۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

لیلا

حالا دیگر چند ساعت بود که آرام در خیابان های شهر قدم می زد. چیزی برای دود کردن نداشت جز چند خاطره که نمی دانست از کجا بر سینه و گلویش چنگ می اندازند. بیشتر که فکر کرد فهمید خیلی وقت است دیگر سیگار نمی کشد. اصلا همه ی عادت هایش را کنار گذاشته بود، الکل را هم. و این یکی به نفعش بود، حالا دیگر خیلی چیزها یادش می ماند. خیلی نگاه ها را می توانست دوباره در ذهنی که دیگر بوی بیمارستان نمی داد مزه مزه کند، بچرخاندشان، آنقدر که خسته شود. مثلا همین پریشب که به زور، نگاه های پر شهوت لیلا و دامن کوتاهش که بالا زده بود را کرده بود توی دلش. می خواست. خواهش داشت، و خواهش ها پاسخ دارند. قیمت گرفت، گفت چند لحظه صبر کند. رفت توی دستشویی و در آینه به صورتش خیره ماند. یادش آمد پیرتر شده است. دو سال پیش اوضاع اینطور نبود. چند بار سرفه کرد و بعد توی کاسه مستراح همه زندگی اش را بالا آورد. خون هم همراهش می آمد. مریض بود. حالا نگاه های نگران دکتر را تف می کرد. در را باز کرد، پشت در لیلا منتظر بود. پرسید چرا نامش لیلاست.
- اینهمه اسم. چرا این یکی؟ هان؟
- بابام گذاشته. همون شبی که داشت فرار می کرد. چند ساعت مانده به مسکو من به دنیا آمدم.
- باکویی بود؟ اسمش؟ اسمش؟
- به تو چه؟
- گفتم اسمشو بگو!
- نمی گم!
- پس خدافظ
- به درک! اینهمه مشتری!
سوار ماشین شد. پنجره را پایین کشید. وجودش از سرما پر شد. نمی دانست چکار می خواهد بکند. سرش را تکیه داد به داشبورد. حس می کرد راننده را می شناسد. چشمهایش، نفسش، کلامش، و حتی زخم کوچک روی زانویش را می شناخت که بعد از ظهر یک روز آفتابی بر آن دست کشیده بود و بعد بر سینه اش تا او چشم هایش را ببندد و نامش را بخواند. حس می کرد راننده را خیلی وقت پیش ها می شناخته است.
- چی شد؟
- نمی دونم. نمی دونم.
- یه سوال دارم...عاشقم شدی؟
- چی؟
- جواب منو بده.
گلویش گرفته بود. چیزی نداشت بگوید. تا حالا چند بار عاشق شده بود؟ چهار بار؟ پنج بار؟ چرا همه ی داستان هایش یا به زور نقطه و خط قرمز و فاصله تمام شده بود یا عملا بی نتیجه مانده بود؟ بار آخرش کی بود؟ هشت ماه پیش؟ دو سال؟ سه سال؟ یا اصلا همین الان؟ وزنی روی سینه اش سنگینی می کرد. طوری که با هر بار نفس کشیدن، درد تمام بدنش را مثل ناله های شبانه گربه های ی ولگرد می پوشاند . باید تنها می ماند. همانگونه که انسانها، در لحظه ی مرگ. نوبت او هم می شد.
نمی تونم نفس بکشم. دارم خفه میشم.
راننده سکوت کرد، انگار بغض کرده بود.
گفت: من هم.
چشم هایش را بست و سعی کرد صدای قطره های باران را بشنود که روی شیشه متلاشی می شدند از شرم. دهانش خشک شده بود و سر انگشتانش سرد. حس می کرد طلسم کهنه ای آن دو را امشب به این خیابان کشانده. گذرگاهی که تنها چند شب قبل پر شده بود از فریاد و گلوله های طلایی که خونابه ی آزادی را تا صبح با اشکهایشان می کوبیدند.
****
"خاطره داشت و خاطره ها تمامی ندارند و هیچگاه فراری نیست از آنها."
یادش آمد که اینها را خودش سر کلاس بلند بلند خوانده بود برای شاگردهایش که بیست و چند سالی بیشتر نداشتند و نگاه هایشان خیره مانده بود به پیکر اثیری دختر که برهنه روی تخت خوابیده بود و دست هایش را آرام بر تخت می کشید.
بعدها یکی از همان ها چند شبی را با لیلا روی همان تخت به صبح رسانده بود. شاید از ورای گذر نیمه شب انگشتانش را روی تن او و سینه اش سرانده بود و بعد دست گذاشته بود بر زانویش و آن زخم کوچک، تا لیلا نامش را بخواند، شاید هم نه. اصلا هیچکس اینها را نمی دانست و نمی توانست لمس انگشتان او را داشته باشد. یا شاید در میان عاشقانش فقط او بود که اینگونه فکر می کرد. عاشق می شد و نمی توانست بی عشق همبستر شود با او. مریض بود. حالا که الکل را کنار گذاشته بود ریز به ریز همه ی اینها یادش می آمد. حس می کرد راننده را می شناسد. در را قبلا باز کرده بود. شیشه را بالا کشید و خداحافظی کرد. حالا دیگر چند ساعت بود که آرام در خیابان های شهر قدم می زد. چیزی برای دود کردن نداشت جز چند خاطره که نمی دانست از کجا بر سینه و گلویش چنگ می اندازند. بیشتر که فکر کرد فهمید خیلی وقت است دیگر سیگار نمی کشد.

۱ نظر:

kavian monfared گفت...

وقتی صداش درمیاد دوست دارم یکی کنارم باشه، کسی که سهم بیشتری رو باهاش بیاد میارم. اما وقتی که اون نیست اونقدر به صداش گوش می کنم تا اینه اشکم دربیاد.
تا حالا سیکار نکشیده بودم. فکر که می کنم؛ خیلی عادت های جدید پیدا کردم! الکل رو هم!