۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

کوچه ها

کوچه ها تاریک اند. جاده ها باریک تر. چشمی نیست برای دیدن. گوشی نیست برای شنیدن. مرده ها همچنان مرده اند و درختان سبز تر. باورش سخت است برای تو، بر کلام جاری کردنش هم. سال تمام شد. مهیب بود. آنقدر خون دادیم که خیابان هایمان هنوز بوی مرگ می دهد. باورش سخت است برای تو، اما رویا های کودک فردا در همین خون، در همین دریایی که رفیقت توی آن غرق شد به دنیا خواهد آمد.
دنیا خواهد آمد، و سینه اش را برای تو- تویی که باور همه ی اینها برایت روز به روز سخت تر می شود- خواهد گشود تا در خلوت سردش بیارامی. بلند شو، رها باش، نگذار به چرک بنشیند لبخند های پنهانی ات. تو بلند شو، شب بلند تر خواهد شد تا دستانت. تا چشمانت. تا ماهی که می رقصد بالای صورتت. و رنگ هایی که نامی نیست بر آنها. اما دیگر حوصله ای نیست برای دیدن نبودنی ها. برای خشک شدن نمی که آتش برق چشمانت را فروزان کرده. تو بلند شو، شب دراز است.
نمی بینی؟ نمی بینی بهار آمده. نمی بینی زمستان رفت؟ پاییز رفت؟ تابستان...آخ! تابستانمان هم رفت. گل بهار شکفته.
آن روز که شنیدن ها را حوصله بود، و سایه و بامداد و لبخند و خنده را تصوری نبود از نابودی. همان روز بود که دوباره متولد شدیم.
هرکه هستی در یاد داشته باش که چشمانت، قلبت، از لاله های شیشه ایست و کلامت گرم ترین بوسه ها بر ذهن شکسته ی شاعری که تا همین ده سال پیش با صدای خودش می گفت:
"بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار... "
کوچه ها تاریک اند. جاده ها باریک تر. چشمی نیست برای دیدن. گوشی نیست برای شنیدن. مرده ها همچنان مرده اند و درختان سبز تر. باورش سخت است برای تو، بر کلام جاری کردنش هم.سال تمام شد. بهار آمده تا عشق را لبخندی بکنی بر بوم زمان.

هیچ نظری موجود نیست: