۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

آبی: گرم ترین رنگ

انگاری یه چیزای تازه داره شروع میشه
.
.
***
وقتی چشم هایش را باز کرد آسمان هنوز ابری بود
  باد از تپه ها  چون سپاهیان خسته از جنگ های صلیبی
پا به مرزهای شهر می گذاشت
نیویورک سردترین. نیویورک ابری ترین
در فاصله ی میان دم کردن چای و تصور چشم های او
 خاطره ای هرچند محو از زادگاهش
...
...
***
میشه کنارت بشینم؟
آره خب
کتت چه نازه
مرسی
{سکوت}
***
انگار حضور این آدم در خاطر من بوده همیشه. انگار قبلا با هم دوست بودیم. همین غریبه ای که الان دوست منه. همیشه فکر می کردم همه ی دوست های آدم نتیجه ی دوستی با بقیه است. ولی نه. فاصله ی غریبگی تا دوستی فقط یک سلام و علیکه. عجیب نیس؟ چرا همه با هم دوست نمیشن؟ وقتی توی این شهر شلوغ غریبه ای دلت را می رباید و بعد تبدیل می شود به دوست...الکی نیست. همه اش می خوام همینو بگم. مثل اینکه باغ وحش الکی نبود. هیچ کسی نمی شناختش جز من. حالا این یکی هم همینه. خانه اش را رها کرده و سالها در هلند بوده و بعد اروپا را گشته و رسیده به هند و الان : نیویورک
. گاهی اوقات فکر می کنم آدم های الکی خوش در واقع اصلا خوش نیستن. خود من الکی خوشم ولی من چون نمی تونم خیلی چیزا رو تحمل کنم الکی خوش میشم. می دونین؟ یه سری آدم ها هستن که کنارشون خوش نیستم ولی آرومم. بنظرم آرامش خیلی مهمتر از خوشیه. امیدوار شدم
اسمشو چی بذاریم؟
آبی
***
دوربینت. مارکش چیه؟
بعد انگار که یکی از آدم هایی که خودم نوشته ام را ملاقات کنم. همان دوربینی بود که دست یکی شان بود. فیلمش هم هست. مدرکش هم هست.
***
بریم سینما؟
۰ آره. می خوام این فیلمه رو ببینم
اسمش هست: آبی. گرم ترین رنگ

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

اینک آتش

هجده
یکی از روزهای زمستان بود و سرما از پنجره بسته به درون نفوذ می کرد و پرده ها را آرام تکان می داد. انگار که پنجره ای در آن میان نباشد. انگار که برگ گیاهانی باشند در تاریکی کف رودخانه: رها
شمع ها را خاموش کرد. از بیرون صدا می آمد
پدرش بود که خمار و مست به باغچه ی خالی آب می داد

آن شب بود که فهمیدم لیلاعاشق شده

نوزده

خیابان خلوت بود. تاریکی انقدر سنگین بود که گاه فشارش را بر سینه ام حس می کردم. بعدها فهمیدم که این از تاریکی نبوده بلکه ناشی از ترس من بوده از زمین های بازی خالی. لیلا می دانست که من هیچکس را اینگونه عاشق نبوده ام که او - و حتی می دانست که او کسیست غیر از خودش - اینچنین زندگی بود که همیشه خواستن کسی مهمتر بود که بدست آوردنش محال.
میانه ی شب بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم

بلقیس
ملکه ی سبا
با شعله ی آتشی- سوزان - بر سر که خاطره اش
نیزارها می سوزاند

بیست
یکی از روزهای زمستان بود و سرما از پنجره ی بسته به درون نفوذ می کرد
از خانه ی روبرویی - که بر حسب اتفاق مکان مهمانی دوستان بود - به پنجره ی اتاق خودمان نگاه می کردم

ما دیگر آنجا زندگی نمی کردیم
و سالها - به آرامی - می گذشتند