۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

خداحافظ آقا.

امروز شاید شاد ترین, هیجان انگیز ترین روز زندگی باشد. حزن غریبی دارد اما. ترس از آینده...
دو نفر رو بروی هم نشسته بودند و بلند بلند حرف می زدند, من از اینترنت تماشایشان می کردم. حس عجیبی داشت. صدای فریدون فروغی از بلندگو پخش می شد. تلفن پشت سر هم زنگ می زد. از تهران بودند. شهر زیبا شده بوده انگار.زیبا, شلوغ, و خطرناک. شب با س. حرف زدم, نگران بود. بی خواب شده ام. آینده با سرعت به سمت ما می آید. باشد, می ترسم, شادم, محزونم, هیجان زده ام. من خود "آینده" ام. من می سازمش. ما می سازیمش.الف . شادی صدای مرا خیلی خوب فهمید. ب. هم همینطور. خوشحالم اینها درک می کنند موقعیت ها را و خوب است که سعی می کنند بیشتر بدانند و در احساسات من شریک باشند. امروز تنها نبودم.
سعی کردم نباشم. امروز من همراه با پنجاه میلیون انسان دیگر چشم به تلویزیون دوخته بودم. پیغام داد که دلش برایم تنگ خواهد شد, باشد.عجیب است که یکهو خسته شدم از او. از الف. بارها به خود گفته بودم که از اول جز لحظه ای کوتاه بر چشمانش-و نه چیزی دیگر- عاشق نبوده ام. مصداق دل بریدن است انگار. بد است که یکهو او اینگونه واله شده و من هیچ درک نمی کنم, خسته ام از مجنون بازی. ولی نه, فراموشش کن... امروز شاید شاد ترین, هیجان انگیز ترین روز زندگی باشد. حزن غریبی دارد اما. ترس از آینده...
سپید...نگو , تو را به خدا نگو. حالا نوشتی باز خواهد گشت. و بعد آن کلمه چند حرفی ترسناک را گفتی که با "ک" شروع می شود و انتهایش ترس است و ترس. باورت نمی شود چقدر خوشحال,هیجان زده, نگران, و محزونم. حس عجیبیست سپید. نگو این حرف ها را..تو را به خدا قسم نگو...

هیچ نظری موجود نیست: