگر
....
سر جمع:حوصله ام سر رفته رفیق...بابا اینجا آمریکاست
....
آن چیز دگر هم بر پینک فلوید و بتهوون و دیگران اشاره داشت