۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

***

همیشه همه چیز اینطور بوده که تو دل باخته ای و بعد گریزی نبوده از ثانیه هایی که پشت به هم رو به دیوار سیاه سکوت ایستاده و به قامت سرو...
-که صبر، که صبر؟ که چه کنیم؟ تا کی؟ تو کجایی؟

....حضور جلاد را به نظاره نشسته اند تا بیاید و نور بتاباند بر تاریکی مسلخ.

- خوش آمدید! خوش آمدید!

بعد تو ورق بزن و بگو تا کی.
بعد من جگرم بسوزد که: لیلا! چرا همیشه اینطور بوده، لیلا؟
شب از نیمه می گذرد. شب همیشه از نیمه می گذرد و انگار شب اگر از نیمه نگذرد دیگر شب نیست که از نیمه بگذرد.
جان است.
می رود.

تو ورق می زنی و می پرسی : تا کی؟

همه چیز انقدر آهسته است که می توانی شروع پرتو را ببینی که از میان ترک کاغذ هایی که شصت سال است پنجره را پوشانده به درون می خزند.
همه جا روشن می شود.

تو هنوز ورق می زنی و من فکر می کنم که چرا همیشه همه چیز اینطور بوده که تو دل باخته ای و بعد گریزی نبوده از ثانیه هایی که پشت به هم رو به دیوار سیاه سکوت ایستاده و به قامت سرو...


***

هیچ نظری موجود نیست: