۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

شب

دستش را گذاشته بود روی صورتش و بلند بلند این کلمات را روبروی آینه تکرار می کرد
"کثیفه, همه چی کثیفه, نمی دونم چی کار کنم. اما همه چی کثیفه"
روزها و ماه ها از آخرین نگاهی که به چشمان سبز آن دخترک دوخته بود می گذشت, فاصله ها در پس گذر کند و تلخ ثانیه ها طولانی تر و سهمگین تر می شدند.
ساعت هشت بار به صدا در آمد. شب آغاز شده بود و او هیچ نداشت بگوید. حیران بود که چرا اینقدر همه چیز سریع گذشته و چرا آنها یکدیگر را نمی فهمند.
"حتما کس دیگری در کار است"
برایش مهم نبود, به هیچ وجه.
"به تخمم هم نیست. هر کار می خواد بکنه"
اما می دانست نمی تواند ببیند و تحمل فهمیدن این حقیقت را ندارد که او هر کار خواسته کرده است. این همه وقت جدایی بی دلیل و تاثیر نیست. آینه صدایش می کرد. همه چیز از سردی به زیبایی شومی رسیده بود و او میان برگ های سبز و نارنجی کف اتاقش می رقصید.
آینه صدایش می کرد, دستش را گذاشته بود روی صورتش و بلند بلند این کلمات را...
"دیگه بسه, دیگه بسه...نمی دونم. اما دیگه بسه."

۱ نظر:

lili گفت...

Ama ba in hame
taghsire man nabod
ke ba in hame omide ghaboli
dar emtehane sadeye to rad shodam
aslan na to na man
taghsire hichkas nist
az khobiye to bod ke man bad shodam

(gheysar aminpor)