۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

بزرگ شدن

حلول سال نو میلادی را قرار بود توی اتاقم و به تنهایی به نظاره بنشینم. اما بخت سازگار بود و روزگار چنان کرد که دوست عزیزم نیما را یک ساعت مانده به نیمه شب زیر یکی از پل های سان فرانسیسکو ملاقات کردم و با هم آتش بازی های آغاز سال نو را تماشا کردیم. توی ویدیو هایی که گرفته احتمالا صدای فریاد های من هم هست و برای همیشه باقی خواهد ماند. هیجان داشتم، از اینکه بالاخره فهمیدم نیمه شب اول ژانویه چه معنایی دارد و بالاخره بعد از مدت ها از خانه بیرون آمدم فقط برای اینکه رفته باشم جایی. فکر می کردم من بر زین سالی که بر تقویم اینجا سوار شده چگونه رانده ام، از آغاز هم کهنه بود انگار، و من بزرگ شدم و بزرگ تر. دلم و ذهنم پر از تجارب جدید شده. بد و خوب اش برایم مهم نیست، چه که به هیچوجه هم در دسته بندی خوب ها جا نمی گیرند. اما باز هم مهم نیست...فقط می دانم بزرگ شده ام. شاید تا سال نو خودمان بزرگتر هم بشوم، و شاید حتی عاشق تر.

هیچ نظری موجود نیست: