۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

لیلا

روزنامه را مچاله کرد و انداخت توی سطل آشغال.روزگاری بود که خیال می کرد باید انقلابی باشد، از آن تیپ انقلابی هایی که با مسلسل می افتند توی خیابان تا اعتقادشان به کتاب یا تک جمله ای که نمی توان بر زبان آورد را با خون نقش بزنند، ریشه اش را هم می دانست. خون بازیِ آن سالها بود. فرهنگی که می گفت هرکه بیشتر بکشد پیروز است. بعدها که گلوله خورد و رفقایش همه یکی یکی توی خیابان، پشت به دیوار، روی تپه ی بلند، با طناب، با گلوله، یا حتی با دست خالی از اعتقاد شش نفری که بعدا داستانشان را تعریف خواهم کرد کشته شدند نظرش بکلی عوض شد، یعنی طوری که خودش هم دیگر خودش را نمی شناخت، حتی جلوی آینه. طوری که آقاجانش مدام ملامتش می کرد که همه ی این تغییر هایش بخاطر لیلا بوده. نه اینکه آقاجانش با تغییر مخالف باشد. اصلا، حتی به خیال من او از پیشرو ترین مردان دوره خودش بود. تنها مشکل آقاجان این بود که نمی خواست پسرش سر یک دختر که نمی دانست از کجا و کدام طبقه ی آسمان ظاهر شده تمام زندگی و اعتقاداتش را کنار بگذارد. تن عجیبی داشت. یعنی بیشتر انگشتان و چشمهایش بود که...بگذریم. اما حالا دیگر خیلی عوض شده بود، یعنی تمام این حرارتش را منتقل کرده بود به احساساتش. نویسنده شده بود و سعی نمی کرد گذشته اش را پنهان کند. اصلا همیشه در سایه ی گذشته اش زندگی می کرد که پر بود از لکه های سرخ. نه اینکه کسی را کشته باشد اصلا، من به هیچوجه قصد زدن همچین تهمت بزرگی را به او ندارم. دوران او همچین خشونتی را می طلبید. صدای طبل انقلاب از همه جا بگوش می رسید. کوبا، شور وی. کاست رو. گورکی. تروت س ک ی. لن ی ن. ب ه رنگی و سیاهه ی بلند نامهایی که افکارش را شکل داده بودند همه در همین محدوده می گنجیدند. روز آخر که دیدمش هنوز خیال داشت برود پیش لیلا. هیجان زده بود. آخرین کتابش همین پریروز بیرون آمده بود. کوتاه بود، همه اش صد و یازده صفحه. هنوز آخرین جمله را تمام نکرده بودم که دلم پر شد از نگرانی . از این نگرانی هایی که گریبانم را می گیرد و تا ساعت ها همینطور سوار می شود روی امواج ذهن. از این نگرانی هایی که تا نام لیلا می آمد می نشست توی دلم. اصلا نمی دانم و نمی فهمم چرا.
یادم رفت بگویم پنجره باز است. نسیم خنکی می آید و با خودش صدای چند زن را می آورد که تند تند با هم حرف می زنند. دقیق تر گوش می کنم. شش نفر اند. دقیقا شش نفر. پشیمان می شوم، خدا لعنت کند اینها را. شب آخر که دیدمش همین حس را داشتم و مطمئنم وقتی لب هایش را می بوسیدم همین سلیطه ها سر کوچه، زیر نور کم سوی چراغی که توی باد تکان می خورد، با چشمهای از حدقه در آمده شان ما را دید می زده اند. اصلا از لج همین لکاته ها بود که دستم را کشیدم روی سینه اش و بعد زیر کمرش را محکم گرفتم و تن اش را آرام فشار دادم به دیوار. لیلا که ناله می کرد از آن دور ها صدای بند آمدن نفسشان را می شنیدم. بعد آرام در خانه را باز کردم و دوتایی رفتیم توی حیاط. من هیچوقت جرات نمی کردم به تن لیلا دست بزنم. این را خیلی جدی می گویم. همه اش از لج شش تا مادرقحبه ای بود که نمی دانم چرا دوباره وارد زندگی من شده بودند. کاملا بی معنی بود، یعنی من عوض شده بودم. من دیگر انقلابی نبودم. تمام زندگی من در یک نفر خلاصه شده بود که تن عجیبی داشت. یعنی بیشتر انگشتان و چشم هایش بود که...بگذریم. نمی دانم لازم است بگویم که عاشقش بودم یا نه.نشستم لب حوض و شروع کردم گریه کردن. از این گریه های آرامی که سنگینی بغض را برطرف نمی کنند. می پرستیدمش. چه نسیم سردی! صدایشان را می شنوم که می گویند مرده. آقاجان مرده. مثل تمام رفقایم. یعنی همین یک ساعت پیش مرده و شاید تن اش هنوز گرم باشد. صدایش می کنم. جواب نمی دهد. چقدر فاصله زیاد است بین ما، این را از اولین نگاه هایی که رد و بدل کردیم فهمیدم. ما هیچوقت به هم نرسیدیم و انگار منطقی هم بود که نرسیم. قرار شده بود هیچکداممان اذیت نشویم و یکوقت دلمان نشکند. در اتاقش را باز کردم. نه، اتاقش نبود. این خانه پر از اتاق است و تنها یکی از اتاق ها مال اوست. پرنور ترین اتاق خانه را برداشته بود که کمترین رنگ ها را داشته باشد. رگه های خون کف اتاق را پوشانده بود. روی دیوار هم پر بود از نوشته هایی که اصلا معنی نمی دادند. صفحه های آخرین کتابی که نوشته بود. همه اش صد و یازده صفحه که پر بود از لکه های سرخ. خودش زیر پرده افتاده بود و دیگر نفس نمی کشید. نمی دانم، قرار نبود رگ هایش را بزند. نزده بود. قرص هم نخورده بود.اصلا هیچکاری نکرده بود. فقط مرده بود. خیره مانده بودم به چشمهایش که باز مانده بود و نمی دانم به کجا می نگریست. یاد روزگاری افتادم که خیال می کردم باید انقلابی باشم و نگاهمان مثل حسی که توی رگ هایمان می دوید گرم بود. یادم افتاد روزنامه را هنوز نخوانده بودم. تیتر اول را خواندم و بقیه اش را مچاله کردم و انداختم توی سطل آشغال. چرندیات محض. نوشته بود جسد مرا توی اتاقم کشف کرده اند. حالم بد شده. حالم از همه ی اینها بهم می خورد و لیلا و آقاجان هم دیگر نیستند. پنجره را کامل باز می کنم و سرم را بیرون می آورم. می خواهم فحش بدهم:" آی سلیطه ها، گمشید برید!" اما نفسم بند می آید و کم مانده بیهوش بشوم. لکاته ها طناب انداخته اند دور گردن یکی که چهره اش دقیقا مثل من است و دارند به زور سوارش می کنند توی یک کالسکه ی سیاه بزرگ. سرفه می کنم. خون تمام خانه را پوشانده. لیلا نیست، وقتی که دیگر هیچکسی اینجا نیست و او باید اینجا باشد. باید پنجره را ببندم، چه نسیم سردی!

هیچ نظری موجود نیست: