۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

سلول شماره 229

می ترسم این دفعه هم مثل دفعه های قبل همه چیز خیلی دیر اتفاق بیافتد. نمی دانم چرا انگار من محکومم به بد زمانی، به اینکه کسی عاشق من بشود و من نخواهمش یا من کسی را بخواهم و او من را نخواهد و بعد سیر این همه خواستن و نخواستن دهان دنیا را که هیچ ، خواهرش را هم به گا می دهد. محکومم، اینقدر محکوم، با تشدید و قد بلند و سایه ی کج حرف "ک" روی خمودگی"ح" ای که پایش می لنگد...
بعد سه سال کسی پیدا شد که هم من خواستمش هم او مرا.
ولی ما هر دو محکومیم.

هیچ نظری موجود نیست: