۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

شروع

همه چیز آنقدر تازه بود که نبودنش بوی بهار را به نرمی هجوم قدم های صحرا، پشت آخرین سایه ها به ساعت پنج عصر آخرین روز زمستان از یادم برد. حالا سه ماه است که من پشت پیشخوان همین کافه خیره مانده ام، بی بدون پلک زدن، مبادا چشمانش میان این همه چهره های بی حس از نظرم بگذرد و من نفهمم اوست که می رود.
بیست و نهم اسفند شصت و یک، جنگ برای من تمام شد. آخرین بمب ها روی تاریک ترین شهر این کره ی خاکی فرود آمد و من هنوز به ردپای زنی فکر می کردم که روزی باد او را با خود برد.

هیچ نظری موجود نیست: