۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

کلاغ



الف آشفته بود, هر چند ثانیه یک بار به قسمتی از پنجره خیره می ماند و بعد سعی می کرد منظره ی ییرون -که لابد در مدت شش روز ساخته بود- را توصیف کند.
نگاهی به کاغذ سفید تا نخورده ای که چند ساعت بود همانجا روی میز منتظر یک قلم بود که بکارتش را نابود کند انداخت. بعد انگار که بخواهد چیزی بنویسد قلمش را نزدیک ورق کرد, ولی نه آنقدر نزدیک که چیزی بر آن ثبت شود. قلم را همینطور حرکت می داد و چیزهایی که در خیال می نوشت را انگار که کسی آنجا نشسته باشد بلند بلند ادا می کرد
...
روبروی خانه یک خرابه است, تا همین چند روز پیش چند نفر در آن زندگی می کردند.
الف حتی فکرش را هم نمی کرد که روزی به حالی بیفتد که بخواهد وضعیت آن خانه را بنویسد. الان هم که فکرش را می کند می بیند کار اشتباهیست.حتی فکر کردن بهش هم اشتباه است
....
روبروی خانه یک خرابه بود ,با کلی اتاق خالی که سقف خیلی هایشان بعد از طوفان چند سال پیش کاملا فرو ریخت . هر روز چند نفر از اهالی محل آتشی در یکی از چند اتاقی که به زور الف سالم مانده بود روشن می کردند و شاید هم گپی می زدند و اندک چیزی می خوردند و بعد هم می رفتند در دیگر قسمت های خرابه می خوابیدند.
روبروی خانه یک خرابه بود, مثل همه خرابه های دیگر. قبل از اینکه کلاغ سیاه برای همیشه روی تیر تلفن کنار خانه بنشیند چند نفر آنجا زندگی می کردند
...
الف آشفته بود, همین چند لحظه پیش کتابی که زور می زد بخواند را به گوشه اتاق پرت کرد و سعی کرد به دال فکر کند. الان کجا بود؟ کجای آن خانه مشغول جان دادن بود؟ آیا قرار بود بروند به سراغش یا ولش کنند تا در تنهایی بپوسد؟
اصلا دال هرگز در طول مدتی که الف را می شناخت به او فکر کرده بود؟
به انگشت هایش نگاه کرد, سعی کرد خمشان کند طوری که چین های رویشان کش بیاید و ناپدید شود. چند بار این کار را تکرار کرد, بعد انگار که چیزی را فهمیده باشد آهی کشید و ادامه داد
یعنی الان دال کجاست؟ آیا مثل همیشه روی تخت دراز کشیده و سیگار می کشد؟ هنوز هم مثل آن روز ها کلکسیون فیلم جمع می کند؟ اصلا دیگر کسی را دارد که بخواهد آنهمه نغمه را تقسیم کند؟
الف می خواست بداند نتیجه یک شب که چند ساعتش را ناله های دال پر کرده بود چه شد. گرچه دال وقتی هنوز تن هرکدامشان گرمای فکر دیگری را داشت گفت که نتیجه اش هرچه باشد مهم نیست.
الف نگاهی به ساعت کرد, شش ساعت از طلوع گذشته بود و آسمان هنوز خاکستری بود
کشو میز را اندکی بیرون کشید, برق هفت تیر پدربزرگش غریو لحظه ای که مدت ها پیش گذشته بود را تداعی می کرد
دیر یا زود به سراغ او هم می آمدند, مانده بود وقتی صدای پاهایشان را شنید با یک گلوله کار خودش را تمام کند یا قبل از آن چند نفرشان را نیست کند یا قبل از اینکه آن دو نفری که زیر پله ها کمین کرده بودند او را به رگبار ببندند به پایشان بیفتد و از آنها سراغ دال را بگیرد
هرچه باشد دال همه شان را می شناخت.
....
به ساعت روی دیوار خیره ماند بود
همه چیز رفته رفته گنگ می شد, بخاری محو به آهستگی از گوشه چپ اتاق شروع به بالا آمدن کرده بود. می خواست پای چپش را تکان بدهد ولی نمی توانست.ندای رخوتی تاریک را از آن دورها می شنید. صدای قدم های کسی می آمد. نکند آنها باشند؟ دنبال کشو میز می گشت ولی انگار کشو ناپدید شده بود
قدم ها تند تر می شدند, سعی می کرد با ثانیه ها بشمردشان.یاد مترونوم روی پیانو و چشم های دال افتاد
در باز شد و زنی پا به دریای خون گذاشت
....
الف سعی می کرد به زندگی فکر نکند, حداقل به زندگی خودش. به اینکه چقدر همه چیز روز به روز سنگین تر می شد تا آنجا که لمحه لمحه بی رمق ترش می کرد تا آنکه لحظه ای از ثانیه های ساعتی سفید, کاغذ بی خطش را خیس کند.
روی مچ دستش زخمی کوچک خودنمایی می کرد. چاره ای نبود.دفعه قبل بین ف و مرگ, یکی را باید انتخاب می کرد.
....
ف. روی تخت به خواب رفته بود. خوابی که نه ابدی بود و نه قرار بود چند ساعت طول بکشد. دکتر ها می گفتند مغزش مرده است. خودش از این بابت خوشحال بود چون می توانست هرچقدر می خواهد خاطرات گذشته را بجود, آنقدر بجودشان که شیره ای تلخ از ته مانده های ذهنش تنوعی به ملسی وجودش بدهد. به دال فکر می کرد, به ترنم نگاهش. که به قول خودش خیلی شبیه مونیکا ویتی فیلم های آنتونیونی بود. ف. خیلی وقت بود که حرفی برای گفتن نداشت. یعنی دقیقا دو روز پیش از اینکه مغزش-به قول دکترها- کشته شود تصمیم گرفته بود دیگر صحبت نکند, خیلی سریع نواری از آخرین کلماتی که سد سکوت آینده را می شکست ضبط کرد و آن را برای الف و دال فرستاد
.پیام رسان , بسته را از پشت دیوار به حیاط خانه الف انداخت و سریع سوار موتورسیکلت قدیمی اش شد. پیام رسان از دوستان الف و دال بود, آنها همدیگر را در مهمانی ق. ملاقات کرده بودند. هر سه تاشان نویسنده بودند, اما بیشتر کلمات را در اذهان سنگینشان نگه می داشتند.مبادا آنها مدرکی علیه شان داشته باشند, یعنی مدرک که زیاد بود. فقط آنقدر علنی نبود که بشود بهانه بزرگی ازشان دست و پا کرد.
پیام رسان خیابان ها را یکی یکی رد می کرد تا برسد به خیابانی که خانه دال در یکی از کوچه هایش بود.
هنوز چراغ قرمز اول را رد نکرده بود که این افکار به سرعت-آنقدر سریع که خودش درکشان نکرد- از ذهنش گذشت: من چند روز دیگر زنده خواهم ماند؟ اصلا چرا باید زنده باشم؟ چند نامه ی دیگر فرصت دارم؟ چقدر دیگر قرار است به من وقت بدهند؟
....
چراغ کم کم سرخ تر و گرم تر می شد,پلاستیک دورش شروع به ذوب کردن کرده بود و از اطراف به پایین سقوط می کرد. نور چراغ کم کم به سفیدی می زد و گرمایش آنقدر زیاد شده بود که پیام رسان هم احساسش می کرد. لابد زیر لب می گفت: ده سبز شو بی پدر مادر!ه
اما چراغ سبز نشد, عوضش یک پیام ظاهر شد که می گفت:حرکت کنید!ه
پیام رسان مدت ها قبل از اینکه به عجیب بودن قضیه فکر کند نقش زمین شده بود و خون مثل شراب قرمز پنجاه ساله از سرش فوران می کرد و روی خط های سفید عابر پیاده را به آهستگی می پوشاند.
کمی دورتر ماشین مشکی بزرگی با سرعت به طرف خیابان اصلی رو به حرکت بود
الان کسی نمی داند پیام رسان کجاست. جسدش را هیچ کس از کف سفت و مشکی خیابان- که راه راه های سفیدش بدجور توی چشم می زد- به جای دیگری نکشاند. شاید چند ماشین مشکی دیگر هم از رویش رد شدند و قسمت های مختلف بدنش را له کردند طوری که صدای فیش و فیش خونی که از میان گوشت و استخوان له شده او به بیرون می ریخت کرم هایی که آن زیر, میان گل می لولیدند را حریص تر می کرد. راستی! راننده های آن ماشین ها وقتی چشم های پیام رسان زیر فشار لاستیک های ماشین, همراه یک خط صاف خون از جمجمه اش به بیرون پرتاب شدند چه احساسی داشتند؟ کسی نمی داند.
تنها چیزی که خیلی اهمیت داشت و همه, حتی من ,از آن اطلاع کامل دارند این است که پیام هیچوقت به دال نرسید و الف هم قبل از اینکه پیام را باز کند مجبور شده بود خانه را همراه چند کتاب و دستگاه پخش موسیقی اش ترک کند
....
دال خوشحال بود, یعنی همین الان به این نتیجه رسید که مدت هاست اینقدر خوشحال نبوده. نگاهی به کلکسیون فیلمش کرد. دیوار چپ اتاقش از طرح جلد فیلم ها رنگارنگ بود, دستگاه پخش موسیقی اش هم کارناوال حیوانات را پخش می کرد. فهمید خوشحالی اش بیهوده بوده, کمی که فکر کرد سابقه ی طولانی خوشحالی های بی دلیلش را به یاد آورد. همین پریروز در حمام زده بود زیر خنده و بلند بلند می خندید. دست به دیوار سفید حمام می کشید و کمرش را خم می کرد طوری که آب مثل آبشار از روی تنش به پایین برود و آن پایین تر در گردابی که تهش خیلی سیاه بود ناپدید شود.
,لبخندش رفته رفته محو شد
چند دقیقه ای به فرود موسیقی گوش داد, بعد زیر لب گفت: از دانس ماکابر اون مادرقحبه که بهتره
هر موقع از کسی یا چیزی خوشش می آمد یک فحش کوچک بهش می داد.
....
دال به آتش روبروی خرابه خیره مانده بود, پیام رسان و چند نفر دیگر دور آتش حلقه ای تشکیل داده بودند و گپ می زدند. می خواست بهشان بگوید که بحث در روز روشن و در هوای آزاد خیلی خطرناک است چون به احتمال زیاد آنها همه حرفهایشان را ضبط می کنند. اما حوصله اش را نداشت. سرش را میان پاهایش گذاشت و این بار خیلی جدی مشغول فکر کردن شد. لابد به الف فکر می کرد. الان چه کار می کند؟ کجای آن خراب آباد است؟ هنوز می نویسد؟ آیا هنوز هم کلکسیون فیلم جمع می کند؟
اصلا زنده است؟
صدای قدم هایی که به سرعت نزدیک می شدند رشته افکارش را پاره کرد. چند نفر در خانه را باز کرده بودند و از پله ها بالا می آمدند. دال به کپسولی که با زبان می گرداندش فکر می کرد. قدم ها نزدیک تر شدند,قدم ها از آن هر کسی بود انگار جایی پشت در دچار تردید شده بود, نکند آنها هم دچار همین سوالات باشند! نکند ما یک عده روشنفکریم که به جان یکدیگر افتاده ایم؟
دستان دال از تصور این مسئله به رعشه افتاده بود
. دندان هایش هر لحظه تنه پلاستیکی کپسول را بیشتر فشار می داد. پوچی ای به سستی دیواره ی کپسول فکرش را عذاب می داد. آخر چرا؟ چرا ما اینجا اسیر شدیم؟
قدم ها دورتر شدند, انگار کسی یا چیزی آنها را منصرف کرده بود. دال نفس راحتی کشید. روی صندلی راحتی نشست و لیوان چای سرد شده اش را برداشت و از دیواره لیوان شروع به دید زدن پنجره کرد. چند هیکل سیاه پوش از بالای پنجره به سمت پایین سرازیر شدند و با پاهایشان شیشه پنجره را-طوری که انگار با آن خصومت شخصی داشته باشند- خرد کردند
دال خیلی قبل تر از آنکه بتواند کپسول را بجود بیهوش شده بود, در آخرین لحظات چند انگشت را حس کرد که درون دهانش دنبال چیزی می گشتند
....
من روی صندلی سبز بزرگ روبروی شومینه نشسته بودم .چند ساعت بود به صفحه ای که روی میزم جا خوش کرده بود ,خیره مانده بودم .صفحه طلایی ای که انگار کسی خط های مشکی کثیفی را به زور روی آن کنده بود. طوری که خوانده شود.ه
ف. هماورنده بخش اطلاعات
هر چقدر سعی می کردم معنی اش را نمی فهمیدم
معنی هماورنده را نمی دانستم, ولی می دانستم آنقدر اهمیت موضوعی دارد که باعث شده من را مجبور کنند روی اسامی آدم هایی که می شناختمشان خط های سیاه ممتدی را درست از ابتدای شماره ای که برایشان تعیین شده تا انتهای مشخصاتشان در طرف چپ صفحه بکشم و بعد به شیشه پنجره خیره بمانم و از همان یک لحظه تلاءلو محو وجودم که مثل پتک چوبین بر سرم فرود می آید ترس تمام وجودم را فرا گیرد
....
صفحه های سیاه و سفید روبرویم کلکسیونی از آدم ها را نشان می دهد که دیر یا زود نابود خواهند شد. یعنی نابودشان خواهند کرد. خیلی از آن آدم ها نویسنده هایی اند که دیگر چیزی برای گفتن ندارند. کسانی هستند که گیتار را به دست نگرفته اشک هایشان جاری می شود که: مادر! ما چرا اینگونه شدیم؟
و بعد انگار در دل به زمین و زمان فحش می دهند.
هیچ وقت نشنیده ام کسی بلند بلند این کلمات را بر زبان بیاورد.
دیشب فرمانده به یکی از همین صفحه ها نگاه می کرد و بلند بلند می گفت:” حیف میکروفون هایمان خبری از دل های این مزدور های مادر به خطا به ما نمی دهند.”ه
در جوابش سرفه کردم, سعی کردم هر سرفه شدید تر از سرفه دیگر باشد. آخر سر کلافه شد و گفت
!گمشو برو تو دستشویی سرفه بکن
تحمل دیدن الف را نداشتم که خودکار خشک شده اش را روی کاغذ می کشید تا کلمه ای از آسمان بر آن نازل شود , تحمل گریه های شبانه دال را نداشتم,
. اصلا نفهمیدم چطور سر از اینجا در آورده ام. من شاعرم.من آنها را می نویسم. من لحظاتشان را ثبت می کنم
من شاعرم. من شاعرم
...
خط سیاه دیگری از درون سفیدی بکر کاغذ لحظه لحظه به حقیقت بیرون می پیوست
و ما دسته دسته به زیر آن می رفتیم
دال خیلی وقت پیش تمام شده بود
...
هر چقدر فکر می کنم می بینم ما کارمان سالها پیش تمام شده است.خیلی وقت است چیزی برای از دست دادن نداریم, ولی انگار دوست داریم در گذشته هایی که آنها از پیام هایی که کلماتش از قدرت خیالی ما, بحران روبروی چشم هایمان, و خرد شدن بدن های
دیگران ساخته می شد دست و پا بزنیم
قرصی که آماده کرده بودم را توی جیبم گذاشتم و پرده را روشن کردم. به سمت در خروجی حرکت کردم, صدای قدم هایم خیلی بلند تر از همیشه بود. چراغ مرکز را خاموش کردم. امشب مرکز کنترل همراه الف, دال, من , و همه خاطراتمان نابود می شد
فیلمی که روی پرده پخش می شد من را نشان می داد که آخرین کلماتم را,قبل از اینکه برای همیشه خاموش شوم, برای الف و دال بیان می کردم. پیامی که به هیچ کدام از آن دو نرسید
فیلم برای دال پخش می شد, برای جسدی که الان حتی از انگشت های دال در آن شب برفی که من را در آغوش گرفته بود هم سرد تر بود. برای کسی که سفیدی وجودش به سادگی زمانی بود که در بحبوحه تلاش من برای دیدن طره های خرمایی مویش که روی صورت الف می کشید خلاصه می شد
نه! کسی ما را دوست نمی داشت. نه! ما انگار هیچ گاه لیاقت بودن را نداشتیم
من امشب از اینجا می روم.خسته شده ام. از دیدن زجر شما دو نفر و جدایی لحظاتتان.
دال! می دانم ناراحتی. می دانم سخت است . می دانم که می خواهی از اینجا بروی. دال! من متاسفم. تنها دلیل همکاری من شما دو نفر بودید....ه
پیام تا ساعت پنج بامداد و حتی بعد از عمل کردن تمام بمب هایی که او در آنجا کار گذاشته بود ادامه پیدا کرد
....
الف آشفته بود, احساس می کرد کسی مدت هاست همه زندگی اش را زیر نظر دارد هر چند ثانیه یک بار به قسمتی از پنجره خیره می ماند و بعد سعی می کرد منظره ی ییرون -که لابد در مدت شش روز ساخته بود- را توصیف کند.
نگاهی به کاغذ سفید تا نخورده ای که چند ساعت بود همانجا روی میز منتظر یک قلم بود که بکارتش را نابود کند انداخت. بعد انگار که بخواهد چیزی بنویسد قلمش را نزدیک ورق کرد ولی نه آنقدر نزدیک که چیزی بر آن ثبت شود. قلم را همینطور حرکت می داد و چیزهایی که در خیال می نوشت را انگار که کسی آنجا نشسته باشد بلند بلند ادا می کرد
پیام را چند دقیقه پیش دریافت کرد اما نمی خواست آن را نگاه کند, از واقعیت می ترسید.
روبروی خانه یک خرابه بود, مثل همه خرابه های دیگر.دال می گفت یک روز همه آن خانه را منفجر خواهد کرد
. قبل از اینکه کلاغ سیاه برای همیشه روی تیر تلفن کنار خانه بنشیند چند نفر آنجا زندگی می کردند
...
الف آشفته بود, همین چند لحظه پیش کتابی که زور می زد بخواند را به گوشه اتاق پرت کرد و سعی کرد به دال فکر کند. الان کجا بود؟ کجای آن خانه مشغول جان دادن بود؟
دیر یا زود به سراغ او هم می آمدند, مانده بود وقتی صدای پاهایشان را شنید با یک گلوله کار خودش را تمام کند یا قبل از آن چند نفرشان را نیست کند یا قبل از اینکه آن دو نفری که زیر پله ها کمین کرده بودند او را به رگبار ببندند به پایشان بیفتد و از آنها سراغ دال را بگیرد
هرچه باشد دال همه شان را می شناخت
...
ف در صندلی عقب تاکسی سیاهی که او را به سمت مرز می برد لم داده بود و به قرص صورتی که کف دستش داشت فکر می کرد.به ق نگاه کرد, از نوجوانی راننده همین تاکسی بوده است. پس کله اش تاسی بامزه ای داشت که ف را یاد یکی از خرابه نشینان می انداخت
پرسید: آقا میشه یک قلپ از چایی تون بخورم؟
ق جواب داد: ببین جوون خودتو نمی خوای خلاص کنی که؟ اینقد مرده وسط خیابون ول کردم که خسته شدم
ف نگاهی به عکس های یادگاری ای که راننده با اجساد انداخته بود کرد و جواب داد: نه! برای مغزمه
...
.چند لحظه قبل از آنکه آنها در را با لگد باز کنند و در و دیوار را با گلوله های مسلسلشان سوراخ سوراخ
کنند الف از پنجره به بیرون پریده بود
,دستگاه پخش موسیقی اش هنوز سمفونی نه بتهوون را با صدای بلند پخش می کرد
فیلمی که پیام رسان داخل حیاط خانه اش انداخته بود را در جیبش گذاشته بود و به سمت انتهای خیابان می دوید.گوشه ای از عکس دال از جیب پیراهنش بیرون آمده بود. به انتهای خیابان رسید, هیکل تاریکی از آن دور فریاد زد: ایست! با تو هستم ایست!ه
صدای شلیک چند گلوله آرامش ساختگی سحر را به هم زد,الف زمین خورد و خون صورتش را پوشاند. موهایش با وزش باد به اینطرف و آنطرف حرکت می کردند. عکس دال را از جیب پیراهنش بیرون آورد. توان نگه داشتن عکس را نداشت, انگشت هایش عکس را رها کردند تا در باد به سمت آسمان کشیده شود
تاکسی سیاهی از کنار جسد الف رد شد و به سمت چراغ قرمز اتهای خیابان رفت

هیچ نظری موجود نیست: