۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

تاملات نابهنگام- در آستانه برزخ چند سالگی

می گویمش چشم هایت از پشت آینه ها صدایم می زنند
.به همین راحتی!
...
.می گویمش صدایت بانگ نو وجود من بود که اذهان هر چه ...وای نه! چه می گویم؟ دست بر موهایش می کشم و انگشتان خودم را می نگرم که میان خط های قهوه ای و طلایی اسیر شده اند. اسارت
اثارت
اثیر
اثیری
بعد از سالها, بعد از ثانیه های کند شده با خروش خفه شده مردی در بند.
فهمیده ام که خیلی از چیز هایی که خودمان را اسیرش کرده بودیم پشیزی ارزش نداشتند
...
از ارزش خودم چیزی نمی گویم. در مرحله ای نیستم که از ارزش شخصی سخن به میان آورم. مانده ام ارزش این نفس کشیدن چیست؟به جان خودت نفسی که می کشی ارزش دارد !ولی چرا؟ چرا باید ارزش داشته باشد؟ و چه چیزی تعیین اش می کند؟من می خندممن به چهره تکه تکه شده ی خودم در آینه نگاهت می خندمدوشان مرغ نگاهت بال گشود بر دور ادوار, نفسش چون خاک کویت بس خسته
...
.یک سال شد! یک سال ! به علاوه برزخی که خودش عمری طلبید. پیرمرد لبخندی زد, نگاهش به خرده های آینه گره خرده بود. تمام سطح زمین را تلالو نگاه مرده ی زنی کهن سال پر کرده بودگفت: تازه اول راهی جانم!
....
سالی که چونان خون رقیق مرده ی لمیده بر کف حمام آرام گذشتکلاهش را پرت می کند روی میز و از من یک لیوان قهوه می خواهد. قهوهقهوهقحبهبه شباهت این دو کلمه فکر می کردم. حاضر بودم قسم بخورم کتش را قبلا روی صندلی گذاشته بود. ولی قبل از اینکه بفهمم همه چیز ناپدید شده بود. میز, صندلی, و کل کافهاصلا همه رفته بودند و من را گذاشته بودند به حال خودم
...
خوب روشنفکر بود. روشنفکر بود
اریک ساتیه گوش می داد
اریک
کاغذی را طرفم هل می دهد , روی گرانیت سر می خورد و خیلی آرام و با شکوه می رسد به دستم
. عنوانش را می خوانمGnossienne No.1
چشمکی می زند و می گوید: کار خودته که پیانو می زنی!ه اصلا خودم همین امروز شناختمش...یک سال شد.
یک سال.همراه با برزخی که خودش عمری می طلبید
اینها را که می نویسم. اینها را که نوشتم.
خودم مانده ام معنی شان چیست مگر زندگی مان چیزی غیر از برزخ است؟...من اشتباه کردم.
من اشتباه می کنم.
من اشتباه خواهم کرد
من عاشق آن صدا شدم .
دقیق که فکر می کنم می بینم چندین صدا بود.
یکی در کودکی نیمه شب
یکی در اتنهای صبج
یکی در سرخی بودنم.
که عجیب روح افزا بود .آنقدر که انگشت به دهان وااسفا و وا حیرتا برده بودم و باکی نداشتم که ترنم صدایی از آن دورها مرا بگیرد و پرت کند به انتهای سفید رود
رود گنگ
رود نیل
رود نیل
رود نیل که مثل بودن تو مواج بود
. ...
چرا این ورق خیس می شود؟ چرا کار ما شده مثل برف پاک کن.پاک می کنیم و باز دوباره...

....
نه به خدا! نه...نه به هر چه دوست داری قسم. من نمی خواستم اینطور شود. خودش همینطور شد, یعنی یک لحظه که نگاه را از این جاده که مثل همه جاده های دیگر مستقیم و صاف-نمی گویم هموار- است برداری همه چیز عوض می شود
انگار کسی نشسته و سعی می کند در مدتی که تو به جاده نگاه می کنی همه چیز را عالی نشان بدهد
بعد یک لحظه که نگاهت از آن راه راه های سفید لعنتی برداشته شد همه چیز را به هم بریزد
...
نه نازنینم! اینطور نمی شودتا کی؟ تا کی سنگینی این خاک امان از دل ما خواهد برد؟...نور ماهنور ماهبالای سر آبادی بودو من در خواب
...
الف
دال
ف
ق
...
سرخ
می خواستم صورتش را از خون همه رفتنیها سرخ کنم
چشم هایش نام کسی را در لرزش نبودنی ها هجی می کرد
آبی آبی گهواره وجودم از بودنت سرخ شد
سفید
سفید. سرخی آب روان است که آن دورها گرمی نگاه تو را از دست داده
....
گرگ
گرگ
آی گرگ
چه کسی ما را خواهد خورد؟
دیر ما را شرم این نیست/گرش شرر از آسمان بر گیرد
....
می گویند یک سالگیت مبارک آنها خیلی از کلمات را نابود می کنند
برکت هم یکیشان
...
هجده؟آخ!
...
یک سال است به این نتیجه رسیده ام که سالیان سال است از آخرین باری که وجودتان را بوییدم می گذرد

هیچ نظری موجود نیست: