۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

یادداشت های روی میز منشی

کلا دیگر مهم نیست فردا زنده باشم یا نه. آقای دکتر عینکی گفته بود بعد از وودکا نباید آرام بخش خورد. آقای دکتر حرف مفت زیاد می زد.
من حالا باید بفهمم چرا او آن روز جای من بود و چرا توانست نگاه ها و بوسه های آن زن اثیری را بدزدد. وقتی نعشش را بردند انگشتانش هنوز دور بطری الکل چفت مانده بود. مادرقحبه خیلی حرف مفت می زد. من هم حالا دیگر بیش از حد خورده ام. کم و بیش، از همه چیزهایی که او ممنوع کرد تا برای خودش بماند تا ارضا شود. من حالا باید بفهمم چرا او آن روز جای من بود و چرا گذاشتم اینقدر راحت...
نفسم مثل بوی الکلی که در گرمایش به بیرون می دود ارزان است، و ورق آلمینیومی "زپام" های مفنگی هم خالیست.یادداشت های روی میز منشی برای توست، آنجا چیزهای جالب تری پیدا خواهی کرد. من می روم بخوابم. خداحافظ

هیچ نظری موجود نیست: