۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

چند کیلو آرزو برای مجلس ترحیم

"روز هایی بود در من که گذر ابر ها از بالای تپه های تاریک لذت لبخنده ی دو ثانیه ای تو را در یاد..."
دوباره ورق را از میان منگنه های دفتر بیرون می آورم تا یکی در میان تکه شوند به دو نیم. مثل رویای من برای تو. می نویسم، عشق بازی می کنم، خط می زنم، نابود می کنم. اینها همه یک مشت خاطره اند برای گذر کردن از ذهن در شب های بهاری. برای بیخواب شدن. برای سگ لرز زدن، و تحمل جمله های تو که حتی به وقت جاری شدن نرسیده می پرستمشان.
بعد پرستش همینطور ادامه پیدا می کند و جوش می خورد با خاطرات خیابان های خالی دم طلوع. من نمی توانم صحبت کنم، یعنی اگر صحبتی باشد فقط با توست و من دیگر نمی توانم صحبت کنم. خیلی وقت است نه چیزی می نویسم نه عکسی می گیرم. چون تو نیستی و خیال می کنم هرگز نخواهی بود. نخواهیم بود. آن چنان که مرزها پای تفکر له شده ی علف، زیر پا می روند. باد ها می وزند، به امید نا امید تو که روزی مرا از پا در خواهد آورد. باید قدم زد، از همینجا، از همین حالا، باید دیگر نفس نکشید. مرزها چه تلخ اند، و تو این تلخی را نمی فهمی. چون تو گرفتارشان نیستی.کار سفر برای تو، مثل همه ی مردمان این سرزمین و سرزمین های دیگر، در یک بلیط خلاصه شده و دیگر هیچ. اما خیلی جلوتر، خیلی دور تر، خیلی پایین تر، آدم هایی هم هستند که خاطراتشان را می دهند دست باد. آرزوهایشان را هم کیلو کیلو با خرما های نرسیده جمع می کنند برای مجلس ترحیم. پس زندگی من و تو چه شد؟
اینها هم یک مشت خاطره اند برای تو که خطشان بزنی.
روزی خواهد رسید. کم نیستند این روزهایی که ما برایشان پیراهن می دریم و گونه سرخ می کنیم، اما از این دست روزهای سوار بر قطار زیادند و کار ما فقط انتظار است و لمس انگشتان سرد تنهایی که بی معنی اند و بی وزن، مثل همه ی شعرهایمان و نامه های بی پاسخ درخت.
"شاید شبی هم آرام خوابیدن را طاقتی باشد تا تاریک شود اطاق چشمانت که بی نظر بود و بازی هایش بی انتها. "

هیچ نظری موجود نیست: