۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

از آن سوی در صدا می آید. کلنگ می کوبند بر آجر خانه ی قدیمی. اینطرف لیلا کنار ساعت بزرگ نشسته و به باباخان خیره مانده که پیپش بر کناره ی لب خاموش مانده. سرسرا پر است از ساعت های قدیمی و تمثال های قاجار. لیلا دست می کشد به قالی و زیر لب می گوید باباخان شما را به خدا چیزی بگو، از دست رفت. همه چیز از دست رفت.

هیچ نظری موجود نیست: