۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

محض نبودن

خیلی وقته اینجا چیزی نمیاد. یعنی از وقتی که اومده و رفته دیگه هیچ کسی نیست . بی بدون هیچ حرفی روزها میان و میرن. من سعی می کنم بفهمم چه خبره. چی شده. چرا اینجام. چرا می خوام بمونم. چرا می خوام برم. چرا دیگه نیستی؟ چرا هیچوقت نبودی. بدم میاد از اینهمه عکس و این جاده های کشدار و نگاه ها و لبخند های مسخره. حالا دیگه خبری نیست از تو و ابرهای این شهر خاکستری که آدماش حتی ساعت چهار صبح هم خیال کشتنت رو ندارن. چراغا رو خاموش کن.

هیچ نظری موجود نیست: