۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

سالن اجتماعات

خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام به سالن اجتماعات دانشگاه. روی شیشه ی کدر اعلامیه ای چسبانده اند، با حروف درشت رویش چاپ شده:
S.e.x.u.a.l awareness week
نمی دانم اصلا چه کلمه هایی را دارم می خوانم و چرا باید بخوانمشان. همینطور خیره مانده ام و فکر می کنم چرا اعلامیه ها اینقدر قرمز اند. چرا شهوت گیر افتاده توی لبهای روی شیشه اینقدر گیشه ایست. بعد کم کم می فهمم ساعت یازده شب است و من خیلی خسته ام و چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام اینجا. نمی دانم اصلا چه کلمه هایی را دارم می خوانم. به تو فکر می کنم، باور کن.
بعد متوجه می شوم دختری کنارم ایستاده، موهایش قهوه ایست. او هم انگار مثل من نمی داند چرا امشب ولگردی اش گرفته. می شنامسش؟ تو بگو.
نه! اولین بار است همدیگر را می بینیم. می گوید مرا می شناسد، و عاشق چشم هایم شده. ادامه می دهد که کم پیدا می شود کسی که دوربین به دست تمام خیابان ها را متر کند. چرند می گوید. جواب می دهم چطور ممکن است مرا با ف. اشتباه کند. می خندد.
خیلی قرمزه، نه؟
- چی؟
- این.
- آره.
- ببینم.
- چی رو؟
تو چطوری اعتماد کردی بهش اونوقت؟
- به کی؟ خوب کردم. دادمش دست زندگی. حالا نمی دونم چکار کنم.
- نه! اون مادرج نده اعتماد حالیشه؟
- خوب نیست.
- نیست که نیست. نبود! خودت خراب کردی همه چی رو، خودت هم بشین جمع کن دلتو پس.
- کمکم می کنی؟
- نه. شایدم آره. اما یه شرط داره. امشب کجایی؟
- کجا باشم؟
- خونه من؟
- خونه تو؟
- خونه ی من.
جواب می دهم خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام اینجا. تو بگو، تو جای من بودی می رفتی؟ باور کن می رفتی و بعد داستانش را برای من تعریف می کردی.
اما حالا من دیگر خیلی خسته ام و پشت سر هم معنی لحظه هایم را فراموش می کنم. جلو تر می آید. قدم می گذارد روی کفشهایم تا قدش به من برسد و بعد لب هایش را می چسباند به لبهای من. سرم گیج می رود، با خودم فکر می کنم چرا شهوت توی لبهایش اینقدر گیشه ایست. بعد صدای تو سرم را پر می کند. عقب می روم. می خندد. می پرسد چرا ترسو شده ام. جواب می دهم خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را...
حالا دیگر ما معروف شده ایم. خیلی معروف.

هیچ نظری موجود نیست: