۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

دست که می نهی. این دست که می نهی تو همه شب.
- برای چه نمی نشینی؟
- ...
- پس بگو می خواهی بروی.
- این خانه از همان اول هم جای من نبود، لیلا.
- پس من کجا بروم ؟
- ...
- بگو می خواهی بروی، پسر.

می ترسم پهلوم به زمین برسد دیگر بلند نشوم. خاک این خانه سنگین است.

بگو می خواهی بروی....ولی من کجا بروم؟
- خودم هم نمی دانم. خودم هم نمی دانم زنده ام یا مرده.

این خانه باغ پر از صداست. پر از چشم های سرگردان. سر که می نهم به زمین این خانه رگ های سینه و گردنم از سیم سخت تر می پیچد توی گوشت تنم، لیلا.
تو هی زاری کن. توی ریگستان خانه بسیار است. برویم توی هر خانه ای که خودت می خواهی.
- درد این است که هیچ خانه ای خانه ی اول نمی شود.

- خانه ی اول دیگر کجاست.
- خانه ی اول همینجاست که تویش ایستاده ایم لیلا.

بگو می خواهی بروی. بگو. بگو.

بیا دوباره شروع کنیم. تویی که ببر نیستی. تویی که تاکی. پیچیده بر بالای خود.
- پس همینجا بمان. دست هایت. چشمانت. هی کش بیاییم دوتایی و عطر. عطر. عطر.

بمان. همینجا پشت سایه ی کشدار دیوار فرو ریخته ی خانه باغ پدربزرگ.

هیچ نظری موجود نیست: