۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

کاش ما نیز

توی کافه کنار درخت کوچکی که نیکو توی گلدان بزرگش کاشته نشسته بودم. در دنیای خودم بودم که کسی آرام گفت:
آقا! آقا! ببخشید...نمی خواهم مزاحم شوم اما اتفاق جالبی افتاده.
هدفون هایم را بیرون آوردم و توی چشمهایش نگاه کردم. یکهو بنظرم رسید چه گذشته ی هیجان انگیزی داشته. انقلابی بوده شاید. هیپی بوده و با زن ها و مردان زیبا توی خیابان ها و پارک های شلوغ سان فرانسیسکوی اواخر دهه ی شصت قدم می زده، سرود می خوانده، با هم فیلم می دیده اند و همه هم بلا استثناء توی کف راوی شانکار بوده اند و شاید هم اصلا همه ی این مدت را در پاریس زندگی می کرده. چه می دانم.
گفت :"ببین چه پرنده ی زیبایی توی درخت لانه کرده، باورم نمی شود! توی کافه."
پرنده کوچک بود و مشکی، و سینه اش نارنجی بود. هم اندازه ی گنجشک ولی خیلی آرام تر. همه ی آدم های توی کافه را به دقت تماشا می کرد. لبخند زدم، نه، خندیدم. بلند بلند و بعد یکهو خنده ام خشک شد و برگشتم پای درخت آلوی توی حیاط خانه مان. تو تاب می خوردی. تاب می خوردی و نگاه می کردی به پرنده ای که میان شاخه ها لانه کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست: