۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

کلنل! شما بازداشتید.


از دست و پا زدن می ترسم. شاید "ترس" واژه ی جالبی نباشد. چون ترس را که بیاوری آنوقت خیلی کرکگور (یا کرکگارد.هرکدام دوست دارید) وار باید "لرز" را هم کنارش بگذاری. از لرزیدن هم خوشم نمی آید و شاید هیچ وقت هم به ترس و لرز نیافتم. نهایتش هراس است.
حال, هراس سهمگینی دارد که برای کسی خارج از وجود من(یا هرکه تجربه اش می کند) کاملا غیر قابل درک است.
برلین امشب زیر بمباران جان داد. به همین راحتی. کل دم و دستک را باید جمع کرد برد جای دیگر. همه فرماندهانمان را مدت هاست گرفته اند و من گوشه پناهگاه نشسته ام و می نویسم:
" از دست و پا زدن می ترسم! از این آینده ای که چیزی در چنته ی خودش ندارد. باور کن می خواهم همه چیز را زیر و رو کنم. خودم را...نوشتنم را. اما دست به فکرم نمی زنم. فکر و ذهن خودش ترمیم می شود. می خواهم کاره ای باشم! ژنرال را گرفته اند. شاید الان زیر نور مهتاب. یا حتی نور تیر های چراغ برق, سرود ملی می خواند. زنده باد مرده باد می کند...شاید اصلا مدت هاست که خلاصش کرده اند. نه! او همینجا نشسته و دارد این ها را می نویسد. غرق شده در دود سیگاری که از سرباز پشت سنگر شماره شش گرفته.
دارد فکر می کند...که اگر روزی به جایی رسید. اگر روزی توانست چیزی را عوض کند.
از دست و پا زدن می ترسم! از اینکه بزرگ بشوم مثل همه آدم ها. از معمولی بودن می ترسم! از اینکه روزی کارم به جایی بکشد که ساعت ها را پشت یک میز یک کارخانه خراب شده بشمارم تا اینکه استخوان هایمان را جلویمان بیندازند.می ترسم مرا بگیرند. سربازهای خاکستری پوش سرمه کشیده ای که می خواهند مرا بیندازند پشت ...پشت چی؟ کاش میله ها بودند. می خواهند من یکی مثل خودشان باشم. نمی گذارم. هیچ وقت نخواهم گذاشت.
صدای گلوله ها لحظه ای ساکت نمی شود. گرمب گرمب بمب ها خسته مان کرده. خشکی خاک گلویمان را می زند.
من از دست و پا زدن می ترسم! از این آینده ای که...
صدای چند گلوله سکوت پناهگاه را به هم می زند.دود خاکستری از لای درزهای در, آرام آرام-انگار که هیچ بهانه ای برای رفتن نداشته باشد - به بیرون می آید. چند نفر در را با لگد باز می کنند. یکیشان می پرد توی تاریکی اتاق. سلام نظامی می دهد, بعد می گوید:
"کلنل! شما بازداشتید."

هیچ نظری موجود نیست: