۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

برای پرنس میشکین . ناستاسیا فیلیپونا


زمانه ایست غریب,غریب تر از هر لحظه در داستان های داستایوفسکی...یا شاید هم نه.شاید مثل کابوس های بعد از ظهر هایم, شده ام پرنس میشکین و هر لحظه انگار قرار است نقش زمین شوم.خانه ای که آنها درش بودند...مال خودشان بود؟ کی خریده بودند؟از کجا؟ مگر زمین مردم بیچاره سنت پترزبورگ نبود؟ مگر خودش در سرمای مسکو (موقعی که از مجلس عروسی فرار کرد) نمی لرزید؟ پرده های خانه شان که اینقدر زیبا بود و من هر روز کنار آنها عبور نور بی مفهوم کلمات او را مشاهده می کردم چه شدند؟ناستاسیا چه شد؟ اصلا دفنش کردند؟ یا همانجا روی تخت پوسید و رفت؟اصلا ناستاسیا هرزه بود؟مادام بوواری هرزه بود؟حالا هزاری هم با ادب باشم و آن کلمه را نگویم... بعد دست روی گونه های خودم بکشم و جملاتی را که زور زده ام در گلو مثل بغض خنده دار کودک هشت ساله نگه دارم با اشک هایم هجی کنم نتیجه ای عاید ما نمی شود.آخرالامر ناستاسیا فیلیپونا را می پیچند توی ملحفه خونی و پرنس میشکین دچار حمله صرع می شود..مگر خودش نمی گفت که می ترسد یکی از همین روزها,میان تلاطم یکی از همین آشفتگی های دریای ذهنش واقعیت را فراموش کند؟مگر خود او نبود که همین طور خیره به کفش های سفید ناستاسیا ماند تا او از مجلس عروسیشان فرار کند؟
مگر خودش نبود؟
بعد که گونه هایم گرم تر می شود,عبور گرم خطوطی را از روی گونه هایم حس می کنم و آهسته می گویم بله! ناستاسیا فیلیپونا مرد.بعد از پدرش.قبل از من...و شاید خیلی قدیم تر ها در کودکی احساسس خودش
.ناستاسیا مرد
چرا اینگونه شدیم؟ آخر چرا؟

هیچ نظری موجود نیست: