۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

ما

دیدم به خواب خوش.

بر جام خود آتش می زنی
زنی
زنی

خنده می زنی

زنی
زنی
و ما...
* * *

زنی عشق به زیر پایش بود و خنده می زد و ندیمگان همه دست ها برده سوی آسمانش و دهان ها باز و لب ها چون تن بی معشوق صحرا ترک خورده.


باران! باران! خدایا، باران...

زد. بزن. آخ...بزن.

"دلم از مرگ بیزار است."

آتشت گرفت این همه نیزار که بر من روییده و من نمی میرم.
چشمانت صاحب می خواهند دختر صحرا.

حالا که خاک هم به سر انگشتانت سنگینی می کند.

هیچ نظری موجود نیست: