۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

باغ وحش

Dear Darkness, won't you cover me again?
I've been your friend for many years.
The words are tightening around my throat and the throat of the one I love.
so dear darkness, now is your turn to look after us.
so now it's your time to pay me and the one I love
with the worldly goods you've stashed away
with all the things you
took from us



۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

یادم می آید سالها پیش در میان سایه ی بازوهای برهنه ی درختان پوشیده در نور نارنجی، چهره ی زنی را دیدم که از زندگی اش خسته بود و دستانش را بالا برده بود که: آی زندگی من تسلیم تو ام.
 و من بر او عاشق گشتم چون سهراب زخم خورده ی آماده ی مرگ.

حالا چهره اش در امواج زیر پل پیداست. تن درختان سفید است و من فکر می کنم که زندگی چه طولانیست و شمارش نفس ها چه سخت.



۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

**حالا دیگه خیلی دیره.

**ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

VERY LOW

باغ وحش عزیزم
دنیا عوض شده
دیگه نه جای منه 
نه تو
هنوز چیزایی هس 
که میشه براش جون داد
ولی اون چیزا دیگه 
نه به درد من می خورن
نه تو
حالا تو متروی نیویورک لم بدیم 
کنار هم
من نمی دونم دست تو موهای قرمزت بکشم
یا آه بلند
دلم می خواد می تونستم رازامو برملا کنم
یا اینکه بگم اون شب چی شد
تو خیابونای عباس آباد
ولی آخر شبه و همه خوابن
بهتره که ساکت باشیم
بهتره هیچی نگیم
دنیامونو تماشا کنیم
که داره خیلی قشنگ
تموم میشه


۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه


و در این سراشیبی تن ماست که آرام می رود
و در این سراشیبی تن ماست که آرام می رود

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

روز اول جنگ

لیلا هشت ساله بود
 مبهوت به تماشای آسمانی نشستیم که بر سرمان خاک می‌شد
حالا وقتی چشمانم را می‌بندم دیگر چهره اش به یادم نمی آید

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

ای سیل مصیبت بار

احساس می کنم دوری غولیست از شبح مردگان صد ساله. دم صبح است و خیابانهای بروکلین ساکت. درست نیم ساعت پیش میان جمعیت گمش کردم. خیال می کنم که او مهمانیست در خانه ی مادربزرگم. هردو خوشحالند و مرده. 
چای دم کنم پسرم؟
 یاد سه شنبه شب بارانی چهار سال پیش افتادم که کنار هم ایستاده بودیم و من سیگار کشیدنش را تماشا می کردم.
گیسوان باغ وحش باغ وحش هنوز زیر رگبار خیس نشده بود و گلوله ها هم خبری از تن او نداشتند.

راننده تاکسی به من خیره مانده.
چیه؟ تاحالا ندیدی یه مرد گنده تو خیابون گریه کنه؟ 
?Sir, where do you want to go
 I don't know. Just drive



۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

یه روز خوب میاد

چهره‌ ی هر زنی در دوردست
و صدای گم شدن کشتی های بی ناخدا
در سکوت امواج
تو را به یادم می‌آورند

لیلا، حالا خیال می‌کنم مادر هنوز زنده است
مثل سنگینی آسمان بر زمین
و آینده از آن همه است جز ما
 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

روزی روزگاری ما نیز.

It's such a lovely day
To have to always feel this way.


 

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

عباس آباد٬ سوم دی

اگر مرده‌ام چرا مادرم اینجا نیست؟ پس نه! خواب می بینم. در فضای بین ستارگان معلق مانده ام. خودم را به یاد می‌آورم٬ با گروهی از میان ابرها می‌گذریم. هوا سرد است و‌ همه خسته اند. پکی عمیق می‌زنم و بعد دود سفیدی از ریه هایم خارج می‌شود. خواب می‌بینم؟ در فضای بین ستارگان معلق مانده ام. خون از پیشانی پدرم جاریست و خرده‌ شیشه کف ماشین را پوشانده. خیال دارم همینجا بمیرم. صدایی از گلویم خارج می‌شود٬ من از تنم بیرون آمده ام و خودم را تماشا می کنم٬ غرق در خون. پراید سفید مثل کاغذ مچاله شده. دود سفیدی از ریه هایم خارج می‌شود. گروهی خسته از میان ابرها به زمین می آیند و زنی دستم را می گیرد. خون از پیشانی پدرم جاریست. صدایی از گلویم خارج می شود.
دیدی چی شد؟!
برایم لیوان آبی می آورد و می گوید سالها پیش سکته کرده. نصف صورتش آویزان مانده و نصف دیگرش هنوز انگار متعجب است که چرا زنده مانده. زنی دستم را گرفته و مرا به خانه‌اش می‌برد. اهل محل مرده ی مرا تماشا می‌کنند که آرام پله ها را بالا می رود.غم تپه های عباس آباد کم کم زیر اولین برف زمستان گم می شود. مثل عمو نادر در بصره. من ولی خوشحالم. مه همه جا را پوشانده٬ مثل آن شب که لیلا رفت.‌ پدرساکت است و خون از پیشانی‌اش جاریست.

۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

راست بگو

The past is a gaping hole. You try to run from it, but the more you run, the deeper, more terrible it grows behind you. Your only chance is to turn around and face it. But it's like looking down into the grave of your love, or kissing the mouth of a gun, a bullet trembling in its dark nest, ready to blow your head off.

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

الان دیگه خیلی خوشحالی٬ نه؟

تو پیاده رو دیدمش٬ گفتم اوی کجا میری؟ انبوه جمعیت نیویورک پشت سرمون بود و نمی شد یه جا واستاد. هر لحظه تن یکی می خورد به تنمون و پشت سر هم excuse me بود که تکرار می شد. اول عصر بود و هوس آبجو کرده بودم٬ گفتم بیا بریم با هم عرق خوری.
توی کافه ی رفیقم نشستیم و هنوز چیزی سفارش نداده بودیم که رفت بیرون سیگار دود کنه. همیشه بوی آدمای سیگاری رو دوست داشتم.
از پشت پنجره تماشاش می کردم. فکر می کردم چند وقتیه که دیگه هر روز احساس نمی کنم باهاس برم روی پل بروکلین با دلفینا بای بای کنم. خیلی وقته دیگه نمی خوام بپرم بغلشون. هر روز صبح که به زور خودمو بیدار می کنم می تونه بالاخره اون روز باشه. هر موقع یاد لیلا می افتم باید از خونه بزنم بیرون و خیابون ها رو متر کنم٬ بلکه بخورم به باغ وحش باغ وحش...موهای خیسشو نگاه کنم و بپرسم: تو هم از پیش دلفینا اومدی؟
هر موقع که یاد لیلا می افتم از خونه می زنم بیرون و قدم زنان می رسم به پل بروکلین٬‌ از اون بالا موجای آبی رو نگاه می کنم و خدا رو شکر می کنم که من شنا بلد نیستم.

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

من اون دور دورام٬ بالای برج بابل
می گن نمرود اونجا رو ساخت که آدما همدیگه رو گم نکن
که آدما دیگه تنها نمونن
از اونجا نگاه می کنم شماها رو
شماها که گم میشین.
گاهی میون ابرا٬ گاهی میون دستای هم دیگه
از من که شعر نوشتن بر نمیاد ولی
شاید یه روز شاعراتون بنویسن/
این همونه٬ همونی که اون دور دوراس
همان مجنونی که لیلایش گم شد.

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

در سوگ

در گرگ و میش٬ میان خواب و بیداری بر من نازل شد. دلی داشت از سنگ ٬ چشمانی از طلا٬ و سری سرخ تر پر ققنوس. آتش بود که می ریخت بر شانوانش. عاشقش شدم. آیین شیفتگی مردمان سرزمینم را خوب آموخته بودم. چه کسی بهتر از لیلا می توانست راه را نشان دهد؟ هفت سال بود ندیده بودمش٬ پدربزرگ که مرد قول دادم دلم برایش تنگ نشود. روزی که مادربزرگ مرد من هفتاد ساله شدم. انگار صبرش تمام شد--تقصیراز من بود.
***
سالهای دوری به کندی می گذرند. صبح همان روز- بعد از دو سال- دیدمش. باغ وحش٬ انگار که این آخرین هدیه مادربزرگ بود قبل از رفتن. او زنی بود از اصفهان٬ که تا آخرین لحظه ی زندگیش منتظرم ماند تا شاید برگردم٬ ولی نشد. حالا انگار من مانده ام تا روایت کنم.
بیا فرزندم! ببین چهره ی تنهایی چند رنگ دارد؟
لبخند زد٬ و من یاد خیابان های خالی نیویورک افتادم. طوفان سختی شهر را در بر گرفته بود. باران می آمد و گونه هایم-مثل موهایش-خیس بود. آه باغ وحش٬ آه لیلای تمام دستفروشان شهر. اگرمی دانستی....


۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

...شب بود و باران می‌آمد. زمین سرد بود و آسمان نیز. کوچه ها تنگ و تاریک و خیابان ها جولانگاه دخترانی بود که غمهایشان را ارزان می فروختند. باد٬ برگ‌های بلند ترین درخت زمان را تکان می‌داد. گذشته مبهوتمان می‌کرد و آینده چیزی برای ما نداشت. هیچ نمی دانستیم. از میان سبزی پررنگ برگ‌ها دیدمش که آرام-----آفتاب خانه ی ما غروب کرد.
سالها گذشت٬ هریک از ما جایی از دنیا را فتح کرد. هر بهار به یکدیگر نامه نوشتیم تا اینکه دیگر نه نامه‌ای ماند و نه بهاری. فتوحاتمان با آخرین طوفان قرن به باد رفت.
من کنعانم٬ شرمسارتاریخ و کشتی تو سالهاست از این بندر رفته. خشکسالی دامن دوردست‌ ترین نهر‌ها را گرفته و ما هر روز مرگ را می خواهیم تا پایانی باشد----
اینگونه بود که لیلا ما را تنها گذاشت و رفت.

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

خداحافظی بهارانه ی من را پذیرا باشید

زنگ بزن. تسلیت بگو.
- نمی تونم.
زنگ بزن٬ مادربزرگت خوشحال میشه.
- زنگ بزنم چی بگم؟  شوهرت که پدربزرگ من هم بود افتاد مرد.
- چقدر بی رحمی.
-  بیشتر مایوسم.
- به همین زودی شد هفت سال.
- چی کار کنم؟ جدی چی کار کنم؟
- نترس. آدم باش.
...بعد بعضی روزها باران می بارد و من بطری به دست روی بام همه ی ساختمان های نیویورک نم دوری را بو می کشم و بعد ریه هایم پر می شود. خفه می شوم. فرو می روم در عمیق ترین دره ی اقیانوس زمان. این همه آدم خودزنی می کنند. خودشان را آتش می زنند. ما که کاری جز صبر نمی دانیم. دودش سر آخر به چشم خودمان می رود. سالها دوری کند می گذرند. درس اعداد است انگار٬ ریاضی سال اول ابتدایی:

۱<۲<۳<۴<۵<۶<۷<....

می بینید عزیزانم؟ وزنه ی هر سال از سال قبل تر سنگین تر است. همه ی شما می میرید. من هم‍٬ می بینمش که شش بام آنطرف تر منتظرم ایستاده.

فرشته ی موقرمز زمان.

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

بهاران

دشت ها فراخند و سواران به خانه نمی رسند
و بهار خلعتی نیست بر تن عریان درخت
سال ها می گذرند و ما تنها تر می شویم
جامه بدر تو ای زیبای زیبایان

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

بوی عیدی

هفت سال می گذرد از آخرین نوروز من با تو. وقتی صبر می کردیم تا آسمان خاکستری تهران رخی نشان دهد. آبی می شدیم مثل چهره ی عشق شاملو. بلند بلند شعر می خواندی و من سکوت می کردم. تهران خلوت٬ تنها لحظاتی که شادی از میان برگ های درختان تبریزی بر چهره هامان جاری بود. آخرین سفره ی هفت سین ما کجا بود؟
هر کس محکوم به پایانیست. آن روزها فکر می کردم سرانجام ما چیز دیگری باشد. انگار دل آرزوها یا به وصال می رسد یا جایی در آن میان رها می شود. همه چیز به گذشته تعلق دارد٬ چه می شود کرد. آینده٬ به جای پلکانی به سمت هدف های والی زندگانی به شکل دشت فراخیست از اکنون و همیشه. خوشی نیست و دیگر حتی غم هم به دل راه پیدا نمی کند. خاک دوری مزه ی عجیبی دارد. چشمانم را می بندم و ناپدید می شوم. هرچه هرگاه خواسته ام - حتی گرمی دستان تو- کم کم از لابلای انگشتانم می گذرد. خاک می شود٬ خاک می شویم در باد.

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

ای پیامبر

حالا که به پات افتادم می فهمم که دیگه آخر الزمون شده. اینقدر سرده که رودخونه ها یخ زدن مثه مرداد سگی ۸۸ که ما اصن نبودیم و رفیقامون بودن. گاهی اوقات فکر می کنم اون روزا اصن واقعی نبود. همه اش کابوس بود. ایراد نداره٬ تورفتی ولی من یادمه. اون روز موهامو از ته زدم که همین چیزا یادم بره. ولی هنوز یادمه. همیشه یادمه. حالا هم که اینقدر سرده که رودخونه ها یخ زدن. فاک.
به خودمون که اومدیم دیدیم دنیا عوض شده و دیگه هیشکی نیس. وقتی به گذشته نگاه می کنم عقم می گیره از این همه نشستن و تماشای بقیه دنیا. کوپه ی مترو تکون می خوره و من خیلی مستم و سعی می کنم بالا نیارم. نه بابا٬ اینا همه اش کابوسه. همین روزاس که برم ثبت احوال که شاید جور دیگه ای ثبت کنن احوالمونو. عشق کجا بود برادر؟ چی شدی؟ حالا کجاشی؟
گاهی اوقات آسمون ابری میشه و دستای ما سرد. گاهی وقتا می بینی دیگه آخر الزمون شده. مرداد سگی ۸۸ که ما اصن نبودیم و وقتی به خودمون اومدیم که دیگه خیلی دیر شده بود. دیگه هیچی نبود که از دست بره. آره لیلا٬ همچی زمونه ای بود.


ای محبت بی کران
ای به یاد آورنده ی تاریخ
ای تو پیامبر تنها
که به نامت زدم همه شهرها

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

آنقدر دانم که هیچ نیستم

(( توی گودال انزوا باری
غم نوستالژی سنگین است
درد آنچه برفت رنگین است))
 

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

دختر مو قرمز شهرمون ( دخترصحرای سابق)

حالا که‌ آسمون خدا آبی نیس
قرمزه
که یعنی باس همین زودیا برف بیاد
حالا که رودخونه های نیویورک
یکی یکی یخ بستن و خیابوناش هم
مثل دستای تو سردن
 من فکر می کنم
که شاید آسمون قرمز قبل برف
فقط واسه شبای تهران بود
****
یا اینکه اینا همه اش دروغه
عشق منم زیادیه
امشب ولی آسمون خدا قرمزه
و من فکر می کنم که
یه روزی می رسم
به چشای تو و دستای مادرم

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

یلدای همیشگی زری خانم

ترس بر روزهای سرد نیویورک سایه انداخته:
اینکه من هم سرنوشتی مثل دکتر در پیش داشته باشم.

زری خانم -همسرش- می گفت
دکتر دیگه اون آدم قبلی نبود.
ده سال آخر زندگیشان با هم به تلخی گذشت و تا دم مرگ هم از شادی در چهره اش اثری نبود.
اینجاست که من وارد داستان شدم--گاهی اوقات حس می کردم که من تنها دوست دکتر بودم. یا شاید بر عکس.

دکتر بیش از حد دلتنگ بود و درگیر خاطرات- از احمد آباد تا پاریس.
آخرین دیدارمان به سکوت گذشت/ سیگاری دود کردیم و دکتر برای بار دهم از عشقش به شوبرت گفت.
گفتم دلم خیلی شکسته٬ پشت سر هم.
این تلاش شکست ناپذیر برای پیدا کردن قطعاتی از گذشته در آدمهای مختلف.
خندید.

میدونم ریدن تو قلبت اما چاره ای نیس. سالهاس که دیگه عاشقا کس شعر شدن
عصر همان روز دکتر مرد. طوفان عظیمی نیویورک را در بر گرفت.
احساس می کردم دلم برای کسی تنگ خواهد ماند.

دکتر مرد و زری خانم تنها تر شد و اینگونه بود که دیگر دل جفتشان برای ایران تنگ نشد.

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

جیم جارموش افسرده

من یه گهی خوردم قبول کردم که باهاش دوست بمونم. آخه یعنی چی که آدم بریک آپ بکنه و بعد دوست بمونه؟
بعد یعنی چی که من می رم کنسرت جیم جارموش اونم باس بیاد؟
تازه بدون هیچ هماهنگی قبلی. ای فاک.
سگ تو روح این زندگی--دیشب حتی جیم هم خوشحال نبود. می خواستم بپرم بغلش کنم اما غم می بارید از چهره اش. یعنی جیمم با یکی بریک آپ کرده و الان با هم دوستن فقط؟
دیشب خیلی عرق خوردم. خیلی فکر کردم که باس برم رو پل بروکلین با دلفینا بای بای کنم و بعد بپرم پیششون. بعد نامه نوشتم واسه بابا ننم. نامه نوشتم واسه خودش.
بعدش حس کردم گیر کردم تو یه باتلاق و دارم فرو می رم و هرکاری می کنم آخرش همه با هم دوستن.
سگ تو روحش. سگ تو دوستی و تصمیم های بالغانه و از سر فکر و محبت و تجربه.

پشت سرم واستاده بود و من هیچی نمی گفتم٬ ساکت بودم همینطوری و به قطعه های بزرگ یخ خیره مونده بودم. یاد فیلمای تارکوفسکی افتادم. گریه ام گرفته بود. کدوم آدم عقل سلیمی می خواد که همه چی رو آروم پیش ببره و بعد که رسید به مقصد میگه که نه نمی خوام--بیا دوست بمونیم. وات ده فاک؟ من فکر کردم یه چیز خیلی خفنی داریم اینجا که میشه خفن ترش هم کرد.

من همینطوریش زیر قرض و وامم واسه فیلم و این همه الکل.
کسکشا ویسکی رو گرون کردن٬ این همه مالیات روی سیگار و الکل و روی شکستن دل ملت هم میذاشتن الان وضعیت همه خیلی خیلی بهتر می بود.

نه می خوام دوستش باشم نه می تونم دوستش نباشم. خدایا این اره چی بود که کردم تو کون خودم؟ چطوری میون این همه اره ای که گیر کرده جا پیدا کردم براش؟

پی نوشت: من احتمالا بای-پولارم. کمک؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

چی شد؟
- نمی دونم.
(سکوت)
- سیگار داری؟
****
وقتی که گردنتو بو کردم حس کردم ما جفتمون کشتی شکسته ایم. شاید ما اصن نباس با هم باشیم. شاید دو نفر نباس بفهمن که عاشق هم شدن. انگار وقتی که بهفمن دیگه کارشون تمومه. حتما باید همینطور باشه.
****

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

از این سر رود٬ سرود بدرود

شاید تو هم روزی٬
شاید وقتی همه چیز
در غباری از دوری
****
و چشهمای شیدایی
****
                                                             لیلا
بنگر بر این دستم


۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

بدون من

"I can take one thousand showers
and never be clean"

She is ten times heavier
Stronger, than you found the grave
Or ever was

I am so, angry
I am so, at ease
I feel just like
Some great big disease


I think you need
Ice water
But the only thing that
You really hate
Is all its emptiness
I will swim
And I will drink myself to
Death

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

اینجا دیگه جای من نیست.

سالها پیش دوستی داشتم به نام مجید. پسر خوبی بود.
یادم میاد از بالای شریعتی آروم آروم قدم می زدیم و می رفتیم و می رسیدیم به نمی دونم کجا. گاهی اوقات توی راه بستنی می خریدیم وبه  پیرمرد مشنگ سر میرداماد خیره می موندیم که با سطل آب رود رو پر می کرد و می ریخت روی سنگ های کنار بستر.
همه چی باس خیس باشه جونی. مواظب باش خیس باشه قبل اینکه بکنی تو. مثل الان. بکن تو.
یه بار هم از میدون انقلاب همینطوری پیاده رفتیم تا رسیدیم سید خندان٬ با بیست کیلو کتاب تو کیسه هایی که دیگه رمقی نداشتند. مثل ما که چیزی نداشتیم جز همون کتاب ها.
 تختم مثل بستر جوی کنار خیابون شریعتی خیس خیس بود هر شب. عرق می کردم تا صبح. من می گفتم خسته ام. ولی  به قول بقیه: قاط زده بودم.
یه روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگه واقعا خسته شدم از همه چی. از اینکه دوستام می رفتن کافه ادا در می آوردن.
از اینکه جیگر قبل مدرسه که می  زنی مواظب باش.از اینکه من تاحالا شوکا نرفته بودم. قطره نفازولین.
چشات قرمزه داداش من.
وحتی از اینکه مجید توی دسشتویی داروی نظافتی که حق خیلیای دیگه بود رو بالا کشید. ریق رحمت حقه.
بعد زنگ ورزش پیداش کردن. هیشکی نمی دونه که از اون روز به بعد من دیگه هیچوقت خوشحال نبودم.
نه٬ دروغ محضه بخدا. اینا همه بعد رفتن لیلا بود. شبی که لیلا رفت هیشکی خوشحال نبود.
چشای منم قرمز بود اون شب که بارون اومد--شاید به یک ماه هم نکشید که من هم زندگی رو جمع کردم و رفتم یه جای دیگه. اومدم نیویورک.
الان که اینا رو می نویسم آرزو می کنم منم برگردم. همه در سکوت بودن و من یه هفته بود که از اتاقم بیرون نیومده بودم. توی این دنیای بی عدل و شرف من باس به حقم برسم.
من دارم می رم. خدای من چه موهایی داری٬ لیلا. خدای من. مرگ حقه. بوی موهای تو حقه. من باس برم.
اینجا دیگه جای من نیست.

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

دم صبح
تپه را مه پوشانده
زنی در دوردست
سیمایش تنهایی
چشمانش شیدایی
دم صبح
آسمان رنگی یادش نیست