۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

زنده بودن خود منازعه است

الان!همین الان فهمیدم که گم شدم.اونم کجا...سان فرانسیسکو,وسط برج و بارو هایی که زور می زنم مثل توریست ها بهشان زل نزنم
خیابان ها را بالا پایین رفتم تا شاید برسم به مرکزهنرها که فیلم نیمه ماه را ببینم...گم شدم!خب حق دارم,تا حالا اینجا نیامده بودم
در این بلبشو یاد فیلم "حرفه :خبرنگار" آنتونیونی افتادم.گم شدن...حس عجیبی دارد که تا گم نشوی عمقش را درک نمی کنی.از یک طرف می خواهی کسی نجاتت دهد.از طرف دیگر می خواهی گم بمانی دیگر حذف شوی.باز هم دربدر دنبال کافی شاپ اینترنت دار می
گردی,این خسیس ها هم که همه چیشان پولیست
می نشینی گوشه کافی شاپ,آدرس را پیدا می کنی ,نفس راحت می کشی و بعد دوباره فلسفه بافتن هایت شروع می شود.
یاد خیلی چیز ها می افتی,مردک! مگر از لذت گم گشتگی نمی گفتی؟
نگاهی به لیوان قهوه ات می کنی,نتیجه ای گرفتی؟

همه آیند و باز باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
عشق همیشه در مراجعه است