۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

دپرسیون: یا مادرق*به ها دو بار می میرند

ساعت پنج بامداد بود و او تازه به خانه رسیده بود. نوشتم خانه, ولی او خانه نداشت. سالها بود این کلمه برایش غریبی می کرد. آینه های توی اتاق را می شمرد و به چند ساعت گذشته فکر می کرد, و آدمک هایش که صورت هایشان را نسیم زمان, آرام آرام, تراشیده بود و بعد آنچنان شاد با پارچه ی سبز به دورشان می رقصید.
کافور, دلش کافور می خواست, و نمی دانست چرا. اصلا نمی دانست برای چه باید بخواهد چیزی را که نمی شناسد. خواستن ها هم این روزها برایش عجیب بود.
آدمک هایش: آنها می خندیدند, می رقصیدند, و می مردند. بی اینکه چیزی بفهمند.
از آن همه درختی که قطع شد, و آن همه سالی که گذشت فقط ده جثه ی عریان باقی مانده بود. کوچک و ناچیز.
از میان آنها هم فقط یکی می خواست که با او بماند.
چشم هایش را بست و به دختری فکر کرد که دو شب پیش توی اتاق کشته شد. به سه گلوله ی کوچکی که وارد سینه اش شد, و خونی که از دهانش بیرون نیامد. خونی که می ترسید کشف شود, و خونی که نمی دانست وجود داشتن یعنی چه. انگار بودن خیلی چیزها به دیده شدنشان بسته است. مثل همین سرخی که وقتی دیده شد که او دیگر نبود. به همین راحتی, آن کثافت, دختر رویاها را کشت. حال که خودش مدت ها پیش مرده بود.
دخترک کافور می خواست. نمی دانست چرا.
چشم هایش را بست و سعی کرد آن اتاق را مجسم کند, ولی نمی توانست. سخت بود. آینه ها همه جا بودند و هرچه می دید تنها خودش بود که انگار میان دو آینه -که تازگی ها کسی برق انداخته بودشان- گیر کرده بود.
حالا دیگر شخصیت های داستان از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر بودند و همه شان یا کشته شده بودند, یا فراموش.
مردی پشت در خوابیده بود, با سه گلوله در کمر و دریایی از خون که می خروشید. دخترک - گویی پشیمان- می خواست چیزی بگوید.
کلمه ای, جمله ای شاید, که بگوید: "متاسفم عزیزم, متاسفم, اما نمی شد. نمی شد."
و بعد مرد ناگهان بر می گردد و این بار دخترک بر زمین می افتد. با سه گلوله در کمر و دریایی از خون که...
صورتی نداشت که لبخند بزند, اما توانست. نمی دانم چطور, اما لبخند زد و گفت:
"برای تو, و همه ی رویاهایت متاسفم. اما مادرقحبه ها دوبار می میرند."
ساعت پنج بامداد بود و او تازه به خانه رسیده بود. گونه هایش گرم بود و کاغذ های روی میز, خیس. و من قاتل دختر رویاهایم را اینگونه ملاقات کردم.

هیچ نظری موجود نیست: