۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

او که حریری نازک و مواج بر تن داشت

نمی دانم از کجا آمده بود. ساعت چهار صبح بود و آفتاب هنوز سر بالا رفتن از پله ی صبح را نداشت. دخترکی بود چهار ساله، دست در دست مادرش، که آرام، با فاصله ای کم از زمین سرد حرکت می کرد. دختر تند تند قدم بر می داشت تا به او برسد، که حریری نازک و مواج بر تن داشت. با هر قدم لرزه ای بر گل های سفید دوخته شده بر لبه ی دامنش می افتاد، و قلب من آنجا بود. نمی دانم این ترکیب اثیری از کدام طبقه ی آسمان فرود آمده بود. هر چه بود وحشت کرده بودم. آنچنان که هیچم در قاب احساس نگنجیده بود. ترس ذره ذره ی استخوان هایم را می خورد و روحم را می تراشید. حس می کردم خودم هم چندین قدم با زمین فاصله دارم و در نگاه لبریز از پرسش دخترک بالا تر می روم. نباید اینطور می شد. نباید اینچنین غرق در خون می مردند. مرگ هرچه آهسته تر بیاید دردناک تر است و به وقت آمدنش شوری دارد هول انگیز که سیل گلوله هم توان نشان دادنش را ندارد. گلوله که می خوری جهان لحظه ی پیش چشمت روشن می شود.پیشانی ات تیر می کشد و بر سینه ات باری سنگینی می کند که هستی در کنارش، با عرق سرد بر پیشانی، عریان خواهد ماند. او همین را می خواست.
"حتی فرشتگان نیز..."
این را دخترک گفت، با چشمانی که در نور مهتاب آبی می نمود و زلفانی طلایی که در لحظه های خسته ی انتهای شب هم برق خاطراتی کهن را در خود داشت.

"... این چنین نخواهند مرد."
مادرش بود. اولین بار که دیدمش بیست و چند سالی بیش نداشت و لبانس سرخ بود؛ چون خون پدرش.
چون خون پدرش که به زمین ریخته نشده خشک شده بود و تکه تکه از مهلکه ی زمان گریخته بود. باور کن.
یادم نمی آید اولین بوسه اش کجا و چرا بر لبانم نشست؛ که اولین بود و اولین ها همیشه تلخ بوده اند.چشم بند است و زنجیر پولادین است که چفت می شود دور چشم ها و پاها، که قدم برداشتنت سخت شود و لگد کردن گل های روییده بر انتهای راه پله، آسان. آنچنان که مادرش را می شناختم از خودش چیزی نمی دانستم، چرا که هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را، تا آن دم صبح کذایی. لکاته بود و دیگر قدیسی نبود که برایش راه ها ساخته بودند همه ی مردان شهر و کریمانه جان پشت جان نثارش کرده بودند. من یکی از آنها بودم. برای لحظه ای، نیم روزی، هفته ای، ماهی، یا حتی سالی. چرا که لحظه های مه گرفته ی تپه های ده، سالیانی دراز بود که در انتظار عاشقی بودند که نداند و ندانسته بر جانش چوب حراج بزند.
"چرا هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را؟"
این زن همه چیز بود و هیچ چیز نبود. آنچنان که حتی قبل از جوشیدن بی حساب خونش و بی قراری بی لگام تنش اثیری قدم بر می داشت. چون اکنون که انگشتان کوچک دخترم...
" آی پدر، چرا هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را؟
سگ های ده عادت دارند این ساعت ها از ته دل پارس کنند. انگار که تاریخ را هیچ فرصتی نبوده برای آنها، که آزادانه پارس کنند. خود من، هر بار شده سگی پارس کند از خانه بیرون کردمش. با فحش و لگد. حالا بگذار پارس کنند. آنقدر واق واق کنند تا جانشان در بیاید.
"جانمان در آمد پدر، آخر چرا، چرا محکوممان کردی به نیستی؟"
روز آخر لب هایش را بوسیدم. می دانستم دیگر نخواهم دید چشم هایش را و دختری که به یادگارمان مانده بود. کسی آمده بود برای پس گرفتن جانش، که پیش چشم مردم شهرش ارزشی داشت والا.
" چیزی بگو!"
خیلی وقت بود می دانستم. به جایی نمی رسید. تهدید شده بودیم. تهدید شده بودم. گلوله پشت گلوله توی هفت تیر گذاشته بودم. سه تا برای خودمان و بقیه اش برای همه ی سگ های شهر. شلیک کرده بودم و غرش نور برای لحظه ای همه ی اتاق را پوشانده بود. درنگ کردم، اولین بار بود که رنگ اتاقمان را می دیدم. سپید بود. سپید و بکر مثل قلب هایمان. تفنگم خالی بود. چون فاصله ی بین بوسه و نفس. جمله ای بود که قبل دیدارمان بر دیوار آسمان می نوشت:
"حتی فرشتگان نیز..."
چون فاصله ی بین بوسه و نفس، آنقدر بی صداست که دریا می خواهد از اشک که موج هایش سد بشکنند و من بر آن دریا قایق خواهم راند.
گلوله ها هم اسیر بودند. خون می پاشید روی دیوار و رگ ها پاره می شد و چشم ها از حدقه در می آمد و قهقهه ی مرد پشت پرده بلند تر می شد. چراغ ها خاموش شد و من بر خاک افتادم. مردی هراسان در را باز کرد که فرار کند، تا نبیند چه کرده. قرارمان همان ساعت همیشگی بود. باید چهره اش را می پوشاندم با شاخه های گل یاس و بوسه های عاشق ترین مردان جهان، باشد تا زمان از هذیان بازگشت ها خالی شود. باید همدیگر را می دیدیم. من، او، و دختر رویاهایمان. قرارمان همان ساعت همیشگی بود. نمی دانم از کجا آمده بود. هیچوقت نخواهم فهمید. ساعت چهار صبح بود و آفتاب هنوز سر بالا رفتن از پله ی صبح را نداشت. ترس ذره ذره ی استخوان هایم را می خورد و روحم را می تراشید دخترکی بود چهار ساله، دست در دست مادرش، که آرام، با فاصله ای کم از زمین سرد حرکت می کرد. دختر تند تند قدم بر می داشت که شاید روزی روزگاری به مادرش برسد. رودی از خون و اشک زمین را پوشانده بود و کسی آن دور ها مشت بر آینه ی روبروی چهره اش می کوبید و می خندید با او که حریری نازک و مواج بر تن داشت.
دخترک لبخند زد. دختر من که حالا دیگر مادری بود میان مادران خسته ی ده. انگشتش را بالا آورد و نوشت:
"حتی ف..."
بقیه جمله اش در تاریکی گلوله و روشنی هذیان سرود مرگ ناپدید شد.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

شماره ی چشمانش را گم کرده ام

دلم برای صورتت تنگ شده.
به کسی نگویی.
در آغوشت خواهم خفت.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

راهرو

چهره اش بر افروخته بود و گونه هایش چون سیب سرخ و چشم هایش به شیرینی دشتی سبز. دست بر کمرش می کشید که قطره های کوچک عرق را چون شبنم بر خود داشت. بالا، پایین، تاریک، روشن. های. های.
بعد نیم روز ناله و تقلا و نفس نفس زدن که تصمیم گرفتند از چهار دیواری سفید کوچکشان بیرون بیایند همه ی دنیا را می شنیدند که برایشان دست تکان می داد و کف می زد.
دستشویی کجاست؟
-اوه، اصلا یادم رفته بود! بیا، اینجا.
و بعد در میان فریاد های شادی و سوت زدن های مردمی که نمی دیدشان قدم به تاریکی راهرو گذاشت. دری را باز کرد، آفتاب را نسیم وار به درونش راند و گفت:

چرا نمی آیی؟ اینجاست! بیا دیگر!
مردد بود. می خواست توی مه و دودی که دو نفری ساخته بودند تا همیشه با او تنها بماند و لب های سرخ اش را مزه مزه کند.


۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

دنیا

چشم هایش اثیریست وعکس دوست پسر هایش را حذف می کند. گول استاتوس فیس بوک اش را نخور. همه تاریخ انقضا دارند. یکی یکی. نوبت شما هم می شود.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

Полюшко Поле

دختری که روبرویم نشسته چهره ی زیبایی دارد. خیلی خسته ام و لحظه را مجالی برای آلوده شدن نیست. می گذارم نگاه هایمان بکر بمانند. می خواهم چیزی بگویم.
بجایش چشم هایم را می بندم و در دل این سرود را می خوانم.
Полюшко Поле
پولیوشکا پولیه...پولیوشکا پولیه...
توی دلم همه ی قشون قزاق رژه می روند. زمین زیر پایشان به سردی عرقیست که قطره قطره روی پیشانی هایشان نشسته. زمین. این زمین مال آنها نبود. آسمان ساعت هاست بر سرمان فرود آمده و آن بالا چیزی نیست جز خاطرات رنگ هایی که نامشان را نمی دانستم.
خون رفقایشان را توی قمقمه هاشان پر کرده اند تا سر وقت با اشک هایشان در هم بکوبند و آنقدر بکوبند تا...
چه می گویم
بخوان
Полюшко Поле
پولیوشکا پولیه...پولیوشکا پولیه...
یاد شب های مسکو افتاده ام. همین ها را بلند می خواندیم. آسمان آن روزها خیال مردن نداشت.


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شوق

گاهی وقت ها هست که توی قطار، در میان بطلان لحظات بی اساسم به او فکر می کنم. بی هیچ دلیلی ، حتی بدون هیچ خواستی از او، زیرا که ما خیلی وقت است برای یکدیگر تمام شده ایم. یعنی نه انجامی آنگونه که سزاوار من یا او بوده باشد. پایانی خود خواسته و تحمیل جبر فاصله ها و روزگاری که در تبانی بی رحمانه اش با کلمات، نگاه ها را یکی یکی می دزدد. عجیب عجوزه ایست این گوی چرخان. هرچه می دوی بهش نمی رسی. بر می گردد تا نگاهت کند. لبخند می زند و بعد تو می میمیری. تو و همه ی رویاهایی که بر جزیره ی متروک دو چشم بنا کرد ه بودی.
توی فرودگاه به همین ها فکر می کردم. چه که این دو ساله چیز دیگری نبود برای نابود کردن جز روحی که خود با دست خود به فنا می بریمش. آرام به ستون خاکستری تکیه داده بودم و با نشان عقاب لهستانی روی کلاه بره ام بازی می کردم.
"آی ، راحت باش...اینجا را ببین، چقدر فرق دارد با فرودگاه خمین. دختران مو طلایی را ببین که لبخند زنان می آیند به ینگه دنیا. شاید بار اولشان باشد. یا چه می دانم...وای که چقدر احساساتمان متفاوت است.
-دستشویی کجاست؟
- ببین، چقدر موهایش شبیه الف. بود! ...ببخش، ببخش.
- ...
- مرد! گریه نداره که عزیزم.. صبر داشته باش، خیلی ها هم همین ویزای تخمی رو داشتن. این دختر های رومانیایی چه خوشگلن!
- یک شب. نه بیشتر. می دانی که از من بر نمی آید.
- خودم میام پیشت یه روزی...هوم؟
- نه... باید خیلی دور باشیم از هم."
"
مادرم آمد، لبخند زدم. بعد از دو سال هنوز می شود چهره ای را دید و لبخند زد و فهمید که این احساس هرچند کوتاه ، اما از سلاله ی آنهاییست که لحظه ای می آیند تا بفهمی چه ها را از دست داده ای. آه کشیدم، نه آن چنان که کسی بشنود و نه آنگونه که کسی ببیند. لبخند زدم. ساده دلیست دیگر. حالا همه می پرسند چقدر خوشحالی.
انگار خوشحالم. اما مدت هاست نخندیده ام.
توی دلم لکه ایست ، عطشی دارد جان فرسا، ستاره ی تاریکی را می ماند.... آنگونه که باید برایش خواند

سویدای دل من تاقیامت
مباد از شوق سودای تو خالی .

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

بی خانمانی

این داستان-بدجور- ادامه خواهد داشت.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

دریچه ای به گدشته


جای همه شما خالی دیشب با فرانکلین و توماش رفتیم شهر برکلی که یکی از دوستان عزیز را ملاقات کنیم. شب خوبی بود. در راه برگشتن به خانه، توماش داستان جالبی را تعریف کرد. دفترچه ای کشف کرده از خاطرات پدربزرگش، هم نام اند. صفحه ی اول امضا خورده:
تقدیم به نوه ی عزیزم توماش. ورشو. 1987
در این دفترچه او به روایت خاطراتش از جنگ جهانی دوم و پدرش پرداخته. پدر او عضو فعال جنبش آزادی بخش ورشو بوده. در یکی از ماموریت ها قرار بوده یک مامور گشتاپو نازی را ترور کنند. هنرمند بوده. توی خرابه ها و سنگر ها آکاردئون می زده، و یک شب که توی ساختمانی متروک یک پیانو پیدا کرده بودند زیباترین شب عمرش بود. در هر حال، آدمی نبوده که این کار از دستش بر بیاید. ولی جنگ این چیزها سرش نمی شود.... خنجر را در آورده و محکم در زیر گرده ی مامور گشتاپو فرو کرده. صدایی که شنیده تا آخر عمر با یک جمله در دفترچه و چند صحنه در در رویا هایش تکرار می شده:
صدای پاره شدن نخاع مرد، و بعد، ناله ای کوتاه.
حالا این را بخوان:
یادم می آید سرباز روسی که در خانه را شکسته بود و داخل شده بود، تمام خانه را گشت به دنبال غذا. قایم اش کرده بودیم. آن روزها ورشو غوغا بود. شهر نبود دیگر. پیدایشان کرد. عصبانی بود. رفت بیرون. ولادیمیر می گفت به زن همسایه هم تجاوز کرده.
دو ساعت بعد فرمانده گردانشان آمد. من دم در ایستاده بودم. تفنگش را گذاشت روی شقیقه ی مرد و شلیک کرد.

عزممان را جزم کرده ایم که نوشته ها را از لهستانی به انگلیسی برگردانیم و بعد داستان ها را گسترش دهیم و اینجا در آمریکا به چاپ برسانیم. قطعا نسخه فارسی و فرانسوی هم در پی خواهد داشت. اگر روزگار یاری کند حتما در ایران هم به چاپ خواهیم رساندش.
سرگذشت جالبی دارد این آدم.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

چنین گفت

برایم نوشت:
I will light a candle for you, and for your home- when I dance in the morning

اشک از چشمانم سرازیر شد، و بعد در پهنای صورت پایین رفت و...
رویاهایی می پرورانیم، زیبای من.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

یک نوشته ی سخیف ولی پرکاربرد

اینجانب باید فراخی مقعد را کاهشی عظیم داده و کمی درس بخواند بلکه کلاس ها را نیافتد، و بعد آنقدر درس بخواند که بورسیه بگیرد و برود دانشگاه برکلی خیر سرش موسیقی بخواند یا چه می دانم هر رشته ای که عشقش بود. در این میان، خدا بزند پس کله ی عشق و عاشقی. زندگی نمانده اصلا، چه برسد به درس.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

یلدا

یلدا که بشود ما رفتنی خواهیم شد. هر دو مان، بالاخره خواهیم گریخت از این رویای سرد و تاریک، که مزبله ی احساسات خرد شده ی کودک دیروز است. خیلی وقت است نه در کابوس هایم بوده، نه در رویاهایم. تنم عطر زلفش را فراموش کرده. طعم سیگار بعد از اولین هم خوابگی را نیز. شب بعد از فهمیدن رازهای تنش رویای دختری را دیدم که پیوسته دستم را روی سینه اش می گذاشت و می خواست من تپش قلبش را حس کنم، و بفهمم که وجود دارد. اما من- متکبرانه- تنم را برهنه نکردم و نخواستمش که این همه رویا را زندگی کند. بعدها فهمیدم که او آن دختری نبود که لحظه ها را به آنی زیر پای گذاشته بود همه ی وجودش خاطره ی لحظه ای بود که سنگینی تن اش را روی سینه ام حس کردم. شیرین بود. غریب بود. اما از حقیقت تجاوز نمی کرد. اثیری نبود مثل سبزی چشمانش. دردش که طغیان کرد چشمانم را بستم که سقفی که فرو می ریخت را نبینم. دست می ساییدم بر لبه ی پنجره که باز مانده بود و قطرات باران را خوشامد می گفت که از آسمان خاکستری آهسته توی اتاق سرک می کشیدند که تن هایمان را ببینند. دستش را روی شانه ام گذاشته بود و دسته دسته موهای مرا میان انگشتانش می گرداند و می گفت سیاه اند. تاریک اند. کسی ما را نمی دید. نمی دانم، چشمانم و دستانم گره شده بود بر کمر و چهره اش که گلگون بود و نم اشک و عرق را در خود داشت. لبخند زدم، هیچ نمی گفت و آرام بود. انگار همه ی طوفان برای نابودی کشتی ذهن من بود که در دریای یخ زده ی قلبش تقلا می کرد. تاریک بود؛ نه آنقدر که لبانش را نبینم. بی صدا بوسه می دزدیدم و هیچ کلامی نمیافتم که ارزش گفتن داشته باشد،چه، که توصیفی نداشت آن دیوانگی. اشک هایش که نمی دانم چطور خشک شده بود را پاک کرد و پرسید چگونه ای دلبرم؟
و من پاسخی نداشتم. سکوت برای آسمان بود و پرندگانی که سوی شرق می رفتند. جایی که هر شب ما را فرا می خواند. من آسمان بودم و او از من کلام می خواست که ببارانم بر لبش و سرخی گونه ها و سپیدی سینه. ثانیه ها می گذشت، منتظر بود و من چون ابراهیم مغموم در آتش سلسله ی مویش می سوختم و لب از لب نمی گشودم که این آتش بر من بهشتی نبود که ابراهیم را در بر گرفت.
می سوختم و تنم می لرزید و نمی دانستم تاریک که بشود او خودش را روبرویم خواهد گشود و خواهد نشست پشت سرم تا آخرین بوسه ها را از لب برباید و نرم نرم سکوت را عاشق کند و بگذارد من بر حلقه ی تن اش آنقدر بکوبم تا ناله ی چند هزار سال انسان را یاد آور شود. دریا شدم. دلم، تنم، روحم، و دریا از آن چشم هایش بود. لب هایش را یافتم. بوسیدم. آنقدر که سیر شوم از هرچه بود و نبود در ارث خاطره ی آن عصر که ثانیه ای بود و قرنی شد و عمری طول کشید.
در آغوش هم می گریستیم و من می لرزیدم، و انگشتانم یخ زده بود. دود سیگارش را فوت می کرد سمت سپیدی دیوار که بر سرمان آوار شد. آسمان تاریک بود و من نمی دانستم یلدا که بشود ما رفتنی خواهیم شد. هر دو مان. حالا که دیگر حتی نیم نگاهی هم به یکدیگر نمی اندازیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

باشه، چون تو می خوای : اندر فواید عشق دیجیتالی

تو وقتی آخر جمله هات نقطه می گذاری یعنی وضعت خرابه, چی شده؟ تعریف کن برام!
-هیچی عزیزم, مسئله خاصی نیست. باور کن
-نه عزیز من، ببین اینا چقدر با هم فرق دارن
Yes.
Yes!
Yes...
:) .
______
دو ساعت بعد
______
-الف! تو خیلی ساکتی. خیلی. خیلی. قطعا چیزی شده...اگر فکر می کنی می تونم کمکی کنم بگو بهم
- نه بخدا هیچیم نیست قربونت برم. هیچی...باور کن فردا صبح بهتر میشم
- نه، الان خوب شو، خواهش می کنم!ء
- باشه ، چون تو می خوای!ء

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

با هم

اینکه نزدیک ترین آدم به من، کتک خورده و با کلاشنیکف تهدید شده و لباس هایش را به زور در آورده اند اصلا خوب نیست. صبح همه ی اینها را که می شنیدم خنده ام گرفته بود. بس که شیرین تعریفشان می کرد و من هم تازه از خواب بیدار شده بودم. دنیای من در میانه خوابالودگی، دنیای عجیبیست. می توانم به پست ترین و کثیف ترین چیزها هم از ته دلم بخندم و به هیچ جایم حسابشان نکنم. اما الان دلم پر است، خودش هم می گفت:" صبر کن تا چند ساعت دیگر"
بغض کرده ام. دلم می خواست با هم می بودیم، با هم کتک می خوردیم با هم می افتادیم زندان. با هم، مثل دختری که الان سمت راستم نشسته و به بیرون خیره مانده. اتومبیلمان به سرعت, زیر آسمان ابری, جاده ی سبز را طی می کند و او عین خیالش هم نیست که مدت هاست چیزی سمت چپ گلویم را می فشارد. قرار شده با هم برسیم لب ساحل, و بعد, من نابود خواهم شد. تا ابد، تا به سر رسیدن همه ی درد ها.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

همه چی طبیعیه

خوبی تو؟ چی شد؟ پیداش کردی؟ خبری شد ازش؟
- نه, ببین جدا مهم نیست. دوست داشتم فارسی بلد بود و بهم زنگ می زد و می گفت سلام تا جوابش رو بدم: سلام و زهرمار!
-اوهوم. رفتارش اصلا خوب نبود.
- رفتار؟ مثل ج*ده ها رفتار کرد, اونم از نوع ارزونش.
- ....
- ببخشید, می دونی من اینطور صحبت نمی کنم هیچوقت.
- عصبانی هستی, طبیعیه.
-نه عزیزم, طبیعی نیست.
-شاید.
-متاسفم از حرفی که زدم.
- عصبانی هستی. طبیعیه.
-نکن این کارو، به گ* میدی خودتو.
-آره خوب...احتمالا طبیعیه.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

سراغ تو هم میایم


طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم اگر پیامی رسید-هر زمانی که باشد- سریعا برساندش به دستم. اینجا کسی روز و شب نمی شناسد, همه عاشقند بر دخترانی که از خانه گریخته اند. از ترس پدرانی که آنها را بدهکار می دانند-برای بوجود آوردنشان, چه که وجود برای آنها, آنگونه تلخ در یک ورق پوسیده خلاصه شده بود- و تنها راه باز پس دهی همه ی زحمات, تن فروشی بود. نرخ را هم پدران تعیین می کردند. ده دلار, پانزده دلار, که سالها در اسارت بمانند.
در یک شب بارانی, زیر چراق نئونی آبی, چشم های دختری مرا ربود, و من نجاتش دادم. ما با هم دریا ها را رنگ می کردیم و سر به سر تلگرافچی می گذاشتیم که آسمانش همیشه خدا خاکستری بود. عشق بازی هم نمی کردیم, یعنی نه آنقدر که دیگرانش می خواستند. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریایی ظاهر می شد که گوسفندان بر آن نمی چریدند. اما نشد, نخواست, خسته بود انگار, و ثانیه ها امحاء چند لحظه ی آخری بودند و تلخی اش درد شب های چهاردهم را تداعی می کرد.
چه می گویم؟ نامه از تلگراف خانه بود:
برسد به دست الف.
مردکه بی ناموس. نقطه.
محض اطلاعت بگم. نقطه.
یادم افتاد که برق چشمان او را هیچ دختر دیگری نداشت, و دیگر هم مانند او را پیدا نخواهم کرد. کلام در او خلاصه شده بود و خاطره هم...ورق خیس بود و مچاله. صدای زنگوله گوسفند های روی تپه که چوپانشان را گم کرده بودند به گوش می رسید. از دور صدای پستچی می آمد که فریاد می زد: بخدا من بی تقصیرم, خودش...خودش بود...خودش خواست. من...بی...
و ناگهان صدایش تغییر کرد, انگار که بغضش ترکیده باشد یا سیفون توالت را توی دهانش زده باشند, یا چه می دانم. هر چه بود خون می پاشید روی شیشه ی پنجره. پستچی زانو زده بود و آینه به دست گلوی جر خورده اش را تماشا می کرد, آینه را مسلخ چهره ی گلگون زنی پر کرده بود که نمی خواست کلام و خاطره را از آن خود کند. پستچی لبخند می زد. گوسفندان هم, و دختر سکوت کرده بود.
بقیه تلگراف را خواندم:
کشتیمش. نقطه
زیر لگد.نقطه
جیغ می زد و اسم تو و اون پستچی مادرقحبه رو بلند می گفت. نقطه.
سراغ تو هم میایم کثافت.
نقطه.
...
"طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریا ظاهر می شد."