۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

در سوگ

در گرگ و میش٬ میان خواب و بیداری بر من نازل شد. دلی داشت از سنگ ٬ چشمانی از طلا٬ و سری سرخ تر پر ققنوس. آتش بود که می ریخت بر شانوانش. عاشقش شدم. آیین شیفتگی مردمان سرزمینم را خوب آموخته بودم. چه کسی بهتر از لیلا می توانست راه را نشان دهد؟ هفت سال بود ندیده بودمش٬ پدربزرگ که مرد قول دادم دلم برایش تنگ نشود. روزی که مادربزرگ مرد من هفتاد ساله شدم. انگار صبرش تمام شد--تقصیراز من بود.
***
سالهای دوری به کندی می گذرند. صبح همان روز- بعد از دو سال- دیدمش. باغ وحش٬ انگار که این آخرین هدیه مادربزرگ بود قبل از رفتن. او زنی بود از اصفهان٬ که تا آخرین لحظه ی زندگیش منتظرم ماند تا شاید برگردم٬ ولی نشد. حالا انگار من مانده ام تا روایت کنم.
بیا فرزندم! ببین چهره ی تنهایی چند رنگ دارد؟
لبخند زد٬ و من یاد خیابان های خالی نیویورک افتادم. طوفان سختی شهر را در بر گرفته بود. باران می آمد و گونه هایم-مثل موهایش-خیس بود. آه باغ وحش٬ آه لیلای تمام دستفروشان شهر. اگرمی دانستی....