۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

منظره ی زنی که دیگر نیست

همه یک روزی کلی رویا داشته اند. بعد رفته رفته ترسو شده اند. از داستان های نو ترسیده اند. از تلف شدنشان ترسیده اند و بعد آرام نشسته اند تا یکی یکی همه ی آرمان هایشان را جبر زمان ببلعد. نمی دانم چطور خواهم شد، اما می دانم متاسف خواهم بود. متاسف تر.
آدم هایی که روزگاری کلی رویا داشته اند حالا فقط روی طل گه و خون خودشان مرده پشت مرده سوار می کنند تا برسند به قله ی سعادت.
می رینند به هیکل همدیگر تا آخرش همه موفق شوند. خوشبختی یعنی طبقه ی های چربی روی شکمشان، هیکل زنشان، تعداد دخترانی که با آنها خوابیده اند، مدرک دکترای پسرشان. کم کم از خواستن سرپناه و آشیانه هجوم می آورند به خرید خانه های بزرگ تر. خوشبخت هم می میرند، با لبخندی مصنوعی بر لب. اما اینها همه بماند. تب کردن های من هم بماند. می گویند ضعیف شدی. نمی خوابم. شب ها دیگر خوابم نمی برد. باید خودم را جمع و جور کنم و بروم سر کلاس. عقبم، تو انگار...نه. بماند:
بقای وجودشان. بقای وجودت. خوشبخت شوی.

هیچ نظری موجود نیست: