۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

مه


قبل از اینکه داستان را بخوانید باید به عرض برسانم که از ایده این داستان خوشم آمده ولی احساس می کنم اجرای ایده ام را خیلی بهتر از این می توانستم انجام دهم.باری, شاید مقداریش را بتوان به حساب خستگی گذاشت. متشکرم

......

.مردم طرف جاده اصلی را نگاه می کردند,بعضی سر در گریبان افکار گنگی فرو برده بودند که اشتیاق گذار را زمزمه می کرد.از آن دور ها صدایی به گوش می رسید که انگار هر لحظه قوی تر می شد.چیزی مثل غریوی نا بهنگام در میانه شب که همه را غافلگیر می کند.مه اول صبح حالا خیلی غلیظ تر شده بود.چرا این را گفتم؟ چون الان خیلی ها را نمی بینم.خیلی چشم ها از منظرم پنهان شده,حتی چشم های او که تا همین چند لحظه پیش انگشت کوچک دست چپش را روی کف دستم سر می داد .باشد که با این عشوه گری نگاهم را از آن طرف جاده بردارم و لحظه ای ,هر چند کوتاه, اول به انگشت های بلند و بعد به صورت اثیری اش خیره شوم. تا شاید در آن میان زمزمه کلمه هایی که به قول پیرمرد پر از عین هایی با پیچ های سرگیجه آور درد و سین هایی با چند نقطه روشان گوش فلک را کر می کرد را بشنود و بعد بپرسد که خوب پس قافش چه شد؟ مهمترین حرفش کو؟

...

پیرمرد روی صندلی کافه نشسته بود و می نوشت, کافه خالی بود یعنی بر خلاف تمام روزهای دیگر اصلا مشتری نداشت. خودکارش را روی کاغذ گذاشت و مدتی به آن خیره شد, انگار که به دنبال پاسخی می گشت که مدت ها پیش فراموشش کرده بود.آهی کشید و به لکه های خون خشک شده روی دیوار نگاه کرد, رنگ بعضی هاشان هنوز مایل به قرمز بود...صدای تیک تاک ساعت که عقربه هایش کم کم به شماره شش نزدیک می شدند اعصابش را به هم ریخته بود.ابروهایش در هم رفت و خیلی بلند-که مطمئن شوم با من است-گفت::فکر می کنی خسته شدن؟

چشم هایم پر بودند از سنگینی گرم کلمات-دقیقا مثل زمانی که به او فکر می کردم- که بعضی هاشان مدت ها پیش , دور از چشم پیرمرد آرام روی گونه هایم خطی خیس از حسرت چند نگاه جا گذاشتند و بی صدا روی سفیدی کاغذ ناپدید شدند.

فهمیده بود چیزی برای گفتن ندارم, فقط برای دلخوشی اش پاسخ دادم:نه عزیز, روز تعطیله.کسی نمیاد.بعد بدون لحظه ای مکث اضافه کردم:آخه می دونی چیه؟ فکر کنم تعطیلات مردم حال مردن ندارن, یا بهتره بگم اونایی که پیش تو میان شاید یه امروز رو می خوان به زندگیشون اضافه کنن

.دستی به ریش بلند و خاکستری اش کشید و گفت: فکر می کنی دارن چی کار می کنن؟

بهت نگاهم را درک کرده بود, نگاهی که آنقدر معنی دارد که گاهی خودم درکش نمی کنم.چند شب پیش میان سرفه های بی معنی لحظات نگاهم به عقریه های ساعت افتاد که انگار از عدد یازده خوششان آمده بود چون چند ساعت بود که همانجا خشکشان زده بود, خاکستر سیگارم را روی یک ورق ریختم و فکرم دوباره مشغول او شد, شاید تنها لبخند او بود که برای چند لحظه آرامم کرد و بعد مجبور شدم مثل همیشه...آخ ,چه می گویم؟

پاسخ دادم: شاید دست...میان کلامم گفت: می دونم, رفتن یه کافه دیگه.بایدم برن.دیگه همه چی یک روز باید تموم می شداز پایان گفت.پایان چه؟ دردهای آن مردم که وادارشان می کرد به کافه پولکا بیایند تا شاید نگاه پیرمرد را جذب کنند تا او افتخار بدهد و نقش وجودشان را آنقدر گرم و سرخ و زیبا بر دیوار بیاندازد؟ آنقدر سرخ و گرم و...

ادامه داد: زیبا؟

بی درنگ- چه سخت!- کلماتی را که می خواستم بگویم روی هوا نوشتم,طوری که بتواند بخواند

یا پایان کافه پولکا؟

....

اولین بار اینجا دیدمش, روی صندلی نرم روبروی بار نشسته بود و سیگار می کشید.پک هایش خیلی عمیق بودند,انگار جدا فکر می کرد هرچه پک هایش عمیق تر باشند ریه هایش زودتر از کار می افتد.یعنی اینقدر نا امید بود, این را با نگاهش به من گفت.صندلی خودم را روی زمین کشیدم-طوری که همه مشتری ها جیغهایش را شنیدند- و نزدیکش شدم.بدون اینکه نیم خیز بشوم دستم را جلو بردم و خیلی سریع میان یکی از پک هایش سیگار را از میان لب هایش بیرون کشیدمچیزی نگفت,دست توی کیفش کرد که سیگار دیگری بردارد, گوشه کره چشمانش از فرت خستگی قرمز شده بود.پرسیدم:نمی خوای بپرسی چرا سیگارتو برداشتم؟

فندک جرقه می زد ولی از شعله خبری نبود.آهی کشید و فندک را کوباند روی میز,طوری که خیلی راحت می شد لوله سفید پلاستیکی اش که دیگر چیزی برای بالا کشیدن ندارد را دید .

پاسخ دادخب می خواستی بکشیش.نه؟

چشم هایش آبی بودند.خیلی روشن و براق

نه! من سیگار نمی کشم,باری...مزه رژ لبت رو میده که خیلی جالب نیست.بعدشم,فندکت دیگه کار نمی کنه.پس بهتره پس بگیریش

....

گفت عاشق شوپن است,عاشق نیماست, و کلی آدم دیگر که من فقط نامشان را شنیده بودم

پرسیدم چرا هر روز به کافه می آید, آن هم کافه پولکا.گفت: چرا نیایم؟ این همه آدم هر روز میان اینجا.گفتم: ولی تو سعی می کنی قبل از ساعت شش اینجا باشی.من هر روز می بینمت, می دونم لیوان قهوه رو چند دقیقه ای تموم می کنی.خیلی از کتاب هایی که می خونی رو خوندم.می دونم سه تا پک که به سیگارت می زنی سقف رو نگاه می کنی و خیلی آهسته میگی:یک نفر در آب می خواند شما را

بعد لیوان قهوه را سر کشیدم , به چشم هایش خیره ماندمو خیلی جدی گفتم حیف میشی دختر.نکن این کار رو...ارزش نداره

لبی به لیوان قهوه اش زد, دفترش را باز کرد و شروع کرد به خواندن.خیلی آرام و شمرده این کلمات را نثار گوشهای من کرد

موج می کوبد به روی ساحل خاموش پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش می رود نعره زنان.

وین بانگ باز از دور می آید :” آی آدم ها .. “

.....

هنوز پنج دقیقه به ساعت شش مانده بود و کافه پر از مردمی شده بود که منتظر شروع مراسم بودند,پیرمرد غلاف گلوله های طلایی اش را روی میز رویرویش گذاشته بود و منتظر بود رادیو ساعت شش را اعلام کند.طبق روال همیشگی این کلمات را بلند و شمرده طوری که همه-حتی ما که خیلی دور از او نشسته بودیم- بشنوند خواند

در چه هنگامی بگویم منیک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره جامه تان بر تن یک نفر در آب می خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !

....

خودش را انداخته بود جلوی او و لوله تفنگ پیرمرد را طرف صورت خودش کشیده بود و فریاد می زد: ده ماشه رو بکش! چرا باید من همیشه تماشا کنم؟ ها؟ چرا در و دیوار رو با خون همه رنگی می کنی الا من؟ مگه من چمه مادرقح به؟

قطعا چرخش افکارش ره به ناکجا برده بود و نمی فهمید چه جملاتی را بلند بلند به خورد گوش بقیه می دهد .چند لیوان کنیاک خورده بود که آرام شود و برق گلوله هایی که از کنارش می گذشتند و صاف می خوردند میان ابرو های بقیه مشتری ها و تمنای دختر میز بقلی را کم کم اشک هایش راه افتاده بودند را نبیند

کافه پولکا آخر دنیا بود

....

هیچوقت به من نگفت چرا می خواهد در کافه پولکا کشته شود, می توانست خیلی راحت و بدون اینکه التماس یک تکه سرب داغ را از پیرمرد بکند خودش را در خانه یا پارک با هر جای دیگر بکشد

.با اینکه عاشقش نشدم اما دیوانه ی نگاهش بودم.مرا یاد بامداد می انداخت که می گفت

آنکه می گوید دوستت دارم دل اندوهگین شبیست که مهتابش را می جوید

سالها پیش از آخرین شب مهتابمان یکی از همان کافه نشین ها دستش را روی کاغذ فکرم گذاشت و خیلی محکم این جمله را با خودکار خشک شده اش که هنوز پر از جوهر بود نوشت دیوانگی از عشق برتر است

....

صدای تیک تاک ساعت که عقربه هایش کم کم به شماره شش نزدیک می شدند اعصابش را به هم ریخته بود.ابروهایش در هم رفت و خیلی بلند-که مطمئن شوم با من است-گفت::فکر می کنی خسته شدن؟ برای دلخوشی اش پاسخ دادم:نه عزیز, روز تعطیله.کسی نمیادبعد بدون لحظه ای مکث اضافه کردم:آخه می دونی چیه؟ فکر کنم تعطیلات مردم حال مردن ندارن, یا بهتره بگم اونایی که پیش تو میان شاید یه امروز رو می خوان به زندگیشون اضافه کنن.دستی به ریش بلند و خاکستری اش کشید و گفت: فکر می کنی دارن چی کار می کنن؟

پاسخ دادم: شاید چنگ بر زلف پریشان شهید پرده ی شب انداخته اند که مهتاب غربتش چاووش غافله خستگان است

ابرو هایش را بالا برد و گفت: خوب میگی جوون! ولی می دونی چیه؟ من دیگه باید برم.از این همه کشتن خسته شدم.باید کافه رو ببندمسونات شماره دو شوپن از رادیو پخش می شد, انگار دوباره کسی مرده بود چیزی نگفتم, کار خودخواهانه ای می کرد. خیلی ها از سالها قبل برنامه ریخته بودند که یک روز بیایند کافه پولکا و شانسشان را امتحان کنند.بلکه همه چیز خیلی سریع و راحت تمام شود

....

صبح روز بعد مدتی بعد از ناپدید شدن پیرمرد در سپیدی مه, روبروی کافه دیدمش.زیباتر شده بود.خواست سلام کند که چشمش به تابلوی بزرگی افتاد که رویش با خط درشت و خوش طرح پیرمرد نوشته بودند: بسته است

چشم هایش پر از سوال بودند, انگار تمام سوال هایی که در زندگی اش پرسیده بود یکجا به او برگشته بودند

.عقربه های ساعت که کم کم بالا تر رفتند آدم های بیشتری دور کافه جمع شدند,نزدیک ساعت نه مردم تصمیم گرفتند در انتهای جاده اصلی-که مسیر پیرمرد بود- جمع شوند و منتظر او بمانندابرهای تیره باران تندی را بر سر مردم می ریخت, خیلی ها سعی می کردند با روزنامه و کتاب جلوی خیس شدن سرشان را بگیرند.اما بعد از یک ساعت انگار دیگر کسی به خیس شدن فکر نمی کرد

....

.اشک هایش جاری بودند,آنقدر منظم و دقیق در مسیر هایی که انگار از قبل تعیین شده بودند از گونه هایش پایین می رفتند که حتی می توانستم بگویم کدام قطره ها را آسمان فرستاده و کدام ها را افکار مشوشش

چند لحظه بعد دستم را گرفت و به چشمانم خیره ماند,آبی چشمانش لرزش محوی داشت که توصیفش در جمله ای که بعدا به من گفت خلاصه می شود

یک شب درون قایق دلتنگ خواندند آنچنان, که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم

مردم طرف جاده اصلی را نگاه می کردند,بعضی سر در گریبان افکار گنگی فرو برده بودند که اشتیاق گذار را زمزمه می کرد.از آن دور ها صدایی به گوش می رسید که انگار هر لحظه قوی تر می شد.چیزی مثل غریوی نا بهنگام در میانه شب که همه را غافلگیر می کند.مه اول صبح حالا خیلی غلیظ تر شده بود.چرا این را گفتم؟ چون الان خیلی ها را نمی بینم.خیلی چشم ها از منظرم پنهان شده,حتی چشم های او که تا همین چند لحظه پیش انگشت کوچک دست چپش را روی کف دستم سر می داد باشد که با این عشوه گری نگاهم را از آن طرف جاده بردارم و لحظه ای ,هر چند کوتاه, اول به انگشت های بلند و بعد به صورت اثیری اش خیره شوم. تا شاید در آن میان زمزمه کلمه هایی که به قول پیرمرد پر از عین هایی با پیچ های سرگیجه آور درد و سین هایی با چند نقطه روشان گوش فلک را کر می کرد را بشنود و بعد بپرسد که خوب پس قافش چه شد؟ مهمترین حرفش کو؟

زیر پایمان باریکه ای از خون جریان داشت که تا دور دست ادامه پیدا می کرد و در سفیدی مه ناپدید می شد



هیچ نظری موجود نیست: