۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

معبد

همه اش یک سقوط ساده بود از روی بندر برفی و یخ زده و فرودی روی تخته سنگ، که چند صد هزار سال بود همانجا دریاچه را تماشا می کرد. سخت بود و سرد. من خیال نمی کردم درد داشته باشد، خیال نمی کردم بخواهم نام کسی را فریاد کنم همان لحظه و بخواهم کنارم باشد وقتی چشم هایم سیاهی می رود و توی تاریکی دردناک کلی ستاره می بینم که بالا و پایین می روند. افتادم،همه ی وزن تن و روح و خاطره ام افتاد روی پای راست که تلق صدا کند و پیچ بخورد و سرم سوت بکشد و بنشینم تنها توی برف و نفس های عمیق بکشم. همان لحظه ها بود که دوباره حس کردم می خواهمش. تنها دختری بود که فقط هشت سانت از من کوتاهتر بود و کنارم خوابیده بود و من هم نامش را خوانده بودم-بلند بلند- ولی مدت ها گذشت تا دستش را بخوانم، و دلش را. خوب که فکر می کنم می بینم واقعا هیچ چیز توی دلش نبود و این وسط بی تجربگی من بوده که مشکل ساز شده. دردش بیشتر شد. خون می آمد تا آرام آرام زیر پوست جمع شود. یادم آمد چقدر همه چیز بین ما مصنوعی بود، و اینکه چرا دستش را توی خیابان نمی گرفتم و وقتی او دست مرا می گرفت هیچ چیز حس نمی کردم. لمسش نمی کردم، یعنی انگار تن اش معبد بود و من فقط زائری بوده ام از سرزمین های دور و او مرا خوانده بوده. می خواستم حفذش کنم، حس می کردم هر آن است که بشکند، توی خیابان، توی کوچه ها، زیر نگاه های هر غریبه ای که از کنار ما رد می شد. متلک هایی که جفتمان می خوردیم و می خندیدم. یعنی فقط او می خندید و من نگران می شدم که بدون من چه خواهد کرد. بدون من چه خواهد شد.روز بعد انتخابات ارتباط من با دنیا قطع شد. همه چیز یکهو تاریک شد و سرد و خون آلود، من اینجا کسی را می خواستم که هم صحبتم باشد. او نبود، خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود تصنعات را کنار بگذارد و برود دنبال زندگی خودش. اما من ول کن نبودم. هنوز هم نیستم. هنوز هم خاطره ی روزهای کوتاه و عصر های طولانی را با خودم توی ماشین مرور می کنم، می دانم کجاها اشتباه کردم ام. یعنی همه اش اشتباه بود. باورم نمی شود.نمی دانم این چه مرضیست من دارم. هیچوقت عاشقش نبودم، کل داستان ما لحظات دو نفربوده که احساساتشان هیچ ربطی به هم نداشته. اولی دروغ پشت دروغ بافته و دومی همه را باور کرده و به روی خودش هم نیاورده. انگار از سر ناچاری به کسی آویخته شده که بسیار بیشتر از دیگران حرف برای گفتن دارد. انگار فقط از پاسخ هایی که می گرفته دلشاد بوده. آن هم فقط برای چند روز؛ یا چند ساعت.
من حوصله ی توضیح نداشتم، غمگین تر از اینها بودم که بخواهم توضیحی بدهم. دغدغه ها و غم های من به او ربطی نداشت، یعنی درک نمی کرد.مدتی که گذشت و زندگی و تحمل بحران خبرها تبدیل به وقایع روزمره شد یکهو احساس کردم تنها شده ام، و عاشق. بیشتر درد بود و دوری تا عشق. جای خالی کسی بود که او زمانی پر اش کرده بود. یعنی در کل یک خودزنی عارفانه بود. دوربین را گذاشتم روی برف و بعد خیلی آرام دست کشیدم روی صورتم و گونه ها. خیس بود. سفر عجیب است. همانقدر که حوصله ی سفر ندارم، اشتیاق احساسات عجیبی که همراهش می آید را دارم. خیال نمی کردم بخواهم نام کسی را فریاد کنم همان لحظه و بخواهم کنارم باشد وقتی چشم هایم سیاهی می رود. تب دارم و همه چیز خیلی دور است. حالا من معبد دیگری یافته ام برای زیارت.

۱ نظر:

یک قلم گفت...

شاید من هم همچین تجربه ای یا حداقل نزدیک به این را حس کردم. برام قابل درک بود...