۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

محمد، راننده تاکسی - سید خندان، انقلاب


دیدی باز هم مثل قدیم شد؟ نفهمیده عاشق شدی.
عاشق نه، ترسو شده ای و بعد یک ساعت دوری هزار فکر می گردد توی سرت و بعد دوباره مثل دو سال قبل تر که آن شب همه ی تهوعت را توی کاسه توالت...
عاشق نه، ترسو شده ای. این همه دل آزردگی از تو بزدلی ساخته که توی صندلی عقب شیفت های کشدار و پر سر و صدای نیمه شب های من هم پپدا نمی شود. می ترسی تنها بمانی. می ترسی ترکت کنند و تو بمانی و بی آرمانی از دست رفته ات.
بعد توی تخت به سراغت می آید و می بوسدت و بهت می گوید عاشقت شده و بعد تو خیال می کنی حرفش را باور کنی یا بوی الکل را و قطره های عرقش را و بعد صدایی بهت می گوید که
"تو
خیلی
تنهایی."

آره، پسر.
یادم میاد روزایی رو که مثل تو بودم. از آسمون موشک میومد، و من هنوز دنبال لیلا بودم. آخر سر بعد همه هذیونام، یه روز مادر دستمو گرفت برد سنگ قبرشو نشونم داد. هی پسر من هنوز دنبال لیلام. لیلای من.... ببین هنوز عکسش تو داشبوردمه. خیلی خوشگله، نه؟
نه ، تو عاشق نیستی. ترسویی. مثل همه عاشقا.
از عاشق باید ترسید. باید نزدیک باشه بهت. عین خود مرگ. آره پسر.

هیچ نظری موجود نیست: