۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

بادبان های ذهن تو

سلام و بعد تابستان و بوسه و بعد پاییز و بعد سفر. بی بدون بادبانی که باد های شرق را در برش داشته باشد تا تو روزی بیایی. بی بدون هیچ حرف که چرا این همه فاصله های بی صدا در من سیل شد و چشمانت آنقدر دور. سلام و بعد تابستان و بوسه و بعد پاییز و بعد سفر.

من در بادبان های ذهن تو اسیرم.





۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

if it takes forever . i will wait for you


Anywhere you wander, anywhere you go
Every day remember how I love you so
In your heart believe what in my heart I know
That forevermore I'll wait for you



۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

someday i will fall down and leave.
and i will understand it all.
all things.

i'm fucking tired of all of this shit. all of this shit i'm tired of all this shit i'm fucking tired of all this shit....so, fuck you. for now
.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

hasta siempre commandante

هشت سالم که بود عاشق چه گوارا شدم. عکساش همه جای اتاقم بود و اگه تصمیم به ادامه تحصیل نداشتم حتما می رفتم کوبا و با هم ازدواج می کردیم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

زمونه ای بود

همینطور که میری رو گرفته بودن و من دپرس بودم و ژاپن داشت نابود می شد و دنیا داشت به آخر می رسید خبردار شدیم که ابراهیم تاتلیسس ترور شد.

اینقدر که ما کلیپاشو مسخره می کردیم. ای بابا. فاک.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت

بوق. بوق. بوق.
نفس عمیقی کشید و آسمان را تماشا کرد که خاکستری تر می شد. آسمان با رنگ و داستان های کلیشه اش. همه گرفتار همین آسمان بودند. صدایش گرفته بود. گوشی تلفن عمومی را برداشت. دکمه ها را به زور فشار می داد. هوا سرد بود و او نمی توانست در نظرش بیاورد که آخرین بار کی با لیلا همه ی خیابان شریعتی را از بالا تا پایین قدم زده بودند.
-از اون بالای بالا تا پایین پایین!
جغرافیا. خیال می کرد تنها کسیست که قاچاقی برگشته، همه می رفتند. او بر می گشت. این همه راه آمده بود دختری را ببیند که صدایش با این همه سال که بر بیست سالگی اش افزوده بود همانطور بازیگوش مانده بود. انگار نه انگار که هوای سرب گرفته ی شهر، پدرش را همین چند ماه پیش کشته بود. دستانش می لرزید.
بوق. بوق. بوق.
مشغول بود.
-" شت. شت. شت...می دونم بر نمی داری. می دونم بر نمی داری. ولی بردار لیلا! گوشی رو بردار!"
دوباره زنگ زد. صدای لرزش بلندگوی توی گوشی را می شنید که بعد هر بوق ممتد سکوت می کرد که انگار بگوید:
"غمخوار"
دو ماشین پلیس آژیر کشان رد شدند. ساعتش را نگاه کرد: دقیقا پنج و نیم.
همه چیز سر وقت بود، غیر از قرارش با آن زن که روزگاری در میانه ی جمعی غریب دیده بودش و غریبان همه دست برده بودند بر سینه که آه! ما چه دوریم. آه ! ما چه دوریم!
و بعد همه زانو زده و فرو افتاده بودند و بعد مه بوده که همه جا را گرفته.
"لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا اینطوری نکن. کجایی؟"
اینها را زیر لب می گفت و دفتر تلفن قدیمی را ورق می زد. همان دفتری که با هزار مکافات از مجید گرفته بود. باید می گفته که مثل همه ی آدم ها از فرودگاه امام وارد شده. مرز هوایی. مثل همه آدم ها، و بعد آب دهانش را قورت می داده و صحبت را می کشانده سر چیزی دیگر. باید یادش می مانده که مهرآباد فقط برای "رفتن" بوده نه "برگشتن" و باید از مجید عذر می خواسته که اینهمه سال بی خبر رفته.
ولی هیچکدام از اینها را نگفته بود. بغض کرده بوده، بعد اشک ریخته. بعد هر دو سکوت کرده اند و بعد دفترچه تلفنش را خواسته و بعد در کمال تعجب مجید دفتر چرمی را از جیب کت اش بیرون آورده و گفته:" پسر، پسر، این تو شماره زیاد هس. یه سری داف مافن هستن. ولی من می دونم تو دنبال چی هستی. نگه اش داشتم این پنج سال."

-دیدیش تا حالا؟
- آخرین بار سه ماه پیش بود. مهمونی اون پسره عابدینی... ببین تو رو به خدا، بی خیال شو. اینا هنوز با همن.
- با همن؟ گه خوردن. گه خوردن. با اون مرتیکه دیوث.
- نه، ببین...قضیه اونقدری که فکر می کنی ساده نیست. ببین...چطوره بریم...بیا بریم خونه ی من یه چیزی بزنیم برات توضیح بدم داستانو.
- نه مجید. من نمی تونم.
- بهت میگم بیا.
****
خانه هنوز بوی سابق را می داد. بویی که میان همهمه ی عرق و نفس های پر از دود و بوی الکل هم حس می شد. روی کاناپه ی قرمز دراز کشید و مجید را تماشا کرد که بطری نوشابه خانواده بی نشان را باز کرد و نگاهش کرد:
توی لیوان ایراد نداره؟ زیاد می ریزم. لازمته پسر. تند تند نخور ولی.

سکوت کرد، از کافه تا خانه را پیاده آمده بودند و ساکت. مجید فهمیده بود مشکل بزرگتر از چیزیست که به نظر می آید. لیلا تنها اول ماجرا بوده. دانشگاه را نیمه کاره رها کرده بوده و برگشته بوده پاریس. ولی لیلا آنجا نبوده، بی خبر.

دوستی من با مجید کوتاه بود. زمانه اینطور بود که من هم مانند خیلی های دیگر که آن روزها گروه گروه کوچ می کردند رفتم.
پا گذاشتم در رودخانه، آب تا سینه ام بود. بیست دقیقه بعد حس می کردم قلبم این همه سرما را تاب نخواهد آورد و خواهم مرد.
نگهبان ها خواب بودند. سه ماه بعد، این نوشته ها به دست من رسید. دستخط ناخوانا بود. مجید همه چیز را تند تند نوشته بود و زیرش هم قسم داده بود که به کسی نگویم. حالا بعد از بیست سال چند صفحه از این نوشته ها را برای شما می فرستم.
****
نفس عمیقی کشید و آسمان را تماشا کرد که خاکستری تر می شد. آسمان با رنگ و داستان های کلیشه اش. همه گرفتار همین آسمان بودند. صدایش گرفته بود. گوشی تلفن عمومی را برداشت. دکمه ها را به زور فشار می داد. هوا سرد بود و او نمی توانست در نظرش بیاورد که آخرین بار کی با لیلا همه ی خیابان شریعتی را از بالا تا پایینش را قدم زده بود. خون پاشیده بود روی شیشه ی باجه ی تلفن و کمی آنطرف تر تن بی جان مردی افتاده بود و جریان آب جوی خونش را می شست. دیگر حتی توان نگه داشتن گوشی تلفن را هم نداشت. دو ماشین پلیس آژیر کشان رد شدند. ساعتش را نگاه کرد: دقیقا پنج و نیم.

دوباره دکمه ها را فشار داد.

"این دفعه ی آخره، بردار عوضی بردار...خیلی راه اومدم. بردار بهت بگم کشتمش."

بوق. بوق. بوق.

"بله؟
- لیلا... منم."

نفسش بند آمد.

بوق. بوق. بوق.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

خوشحالم که همه چی داره به گه کشیده میشه.

پ ن: ب. یه تی شرت برام خریده که روش نوشته
emo boy


۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

محمد، راننده تاکسی - سید خندان، انقلاب


دیدی باز هم مثل قدیم شد؟ نفهمیده عاشق شدی.
عاشق نه، ترسو شده ای و بعد یک ساعت دوری هزار فکر می گردد توی سرت و بعد دوباره مثل دو سال قبل تر که آن شب همه ی تهوعت را توی کاسه توالت...
عاشق نه، ترسو شده ای. این همه دل آزردگی از تو بزدلی ساخته که توی صندلی عقب شیفت های کشدار و پر سر و صدای نیمه شب های من هم پپدا نمی شود. می ترسی تنها بمانی. می ترسی ترکت کنند و تو بمانی و بی آرمانی از دست رفته ات.
بعد توی تخت به سراغت می آید و می بوسدت و بهت می گوید عاشقت شده و بعد تو خیال می کنی حرفش را باور کنی یا بوی الکل را و قطره های عرقش را و بعد صدایی بهت می گوید که
"تو
خیلی
تنهایی."

آره، پسر.
یادم میاد روزایی رو که مثل تو بودم. از آسمون موشک میومد، و من هنوز دنبال لیلا بودم. آخر سر بعد همه هذیونام، یه روز مادر دستمو گرفت برد سنگ قبرشو نشونم داد. هی پسر من هنوز دنبال لیلام. لیلای من.... ببین هنوز عکسش تو داشبوردمه. خیلی خوشگله، نه؟
نه ، تو عاشق نیستی. ترسویی. مثل همه عاشقا.
از عاشق باید ترسید. باید نزدیک باشه بهت. عین خود مرگ. آره پسر.


when everything has been lost but a daybreak
you are still breathing
your beauty
is the start of bearable terror
i'm in love
and I hate the dust i'm made of
and that speaks to you

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

همیشه این وقت سال همه جو گیر میشن و یادشون میافته که دلشون باید تنگ شه.