۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

never been better

پرسیدم چرا چشمانت پر است؟ چه شده؟ سکوت کرد و بعد لبخند زد. از این لبخند هایی که بعدش می گوید "قهوه تو بخور، برات آهنگ جدید دارم. باید گوش بدی."
موهایش فرفریست، گذر زمان-که اصلا هم طولانی نبوده- رویش برف نشانده. انگار لک لک های توی دلش پرواز کرده اند و پرهایشان مانده بر خاطرات افسرده ی سرانگشتانش. آخر هفته ها که می بینمش سلام نکرده می نشینم روی مبل و بعد از آنجا همانطور خیره می مانم به قدم زدن هایش و بلند بلند فکر کردن هایش. برایم شعر می خواند. هرچه گیر دستش بیاید، خاطرات کودکی اش حتی. گاهی هم ساز می زند. جوان است، پیر شده. از پیر شدن گفتم، چند روز پیش دیدم دو طرف سرم ده دوازده تار موی سفید پیدا شده. رفتم سلمانی، گفتم بزن. گفت از ته؟ گفتم آره.
بعد یکهو تو آمدی جلوی چشمم توی آینه و لبخند زدی و آمدی کنار صندلی و دستت را کشیدی روی سرم و پشت گردنم را بوسیدی. چند قطره آمد و بعد من شروع کردم گریه کردن. بلند بلند. آقای سلمانی بی حوصله است. هفتاد و پنج سالش شده و پنجاه سال است کنار دانشگاه ما توی همین مغازه ی کوچک موهای مردم را اصلاح می کند. رفت توی اتاق پشتی و صبر کرد تا من بهتر شوم. حتما خیال کرده بریتنی اسپیرزی چیزی شده ام. برگشت. پرسید راحتی؟
گفتم: never been better
و بعد به تو خیره ماندم. با لب های سرخت و چشمانی که از ازل اثیری بوده اند.

هیچ نظری موجود نیست: