۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

افتر س ک س تاکس

دیشب که با هم رفته بودیم خانه ی رفیق مشترکمان یکهو خیال کردم ناپدید شده ام. خیال نکردم...فکر کنم واقعی بود. یعنی واقعا ناپدید شده بودم، روی تخت دراز کشیدم و منتظر مانده بودم کی و به چه صورت تو و رفیق مشترکمان روبرویم برهنه می شوید و بعد کنار من روی تخت روی هم دراز می شوید و بدون کا ن د م کارتان را می کنید. شاید هم کسی از جایی قبل، همخوابی قبل تر، یکی همراهش داشته و بعد وسط کار پاره می شده و بعد همدیگر را نگاه می کرده اید که هولی فاک! دیدی چی شد؟
پنکه سقفی صدا می کرد. قژ قژ اش اعصابم را خرد می کرد. سایه اش را می دیدم که هر چند ثانیه
یک بار روی سقف تکرار می شد. هنوز نامریی بودم. حس می کردم هر آن تو برهنه خواهی شد. فکر
می کردم اگر از من نمی خواستید همراهتان بیایم تا حالا چند دور همدیگر را کرده بودید
نمی دانم چرا باید اینطور فکر کنم. تو که دیگر دوست دخترم نیستی. هیچوقت نبودی. او هم که پسر خوبیست. خوب! ارواح عمه اش. خوب...خوب یعنی چی؟
نامریی بودم. می فهمی؟ نامریی!!ء

نامریی بودن ناراحتت می کرد یا خیال س ک س من با اون؟

نمی دونم. نمی دونم. حالم بده.

هیچ نظری موجود نیست: