۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

اما نمی شود.

دختریست با زیبایی نفس گیر، سن اش با هفت سال فاصله از تو جایی آن دور دور ها برایت بال بال می زند و دست تکان می دهد. ساعت چهار صبح است و پای فیس بوک به تو می گوید تو زیبایی و می خواهدت که معشوق اش باشی، و آنقدر می خواهدت که می گوید همین حالا قطار را بگیر و سر راست بیا بالا تا راست بخوابیم روی یکدیگر. تو، یعنی منی که در آینه ای، نفس ات را آرام بیرون می دهی و لبخند می زنی. خیلی معقول، جواب می دهی متشکرم. اما او همچنان ادامه می دهد و در وصف تو می گوید که زیبایی و راهی نیست جز عشقبازی. آنگونه که انگار خریده است تن ات را با جادوی چشمانش. تو جادو شده بودی. مدت ها پیش. با صدایش، با لمس انگشتانش، با لب هایش. اما نمی خواهی اش. در عین خواستن عذاب می دهی خودت را، می گویی بگذار بماند. بگذار تنها باشی. باید خودت را پید کنی اول. اینگونه فقط تنها تر خواهی شد و غرق خواهی شد در آن سوی دریایی که بین دستانتان جا خوش کرده. توی ذهنت چشم های دیگری بالا و پایین می روند. در خیالت تن دیگری را در آغوش گرفته ای. لبانت بر سرخی لبان دیگری قفل شده و نیستان نگاهت آتش خورده از جرقه ی کلامی دیگر. نه، تو اصلا نمی توانی همخواب آخر هفته کسی باشی. هرچقدر هم که دلفریب باشد. جواب می دهی که این کار نشدنیست، ایرادی نیست بر ملاقات و نوشیدن دو لیوان قهوه و صحبت و آواز و شمع و اشک. اما تو، یعنی منی که در آینه ای، نمی توانی. چون تو عاشق می شوی. در یک نگاه دل می بازی و بعد که او ترک ات کند دیوانه می شوی و سر می گذاری به بیابان خدا. پس نه، همین ها را می گویی. می نویسی که وابسته می شوی. می ترسی از جدایی. از تنها ماندن. تو شجاعی. اما این جای احساسات ات لنگ می زند. تو تن اش را می خواهی. اما نمی شود. برای خودت می گویم. می نویسد هر روز برای تو و کشورت شمع روشن می کند. گونه هایت گرم می شود. می نویسی که احساسات زیبایی دارد، مثل لبخندش. اما نمی شود.

۱ نظر:

caligula گفت...

خیلی ممنون ! اما نمیشود
:) دوست داشتم این نوشتت رو